خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_دوم بعد تصوير بزرگی را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوا
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سوم
آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من ڪه جنگ را نديده بودم. من ڪه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن
جلسه حضور داشته باشم تا یڪی از بندگان خالصش را بشناسم.
اين صحبت ها ســال ها ذهن مرا به خود مشغول ڪرد. باورم نمیشد، يك
رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد! عجيب تر آنڪه
خودش از خدا خواســته بود ڪه گمنام بماند! و با گذشت سال ها هنوز هم پيڪرش پيدا نشده و مطلبی هم از او نقل نگرديده! و من در همه ڪلاسهاے درس و براے همه بچه ها از او می گفتم. هنوز تا اذان صبح فرصت باقي
است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست دارم بدانم چرا شــيخ زاهد، ابراهيم را الگــوے اخلاق عملي معرفي ڪرده؟ فرداے آن روز بر سر مزار شــيخ حسين زاهد در قبرستان ابن بابويه رفتم.
با ديدن چهره او ڪاملاً بر صدق رويائي ڪه ديده بودم اطمينان پيدا ڪردم. ديگر شڪ نداشتم ڪه عارفان را نه درڪوه ها و نه در پستوخانه هاے خانقاه بايد جست ، بلکه آنان در ڪنار ما و از ما هستند.
همان روز به سراغ يڪی از رفقاے شهيد هادے رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديك شهيد را از او گرفتم. تصميم خودم را گرفتم. بايد
بهتر و ڪامل تر از قبل ابراهيم را بشناســم. از خدا هم توفيق خواستم.
شــايد اين رســالتی اســت ڪه حضرت حق براے شناخته شــدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است.
✍ادامه دارد....
↶【☀️】↷
✍العبد محمدتقی بهجت:
بڪاء ( گریه ) بر سیدالشهدا علیهالسلام، از مراتب شهادت [ با آن حضرت ] است.
📚رحمت واسعه، صفحه ٣۵
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سوم آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من ڪه جنگ را نديده بودم. من ڪه
سلام بر ابراهیم
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهارم
زندگینامه
ابراهيم در اول ارديبهشــت ســال ۱۳۳۶ در محله شــهيدآيت الله سعيدے حوالی ميدان خراسان ديده به هستي گشود.
او چهارمين فرزند خانواده بشــمار میرفت. با اين حال پدرش، مشــهدے محمد حسين، به او علاقه خاصی داشت. او نيز منزلت پدر خويش را به درستی شناخته بود.
پدرے ڪه با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد.
ابراهيم نوجوان بود ڪه طعم تلخ يتيمی را چشــيد. از آنجا بود ڪه همچون مردان بزرگ، زندگی را به پيش برد.
دوران دبســتان را به مدرســه طالقانی رفت و دبيرســتان را نيز در مدارس ابوريحان و ڪريم خان زند. ســال ۱۳۵۵ توانســت به دريافت ديپلم ادبي نائل شود.
از همان سال هاے پاياني دبيرستان مطالعات غير درسی را نيز شروع ڪرد.
حضور در هيئت جوانان وحدت اســلامی و همراهی و شاگردے استادے نظير عامه محمد تقي جعفرے بسيار در رشد شخصيتی ابراهيم موثر بود.
در دوران پيروزے انقلاب شجاعت هاے بسيارے از خود نشان داد.
او همزمــان بــا تحصيل علم بــه ڪار در بازار تهران مشــغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربيت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد
✍ادامه دارد...
خودسازے و تࢪڪ گناھ
#جملات_ناب ✍هیچ چیز روے زمین نیست؛ ڪه به قیمتِ تو اضافه ڪنه! دنبال قیمتی شدن، روے زمین نباش❗️ خ
#جملات_ناب
✍بخش ارزشمند وجود ما درنگاه خدا؛
قلــ❤️ـب ماست!
بعضی از نعمتها
بیمارےهاے مهلڪی رو در قلب تولید میڪنن؛ مثل تڪبر
ڪه از دست دادنشون
درمانگر این بیماریها هستند❗️
#استادشجاعی
خودسازے و تࢪڪ گناھ
سلام بر ابراهیم ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_چهارم زندگینامه ابراهيم در اول ارديبهشــت ســال ۱۳
♥️
سلام بر ابراهیم
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_پنجم
ابراهيــم در آن دوران همچون معلمی فداڪار به تربيت فرزندان اين مرز و بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان يعنی ورزش باســتانی شــروع ڪرد.
در واليبال و ڪشــتی بینظيربود. هرگز در هيچ ميدانی پا پس نڪشيد و مردانه می ايستاد. مردانگــی او را می توان در ارتفاعات ســر به فلک ڪشــيده بازے دراز و گيلان غرب تا دشت هاے سوزان جنوب مشاهده ڪرد.
حماســه هاے او در اين مناطق هنــوز در اذهان ياران قديمی جنگ تداعی میڪند.
در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه هاے گردان هاے ڪميل و حنظله در ڪانالهاے فڪه مقاومت ڪردند. اماتسليم نشدند.
ســرانجام در 22 بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرســتادن بچه هاے باقی مانده به عقب، تنهاے تنها با خدا همراه شد.
ديگرڪسی او را نديد.
او هميشه از خدا میخواســت گمنام بماند، چرا ڪه گمنامی صفت ياران محبوب خداست. خدا هم دعايش را مســتجاب ڪرد.
ابراهيم سال هاست ڪه گمنام و غريب در فڪه مانده تا خورشيدے باشد براے راهيان نور.
