eitaa logo
اطلاع رسانی گرمن
1.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
4هزار ویدیو
139 فایل
اهداف کانال: - اخبار و رویدادهای روستای گرمن -زنده نگه داشتن یاد شهدا -تبیین منظومه فکری رهبر معظم انقلاب -فعالیت های مرکز نیکوکاری امام رضا (ع)گرمن، وديگرنهادهاوسازمان‌های -مراسمات ملی ومذهبی _جهادتبیین واخبارجهان اسلام ارتباط با ادمین: @ze_ebrahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
اطلاع رسانی گرمن
بنام خالق زیبایی ها این رمان "ستاره ها چیدنی نیستند" بی نظیر است. به همه‌ی شبهات درباره حجاب پاسخ
۴ کتابی که امروز رهبر معظم انقلاب از نشر معارف خریداری کردند 🔹کتاب‌های «قاره سبز» نوشتهٔ مریم نقاشان، «ستاره‌ها چیدنی نیستند» که برگرفته از زندگی یک دختر آمریکایی است به قلم محمدعلی حبیب‌اللهیان، «سواد مطالبه» نوشتهٔ محسن مهدیان‌ و «داعشی‌های کراواتی» نوشتهٔ سیدهاشم میرلوحی کتاب‌هایی بودند که رهبر انقلاب صبح امروز خریداری کردند. 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood
اطلاع رسانی گرمن
۴ کتابی که امروز رهبر معظم انقلاب #امام_خامنه‌ای از نشر معارف خریداری کردند 🔹کتاب‌های «قاره سبز» نو
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت اول 1⃣ دست و پای دختر به یک صندلی آهنی در کنج اتاق طناب پیچ شده بود. دختر التماس میکرد و میگفت: « ولم کنید چی از جونم می خواین؟» مردی که ریش بلند و کله قندی داشت و پیراهن سفید یقه سه سانتی پوشیده و یک انگشتر بزرگ با نگین قرمز توی انگشتش بود ، کمربند را بالا می‌برد و بی‌ هدف به بدن دختر میزد. دختر جیغ میکشید و میگفت: « هر کاری دوست دارین انجام بدین. فقط بعدش ولم کنین که کثافتاااا!.» مرد دوباره شروع کرد به زدن دختر با کمربند و دختر بلندتر جیغ میکشید. مرد گفت : دختره هرزه! با چندتاشون رابطه داشتی؟ چند تا جوان را به فساد کشیدی؟ دختر گفت: فقط با داریوش ارتباط داشتم. قراره باهم ازدواج کنیم. مرد گفت : آشغال !... برادرای ما رفتند شدند که تو و امثال تو اینطوری با مرد نامحرم ارتباط داشته باشین؟» و بعد عربده کشید: پس کجایییین؟؟ دو نفر دیگر که ظاهرشان مثل مرد اول بود و اورکت سبز پوشیده بودند ، سراسیمه وارد شدند. یکی از آنها نوار چسب پهنی که توی دستش بود را باز کرد و دهان دختر را در حالی که دست و پا میزد و سرش را این طرف و آن طرف می کرد، بست . مرد رو به دیگری کرد: « درش رو باز کردین؟» مردی که چسب توی دستش بود گفت:«اگه لو بریم چی؟.» مرد اولی گفت : مواظب باشین، مردم خبردار نشن. با مسئولین هماهنگ کردیم؛دیه اش رو هم کنار گذاشتیم . امیدوارم یه روزی این جرثومه های فساد رو جلوی چشم مردم تنبیه کنیم. صبر کن ببینم !... شما دوتا وضو دارین؟ مردی که چسب توی دستش بود گفت: من داشتم ولی... دختره خیلی زیر دستم تقلا می کرد.... مرد گفت خاک تو سرت !...بدو برو وضو بگیر. دختر همچنان دست و پا میزد .مرد وضو گرفت و برگشت .سه تایی با هم بلندش کردند. نمای بعدی فیلم، بیرون از اتاق و در فضایی تاریک بود؛ زیرا درختی بلند و پیر. دختر دیگر حرکتی نمی کرد. با چراغ گوشی، دهانه چاه را پیدا کردند؛ صفحه گرد فلزی که روی چاه بود را کنار زدند؛ دختر را بلند کردند و انداختند داخل چاه . ادامه دارد 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood
اطلاع رسانی گرمن
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت اول 1⃣ دست و پا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت دوم 2⃣ مرد ریشو سر و دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت : خدایا! این خدمت را از ما قبول کن. خدایا! ریشه فساد رو از این مملکت بکن. فیلم تمام شد. چراغ های اتاق جلسه روشن شد. ده نفری که در سال آن دور میز نشسته بودند، چشم هایشان را از مانیتور برداشتند و کف زدند. سارا موهای بلند قهوه ای اش را از روی صورتش کنار زد و نگاهی همراه با لبخند به ماشا که کنارش نشسته بود، کرد. سارا و ماشا ،مثل بیشتر وقت ها لباس هایشان را هم شکل و هم رنگ انتخاب کرده بودند، هر دو تاپ مجلسی قرمز و شلوار جین قهوه ای به تن داشتند. اما ماشا همیشه موهایش را کوتاه و پسرانه نگه می داشت. جک میلر، مدیر موسسه که در صدر نشسته بود، رو به علی نژاد کرد و گفت: خب ! نظرتون؟... کار داریم. سریع، هرکدام اگر نظری دارین بگین . علی نژاد گفت :من میگم همین خوبه. مشکلی نداره. سوفیا که روبروی سارا و ماشا نشسته بود ،گفت : 《میدونی چیه؟ من بگم؟》 و در حالی که موهای لختش را با تکان سریع سرش از جلوی چشم هایش کنار میزد ،گفت : ...با این که فیلم خشونت حاکم به زن های ایرانی و حتی مسلمون های خاورمیانه رو بیان میکنه. اما فرم کار ضعیفه. وقت زیادی گذاشته اند اما فیلمنامه و بازی‌ها... به نظر من خیلی ضعیفه. ماشا گفت :درسته. مثلاً صحنه پرت کردن دختر به داخل چاه؛ کاملاً مشخصه یه آدمک رو دارند پرت می‌کنن. سارا گفت: به نظر من صحنه و دیالوگ های زیرزمین بد نبودند؛ طبیعی بودند. ولی صحنه بیرونی در شب، خیلی غیر طبیعی بود . سوفیا گفت :موافقم. به نظر من هم قابل پخش نیست. جک میلر گفت : ...نظر منم همینه. ما کار قویتری می خوایم. باید بهتر سرمایه گذاری بشه . این موضوع تمام . دوستان !یه خبر این که اگه این تیم توی کارشون جدی باشن، امکان فرصت مطالعاتی توی کشورهایی مثل ایران، عراق و افغانستان براشون فراهم میشه. با تلاش شبانه روزی می توانیم به هدفمون برسیم. شعارمون هم آزادی و نجات زن های شرقی ،مخصوصاً زن های خاورمیانه از زندانی که براشون درست کرده اند. من سرفصل هایی که قراره درباره شون، تولید محتوا و متن بشه رو میگم. نکته بعدی این که از این به بعد موسسه ما با سایت عشرتکده همکاری بیشتری داره. ماشا به عنوان نماینده سایت توی جلسات ما شرکت می کنه. ماشا! سایت در چه وضعیه ؟ ماشا سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: ... خوشبختانه سایت جای خودشو باز کرده و شرکتای زیادی تقاضا کردن که محصولات شون که مرتبط با محتوای سایت ما هست رو توی سایت ما تبلیغ کنند. از این به بعد محصولات زیادی از طریق سایت به فروش می رسه؛ از لوازم آرایشی گرفته تا محصولات مربوط به زنان و بازار پورن.این یعنی درآمد چند برابری سایت. اگر همه تون با زیر مجموعه هایی که دارین، توی رساندن متن و محتوا و گزارش‌ها همکاری بیش تری بکنین، وضع بهتر میشه . جک میلر گفت: خوبه ! ادامه دارد 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood
اطلاع رسانی گرمن
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت دوم 2⃣ مرد ریشو
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت سوم 3⃣ جک میلر گفت: خوبه ! همون دختره ،افسانه ،که قراره به سارا وصل بشه با هماهنگی سارا میتونه با عشرتکده همکاری بکنه . سارا گفت: اوکی. جک میلر رو به سارا کرد و گفت: سارا !برای سایت 《صدای زن》 هم موضوعاتی داریم که باید زودتر براشون محتواهای مناسب تولید بشه. سارا گفت :البته من یک سری سوالاتی برام پیش اومده که... جک میلر حرف او را قطع کرد و گفت: سوال را فعلاً فراموش کن!... موضوع ظلم به زن در این شرایط خیلی برامون مهمه که باید کار بشه روش. الان روی چه موضوعاتی داری کار می کنی ؟ سارا با نگاهی به گوشی اش گفت: ...حق مرد برای کتک زدن زن، اختیار طلاق دادن زن، چندهمسری، نصف بودن دیگه و ارث زن ناقص العقل پنداشتن زن ،موارد دیگه ای هم توی یادداشتی که بهم داده بودین وجود داشت؛ مثل: زن باید طوری لباس بپوشه که مردش میخواهد، جمله 《الانسان حریص و علی مامنع》،کلفت شمرده شدن زن از نگاه مرد ،و موظف بودن زن به بچه آوری برای مرد و موارد دیگه . قراره برای اینها یادداشت، مقاله ،کلیپ و از این جور چیزا تولید کنیم. گروه قبلی کارهایی هم انجام دادند اما ...سوال‌هایی که برای من پیش اومده به نظرم مهمه. منابعی که به من دادین تا ازشون استفاده کنم یه ضد و نقیض هایی داره که... جک میلر حرف سارا را باز هم قطع کرد و باتلخی گفت : ...هیچ ضد و نقیضی نداره !... ادامه دارد 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood
اطلاع رسانی گرمن
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت سوم 3⃣ جک میلر گ
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت چهارم 4⃣ جک میلر گفت: فراموش نکنین که مطالب باید برای عموم مردم ساده و قابل فهم باشه. باید از فضای مجازی مخصوصا شبکه‌های اجتماعی و از همه ظرفیت هایی که دنیای مدرن داره ،برای نجات زن شرقی استفاده بشه . باید موضوع محرومیت زنان از روابط آزاد و دلخواه و لذت این روابط را در قالب فیلم، داستان و این چیزا به اونا بچشونیم. باید هزینه ها رو هم مدیریت کنیم. ما داریم خیلی هزینه می کنیم. تا الان وزارت امور خارجه آمریکا کنارمون بوده که تونستیم به اینجا برسیم؛ ولی از این به بعد باید هزینه ها را خودمون تامین کنیم. سایت صدای زن، سایت محتوایی و فکریه. سایت عشرتکده هم به موقعیت خوبی رسیده. ما می‌خوایم کنار زن های ایرانی باشیم و به کمک نیاز داریم. خوشبختانه یک نیروی جدید محتوایی هم تازه از ایران اومده که باید ازش استفاده کنیم. مصی موهای بلند فرفری اش را پشت گوشش برد و بینی نوک تیز را خاراند و گفت : علاوه بر این، باید زیبایی هایِ آزادی و تحقق حقوق زن را هم به اونا بچشونیم. ماشا گفت: زن های شرقی باید بدونن که اگر به حقوق شون برسن چه شیرینی ای نصیبشون میشه. حجاب، زبان بدن شون رولال کرده. آزادی روابط پسر و دختر یه موضوع ضروریه. مصی گفت: می خوام طرح دختران خیابان انقلاب رو مطرح کنم . نظرتون چیه؟ جک میلر انگشت اشاره اش را بالا آورد، ضربه ای توی هوا زد و گفت: 《خوبه !... هدف اصلی موسسه همینه. فرمونشو بگیر و برو جلو !》و رو به سارا ادامه داد: ... سارا!... افسانه که بهت معرفیش کردم، اهل یکی از روستاهای شمال کشور ایرانه؛ گیلان رو توی گوگل میتونی سرچ کنی. پدرش مذهبیه و شخصیتی معمولی داره. مادرش ،که افسانه بهش وابسته بوده، مقید به آداب و رسوم مذهبیه. اون تازه به آمریکا اومده و فعال حقوق بشر و مخصوصاً حقوق زنه. می خوام باهات در ارتباط باشه؛ حسابی باید روش کار کنی و کارهاش رو قبل از انتشار، چک کنی. او باید هفته‌ای یه یادداشت یا یه مقاله بنویسه و تو هم راهنماییش کنی ؛مطالبش رو تایید کنی و بعدش بفرستی به قسمت انتشار برای فضای مجازی و سایت هامون. سارا که همیشه دوست داشت مباحث مورد علاقه خودش را با یک زن شرقی ،مخصوصاً مسلمان پیش ببرد، از این پیشنهاد خوشحال شد و گفت:《اوکی!مرسی. 》 او پوشه ای رو از جک میلر تحویل گرفت که مشخصات و احوالات افسانه به طور کامل داخل آن نوشته شده بود. 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood
اطلاع رسانی گرمن
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت چهارم 4⃣ جک میلر
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت پنجم 5⃣ او با بررسی اولیه پرونده فهمید که: افسانه و دختر عمویش، فریده، در سال ۷۴ در دانشگاه تهران قبول شدند؛ فریده در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی و افسانه در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران . فریده فعالیت اجتماعی و سیاسی نداشت ولی افسانه عضو انجمن اسلامی بود و فعالیت های زیادی انجام می داد. او با شخصی به نام افشاری که دانشجوی دوره کارشناسی ارشد و عضو انجمن اسلامی بود، آشنا شد و به واسطه افشاری در انجمن اسلامی دانشگاه عضویت فعال داشت. پس از آن رفته رفته رسانه‌ای هم شد و عکس و مطالبش در روزنامه‌ها به چاپ رسید. با نزدیک شدن انتخابات ریاست جمهوری در سال ۷۶ که سال دوم دانشگاه افسانه بود،او به تشویق افشاری وارد ستاد انتخاباتی خاتمی (نامزد ریاست جمهوری ایران شد) و دوشادوش افشاری جزو فعال ترین نیروهای زن ستاد بود. افسانه دیگران دختر خجالتی روستایی نبود . چادرش را کنار گذاشت و به غیر از روزهایی که برای سر زدن به خانواده اش به شهرستان می رفت ، فقط مانتو می پوشید ؛ آن هم برای دل مادرش. افشاری بعد از روی کار آمدن دولت اصلاحات، وارد نهاد ریاست جمهوری شد. آن نهاد برای تکمیل کار رسانه خود، نیاز به جذب نیروهای همسو داشت و افشاری باید این نیرو ها را جذب می کرد . افشاری پیشنهاد همکاری را با افسانه در میان گذاشت. افسانه هم پذیرفت ولی او دوباره باید چادر می پوشید؛ چون داشت در یک نهاد رسمی در جمهوری اسلامی صاحب یک جایگاه می شد. افسانه با حجابی بیشتر از قبل، وارد نهاد شد و فراخور فعالیت‌هایش در دوره دانشجویی، در تهیه بولتن و خبرنامه شروع به کار کرد. او که از دوره دبیرستان با فریده رقابت داشت ،سعی میکرد با استفاده از ظرفیت رسانه، خود را موفق تر از او نشان دهد بعد از مدتی فریده بورسیه تحصیلی گرفت و به کانادا رفت تا دکترای تخصصی بگیرد. افسانه همه این سالها مشغول کارهای سیاسی رسانه‌ای بود و این دیگر راضی اش نمی کرد. او در فکر گرفتن یک بورسیه تحصیلی بود تا به یکی از کشورهای اروپایی یا آمریکایی برود اما نتوانست. دوره ریاست جمهوری آقای خاتمی هم به پایان رسید و افسانه از کار برکنار شد. هر روز خبرهایی از موفقیت‌های فریده به گوش افسانه می رسید و زمزمه‌های بود که فریده دنبال اقامت دائم در کانادایی. افسانه هرچند در روزهای فعالیت در نهاد ریاست جمهوری توانسته بود کارشناسی ارشد روزنامه‌نگاری را از دانشگاه آزاد دریافت کند. اما هر چه تلاش کرد نتوانست بورسیه تحصیلی بگیرد؛ گذر زمان هم نتوانست حس رقابت با فریده را،هر چند فرسنگ ها از او فاصله داشت، از سرش بیرون کند. او همچنان در تلاش بود تا خود را به او برساند . افسانه بالاخره به این نتیجه رسید که تنها راه رفتن به خارج، برای او این است که به عنوان یک فعال سیاسی به یکی از کشورها پناهنده شود. 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood
اطلاع رسانی گرمن
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت پنجم 5⃣ او با بر
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت ششم 6⃣ تا اینکه سال ۸۸زمینه فعالیت های تند سیاسی برای افسانه فراهم شد. او یکی از کسانی بود که بایستی به بهانه تقلب در انتخابات، خودی نشان می داد تا بتواند پناهندگی سیاسی بگیرد و به آمریکا برود. این شد آغاز فعالیت های پی در پی سیاسی او؛مثل حضور در تجمعات و راه پیمایی های غیرقانونی و امضای بیانیه های تند و ساختارشکنانه . سر انجام بعد از گذشت چند ماه او به صورت غیرقانونی از ایران خارج شد وبه آمریکا رفت تا در آنجا درخواست پناهندگی بدهد و مجوز اقامت بگیرد. افسانه پس از ورود به آمریکا موقتا منزل یکی از دوستانش که از قبل با او هماهنگ کرده بود ساکن شد تا مراحل اقامت و کارش رو دنبال کند. او بعد از پر کردن فرم الکترونیک در خواست اقامت،به اداره مهاجرت مراجعه کرد تا کارهای اداری اقامت و دریافت پناهندگی را پیگیری کند. در اداره مهاجرت ،کارمند میانسال و چاقی که جلوی سرش مو نداشت و روی کارت باریک و کوچکی که به طرف راست سینه اش زده، نوشته شده بود کیومرث زند،مسئول قسمت پناهندگی بود . او صفحه سامانه رو باز و به پرونده افسانه نگاه کردو مدتی به آن خیره شد. بعد عینکش رو برداشت و پرسید :علت تقاضا؟ افسانه روی صندلی جابجا شد ؛ روسری قرمز ابریشمی اش را که از وسط سرش داشت سر می خورد،جلو تر کشید و موهای کنار صورتش را زیر آن جابجا کرد؛سپس ایستاد و کیفش را از روی میز مقابلش برداشت ؛یک قدم جلو آمد و گفت :من فعال سیاسی بودم .مرد پوزخند زد و گفت :فعال سیاسی!گفتم دلیل تقاضا؟ ...من به نتیجه انتخابات در ایران معترض بودم و در راهپیمایی های بعد از انتخابات شرکت می کردم و بیانیه ها رو امضا می زدم. روزی هم که ندا آقا سلطان کشته شد،نزدیکش بودم‌. وقتی صدای تیر اومد فرار کردم. فیلم فرارم پخش شد و بهم گفتن باید از ایران بری،چون حتما توی ترور ندا متهم می شی. 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood
اطلاع رسانی گرمن
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت ششم 6⃣ تا اینکه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت هفتم 7⃣ گفتن اگه دستگیر بشی، به عنوان عامل قتل ندا محاکمه ات می کنند و اعدام میشی. مرد عینکش را به چشمش زد و گفت: ...این ها برای دریافت پناهندگی کافی نیست. تو هیچ فعالیت سیاسی ساختارشکنانه ای نداشتی که توی ایران برات خطر جانی داشته باشه یا آزادی تو رو تهدید کنه. افسانه گفت : 《 مستر زند! الان هزاران نفر بابت همین قدر فعالیت، توی ایران بازداشت شدن و حکم های سنگینی در انتظارشونه. 》 سپس دست به سمت موهاش برد و تکه ای از آن ها را که از زیر روسری اش بیرون زده بود را لبه روسری،پشت گوشش جا داد. مرد گفت:دریافت برگه پناهندگی شرایط خاص خودش رو داره. همه مردم ایران معترضن! اگه اینجوری باشه که باید به چند میلیون نفر پناهندگی بدیم ،این که نمیشه! افسانه دهانش رو باز کرد که حرفی بزند ،که تقه ای به در اتاق خورد و در باز شد. زند به در نگاه کرد . افسانه هم رو برگرداند . مردی حدود شصت ساله که تی شرتی سفید و شلوار جین پوشیده بود،وارد اتاق شد . زند دستش را به نشانه سلام برای مرد تازه وارد بالا آورد،سری تکان داد و رو به افسانه گفت:باید آگاهانه اقدام می کردی . این طور نمیشه ! افسانه با التماس سرش را کج کرد و گفت :لطفا کمکم کنین من الان باید چکار کنم ؟ زند گفت:《نمیدونم.》 و با اشاره به مرد تازه وارد گفت:...از جناب دیبا بپرس. دیبا دستی به موهای پرپشت و شانه زده اش که رد ژل مو روی آنها نمایان بود کشید و گفت : چی شده؟ زند توضیح مختصری داد. دیبا رو به افسانه کرد و گفت:《تو شرایط پناهندگی رو نداری دختر!چون فعالیت قابل توجهی تو ایران نداشتی!موندن تو ایران برات خطر جانی نداره. 》افسانه نا امید موبایلش رو در آورد و فیلم فرارش از صحنه قتل ندا آقا سلطان را نشان داد . زند گفت: ...توی این صحنه جمعیت زیادی دارن فرار می کنن. تو هم که قابل شناسایی نیستی. الان برای اونا مشکلی بوجود اومده؟ نه! همه اونایی که توی اون راهپیمایی های اعتراضی شرکت کرده بودن دستگیر شدن؟ اعدام شدن ؟ نه ! سال های زیادی زندانی میشن ؟ نه! تنها اتهامی که تو الان داری،خروج غیر قانونی از ایران و ورود به آمریکاست. 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood
اطلاع رسانی گرمن
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت هفتم 7⃣ گفتن اگه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت هشت 8⃣ البته این که ورودت به آمریکا قانونیه یا غیرقانونی هم جای بحث داره. اما نباید از ایران خارج می شدی. زند گفت: البته...شاید... افسانه ابروهایش را بالا داد و گفت :شاید چی؟...راهی هست؟هر کاری لازم باشه،می کنم. زند گفت :《اونو دیگه...》و کج خندی شیطانی روی لبش نقش بست و از گوشه چشم به دیبا نگاهی انداخت و با اشاره ابرو به او فهماند که تو بگو. دیبا گفت:همراهم بیا . زند نگاهی به افسانه انداخت و هیکلش را داد عقب و به تکیه گاه صندلی چسبید . افسانه با کمی تردید و بیش تر با خوشحالی، از این که بالاخره راهی برای پناهندگی اش هست ،به سمتی رفت که دیبا با دست به او راهنمایی می کرد. گفت:...دختر!...فقط تا مشخص شدن وضعیتت از این محدوده ای که برات مشخص کردم خارج نشو . محل اسکانت رو هم تغییر نده. افسانه آب دهانش را قورت داد و گفت :بله . دیبا گفت :دفتر من طبقه پایینه. من نیم ساعت دیگه اونجام . با یکی از دوستام که میتونه کمکت کنه باید صحبت کنم. برو دفترم بمون تا من بیام.اتاق ۱۳. افسانه سری تکان داد و روسری اش رو کمی صاف کردو از پله ها پایین رفت و وارد اتاق ۱۳شد. یک پنجره سرتاسری بزرگ روی دیوار روبه رویی اتاق بود که چشم انداز وسیعی از خیابان های اطراف ،جلوی آن قرار داشت . ساختمان های دور دست سر به فلک کشیده و برج های نوک تیزی که هزاران قطعه شیشه پنجره هایشان توی آفتاب برق می زد ،چشم را خیره می کرد . هر کدام فرمی و شکلی داشتند . کمی نزدیک تر انواع و اقسام تابلو های رنگی کوچک و بزرگ کلوب ها، فروشگاه ها و مغازه های مختلف ، چراغ های راهنما و چشمک زن و خیابان های پر رفت و آمد، قاب منظره را به شدت شلوغ و نا آرام نشان می داد. افسانه کمی جلوی پنجره ایستاد و بیرون را نگاه کرد. احساس تهوع و سر گیجه داشت. دلش شور می زد و دست و پایش یخ کرده بود. با خودش گفت :《ببین چه بهشتی واسه خودشون ساختن.》 چشمش را چرخاند و به پایین ساختمانی که داخل آن ایستاده بود نگاه انداخت . پیاده رویی شلوغ با انواع و اقسام مغازه ها دیده می شد . یک فروشگاه بزرگ اسلحه فروشی با ویترین سراسر شیشه ای و اسلحه های جور وا جور داخل آن ،توجهش را جلب کرد. این فروشگاه از همه مغازه ها و فروشگاه های اطرافش بزرگ تر بود . سرگیجه اش بیش تر شد. چیزهایی که توی معده اش بود انگار هر لحظه قصد بالا آمدن داشت . دستش را روی شکمش گذاشت و فشار داد. سریع برگشت به طرف صندلی های کنار اتاق و روی یکی از آن ها نشست . گره روسری اش را باز کرد و چند نفس عمیق کشید . نگاهی به ساعت گوشی اش انداخت . در باز شد و دیبا وارد اتاق شد. افسانه ایستاد و دستی به زیر چشمش کشید . عرق سردی روی بدنش نشسته بود . دیبا روی صندلی کنفرانسی که پشت میز سیاهش بود،نشست و کج خندی زد و گفت:نوشیدنی می خوری؟ افسانه هم نشست و گفت :ممنون. قهوه خوبه. دیبا سرش را تکان داد و گفت :تلخ یا شیرین؟... اسپرسو؟ افسانه گفت:《فرقی نداره. 》 و بند کیفش را از روی دوشش پایین آورد و کیفش را روی پایش گذاشت . دیبا شماره ای یک رقمی گرفت و گفت: 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood
اطلاع رسانی گرمن
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت هشت 8⃣ البته این
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت نهم 9⃣ گفت :یه اسپرسو،یه آبسنث...آاام...ببین دو تا دونات بذار بغلش. و روی صندلی ،صاف نشست و به صورت افسانه نگاه کرد. افسانه مضطرب بود و فقط به گره ای که توی کارش افتاده بود فکر می کرد و دنبال راهی می گشت . گفت:آقای دیبا!راهی هست؟ دیبا گفت :ااام...اگه همکاری کنی. افسانه گفت:چه طوری؟ خدمتکار با سینی وارد شد و سینی رو جلوی افسانه و دیبا گرفت و بعد به حالت احترام، کمی هم شد و از اتاق بیرون رفت. افسانه نفسش را که توی سینه حبس کرده بود ،آرام بیرون داد و با صدای ضعیف گفت: درست میشه پناهندگیم؟ دیبا گفت: ...باید کاری کنیم که بشه . چون اگه تو الان برگردی ایران ،اولا به جرم خروج غیر قانونی بازداشتت می کنن و ...سال های سال زندانی!! برای حکومت ایران، تو یک براندازی و خواه و ناخواه خروجت رو به فعالیتت گره میزنن . ولی خب میدونی که... فعالیت سیاسی برای دادن پناهندگی کافی نیست . افسانه گره روسری اش را کمی بالاتر برد و دستی به پیشانی اش کشید و گفت :قبول دارین که رژیم ایران یه رژیم ظالمه ؟ همین کافی نیست که من اونجا امنیت ندارم ؟ دیبا گفت : ...دخترجون !این جا هر چیزی معیار خودشو داره ،هرتی پرتی نیست که! باید طبق قانون پیش رفت. و گرنه ایالات متحده متهم میشه به تحریک مخالفان حکومت ایران. اون وقت میگن کشوری که امنیت و آزادی جهان رو تامین می کنه، داره از مخالفت های سطحی مردم کشورها علیه حکومت ها شون استفاده میکنه تا امنیت اون ها رو به خطر بیندازه. البته آمریکا پیه همه چیز رو به تن مالیده. گرگ بارون دیده ست ! ما عراق و افغانستان رو از دست گروه‌های تندرو و وحشی نجات دادیم. حالا هم حاضریم مردم ایران رو از شر حکومت آخوندی ایران آزاد کنیم . افسانه گفت: من باید چه کار کنم؟ دیبا گفت: باید برای ما ثابت بشه که تو دیگه برای بازگشت به ایران، به خاطر مخالفت های جدی با سیاست هاشون، امنیت جانی نداری. باید ثابت کنی که ایران دیگه جای امنی برات نیست . افسانه سرش رو جلوتر آورد و مشتاق اما نگران گفت:چطوری؟ دیبا گیلاس بلور نوشیدنی را بالا آورد و گفت: وصلت می کنم به سارا که یکی از دخترای فعال مجموعه ماست . البته گاهی ناکوک می زنه و حرص منو در میاره ولی دختر زرنگیه؛ خوب کار می کنه. اون با سایت‌ها و نشریات مرتبط با حقوق بشر و زن ، مرتبطه. بهش گفتیم تمرکزش رو بذاره روی ایران. سارا میتونه دستتو بگیره و قلمت رو قوی کنه. افسانه با هیجان گفت:... این کار را می‌کنم .و دیگه؟ مرد خندید و به فنجان اسپرسو و دونات روی میز اشاره کرد و گفت: 《اول به خودت برس، یه چیزی بخور. عجله نکن دختر!》 بعد خنده ای کرد و گیلاس را به لب هایش نزدیک کرد و جرعه ای بالا کشید . افسانه تکه ی کوچکی از دوناتی را که توی بشقاب ،غرق شکلات ،قهوه ای شده بود با چنگال برداشت و فنجان قهوه را پیش کشید. دیبا همان طور که دهانش را مزمزه می کرد و به افسانه زل زده بود گفت: پس ژورنالیستی؟! افسانه فنجان را لمس کرد و گفت: اوهم. تهیه بولتن و روزنامه‌نگاری... دیبا گفت :خب...سارا بهت موضوع میده .تو هم برای سایت هایی که گفتم مطلبی می نویسی ؛در نقد و محکومیت وحشی گری هایی که در حق زن های ایرانی میشه. 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood
اطلاع رسانی گرمن
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت نهم 9⃣ گفت :یه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت دهم 🔟 افسانه سرش را تکانی داد. روسری اش که از روی سرش سر خورده بود و روی شانه هایش افتاده بود را با سر دو انگشت گرفت و تا وسط سرش جلو آورد. دیبا خنده ای کرد و جرعه جرعه ای دیگر از نوشیدنی اش را نوشیدوگفت:اونو برش دار دیگه!...بذار موهای قشنگت نفس بکشه.آزاد باش . این جا یونایتد استیته!... افسانه خنده کم رنگی روی لبش نشست .سرش را به تایید تکان داد،روسری اش دوباره روی شانه اش سر خورد .دیبا گفت :باید 《باید در قالب مصاحبه تلویزیونی هم همکاری کنی.و البته همکاری های دیگه...!》برقی توی چشمان افسانه جهید که معلوم بود خیلی امیدوار شده است . قهوه را سر کشید و با دستمال کاغذی دهانش را پاک کرد و گفت:《موافقم .همکاری های دیگه ...مثل چی؟》 گوشی دیبا زنگ خود؛نگاهی به صفحه گوشی کرد و گوشی را برداشت :《سلام جک !...آره آره.یه نیروی جوون و پاکار.اوکی.اوکی.خبر میدم...》گوشی را روی میز کنار دستش گذاشت و نگاهی به افسانه کرد:هر چیزی بوقتش... افسانه گفت:باشه از کی باید شروع کنم؟ دیبا گفت :توی یه مصاحبه تلویزیونی حاضر میشی و به عنوان شاهد صحنه قتل ندا آقا سلطان میگی یه بسیجی اونو کشته . افسانه گفت:...ااام..خب باشه ...کدوم شبکه؟برنامه زنده؟ دیبا گفت: ...صدای آزادی ،برنامه پارازیت.جزئیات رو با تهیه کننده و مجری هماهنگ می کنیم.تو توی برنامه ضمن معرفی خودت علت فرارت از ایران رو میگی .البته قبل از برنامه در مورد این که چه صحبتی بشه به توافق می رسی .بعد می تونی به وزارت امور خارجه و اداره مهاجرت وزارت خونه ثابت کنی که دیگه امنیتی توی ایران نداری.البته در چند مرحله . افسانه داشت فکر می کرد که دیبا گیلاسش رو سر کشید و ادامه داد:...عباس معروفی رو میشناسی ؟...وقتی به آلمان پناهنده شده بود ،برای ادامه اقامتش مشکل داشت .ماجرای دادگاه میکونوس پیش اومده بود .معروفی توی دادگاه علیه حکومت ایران شهادت داد و مشکلش بر طرف شد .کار تو،از معروفی راحت تره . 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood
اطلاع رسانی گرمن
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت دهم 🔟 افسانه س
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹کتاب ستاره ها چیدنی نیستند🔹 ✍ محمدعلی حبیب اللهیان قسمت یازدهم 1⃣1⃣ افسانه به سیاهی قهوه ی توی فنجان نگاه کرد که تصویر کج و معوجی از صورتش داخل آن افتاده بود . نفسش را بیرون داد و گفت :باشه. دیبا گفت :قبل از برنامه ،چند بار تست میشی . بعدم...مسئله شغل و اسکان پیش یاد که... افسانه گفت :اقامت که حل بشه حقوق ثابت نمیدن؟ دیبا گفت:حقوق ثابت !؟ افسانه گفت:مگه قانون نیست ؟ دیبا گفت :حقوق ثابت !؟ افسانه گفت:مگه قانون نیست؟ دیبا گفت :اون برای افراد خاصه . تو باید قبل از آنکه وارد برنامه بشی ،به عنوان فعال حقوق بشر شناخته بشی . باید مطالبت توی سایت های حقوق زنان منتشر بشه تا روزمه قابل توجهی داشته باشی . حداقل دو سایت صدای زن و عشرتکده نیاز جدی به محتواهای اینطوری دارن. شماره سارا رو یاداشت کن.اون توی مجموعه ماست. اگه کاری داشتی میتونی باهاش درمیون بذاری . افسانه شماره را توی گوشی اش ذخیره کرد و گفت: نمی دونم چه جوری تشکر کنم... دیبا با صدای خسته، نگاهی به قد و بالای افسانه کرد و گفت اونم به وقتش میگم! 🍀🌹🍀🌹🍀🌹 آغاز فصل اول: 《《 نگاه سیاه》》 عصر همان روز افسانه با سارا تماس گرفت. خودش را معرفی کرد و از او دستور و راهنمایی خواست .سارا که ظاهرا از قبل در مورد او توجیه شده بود ،گفت:الآن میتونی بیای پیش من. لوکیشن رو برات میفرستم. افسانه از پله های کافه بالا رفت . در و دیوار و میز و صندلی ها، یکدست سیاه بود . صدای موسیقی من فلوت پخش می شد و انواع مجسمه های کوچک و بزرگ، روی زمین و چسبیده به دیوار توی چشم می زد . یک دختر و پسر کنار دیوار سمت چپ،مشغول خندیدن و خوردن نوشیدنی بودند. دختر جوانی با موهای بلند قهوه ای روی صندلی کنار دیوار سمت راست نشسته و سرش توی تبلت بود . افسانه چشم هایش را زیر کرد و نگاهی به دختر انداخت . دختر سرش را بلند کرد .افسانه گفت:سارا...؟ سارا شستش را به معنای لایک بالا آورد ،صفحه تلبت را خاموش کرد و کنار گذاشت و گفت :افسانه! افسانه لبخندی زد و سریع روی صندلی روبه رو سارا نشست . سارا گفت :کوکتل می خوری؟ افسانه گفت:اوهوم. سارا گفت:با الکل ؟بدون الکل؟ 🌴🌷🌴🌷 ✅ 📣 در پایان کتاب برگزار و به نفرات برتر جوایزی اهدا می گردد. 🎁 که تمایل دارند در امورات فرهنگی خیراتی داشته باشند اعلام نمایند. 🇮🇷 امور فرهنگی مرکز نیکوکاری و امداد محله امام رضا علیه السلام روستای گرمن (حفظه الله) 🇮🇷﷽ کانال اطلاع رسانی گرمن در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/garman_shahrood