✍ادامه دارد....
خودسازے و تࢪڪ گناھ
♥️ سلام بر ابراهیم ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_پنجم ابراهيــم در آن دوران همچون معلمی فداڪار ب
♥️
سلام بر ابراهیم
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_ششم
محبت پدر
راوے: رضا هادے
درخانهاے ڪوچڪ و مســتاجرے درحوالی ميدان خراسان تهران زندگی میڪرديم.
اولين روزهاے ارديبهشت سال ۱۳۳۶ بود. پدر چند روزے است ڪه خيلی خوشحال است.
خدا در اولين روز اين ماه، پســرے به او عطا ڪرد.
او دائماً از خدا تشــڪر میڪرد.
هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم،
ولي پدر براے اين پسر تازه متولد شده خيلۍ ذوق میڪند.
البته حق هم دارد. پسر خيلی با نمڪی است. اسم بچه را هم انتخاب ڪرد:
«ابراهيم»
پدرمان نام پيامبــرے را بر او نهاد که مظهر صبر و قهرمان توڪل و توحيد بود. و اين اسم واقعاً برازنده او بود.
بســتگان و دوســتان هر وقت او را می ديدند با تعجب می گفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم دارے،
چرا براے اين پســر اينقدر خوشحالی میڪنی ؟!
پــدر با آرامش خاصی جواب می داد: اين پســر حالــت عجيبي دارد!
من مطمئن هســتم ڪه ابراهيم من، بنده خوب خدا می شــود، اين پسر نام من را هم زنده میڪند.
✍ادامه دارد...
خودسازے و تࢪڪ گناھ
#جملات_ناب ✍بخش ارزشمند وجود ما درنگاه خدا؛ قلــ❤️ـب ماست! بعضی از نعمتها بیمارےهاے مهلڪی رو
#جملات_ناب
✍ضربه بزرگی ڪه میشود به
ڪسی ڪه درحقمان بدے ڪرده ، بزنیم؛
آن است ڪه؛
🔻ازجهنمی ڪه بپا ڪرده،براے صعود به بهشت استفاده ڪنیم.
👈امتیازبگیریم وبالارویم
صبورے نتیجه میدهد.
#استادشجاعی
خودسازے و تࢪڪ گناھ
♥️ سلام بر ابراهیم ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_ششم محبت پدر راوے: رضا هادے درخانهاے ڪوچڪ و م
سلام بر ابراهیم
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_هفتم
راست می گفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبی بود.
هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا ڪرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزے ڪم نشد.
ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســه طالقانی در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصی داشت.
توے همان دوران دبستان نمازش ترك نمی شد.
يڪبار هم در همان ســال هاے دبســتان به دوستش گفته بود: باباے من آدم خيلی خوبيه. تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توے خواب ديده. وقتي هم ڪه خيلي آرزوے زيارت ڪربلا داشــته، حضرت عباس را در خواب ديده ڪه به ديدنش آمده و با او حرف زده.
زماني هم ڪه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم می گه، آقاے خمينی ڪه شاه، چند ساله تبعيدش ڪرده آدم خيلی خوبيه. حتــی بابام میگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل ڪنند. چون مثل دستورات امام زمان(عج) می مونه.
دوســتانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرف ها رو نزن. آقاے ناظم بفهمه اخراجت میڪنه.
شــايد براے دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرف ها عجيب بود. ولی او به حرف هاے پدر خيلی اعتقاد داشت.
✍ادامه دارد...
♥️
خودسازے و تࢪڪ گناھ
سلام بر ابراهیم ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_هفتم راست می گفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجي
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات
سلام بر ابراهیم
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هشتم
راوی: خواهر شهید
پيامبراعظم(ص) مي فرمايــد: «فرزندانتان را در خوب شدنشــان يارے ڪنيد، زيرا هر ڪه بخواهد مي تواند نافرماني را از فرزند خود بيرون ڪند.»
بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلا ڪوتاهی نڪرد.
البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود.
اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حال بسيار اهميت می داد. او خوب می دانست پيامبر مي فرمايد:
«عبادت ده جزء دارد ڪه نه جزء آن به دست آوردن روزے حلال است».
براے همين وقتی عده اے از اراذل و اوباش در محله اميريه (شاپور) آن زمان، اذيتش ڪردند و نمی گذاشتند ڪاسبۍ حلالی داشته باشد، مغازهاے ڪه از ارث پدرے به دست آورده بود را فروخت و به ڪارخانه قند رفت.
آنجا مشــغول ڪارگرے شد. صبح تا شــب مقابل ڪوره می ايستاد. تازه آن موقع توانست خانه اے ڪوچك بخرد.
ابراهيــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه هاے خوبي تربيــت ڪرد. به خاطر سختی هایی بود ڪه براے رزق حلال ميیڪشيد.
هــر زمان هم از دوران ڪودڪی خودش يــاد میڪرد میگفت: پدرم با من حفــظ قرآن را ڪار میڪرد
. هميشــه مرا با خودش به مســجد مي برد. بيشــتر وقت ها به مسجد آيت الله نورے پائين چهارراه سرچشمه می رفتيم.
✍ادامه دارد....
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
#پرسش_و_پاسخ
🌷 از آیت الله بهجت (ره) : پرسیدند :
در زندگیمان گره افتاده است ، یڪ دعاے مشڪل گشا بفرمایید.
🖋 آیت الله بهجت(ره) فرمودند :
زیاد و با اعتقاد ڪامل ، استغفار ڪنید.
🌸 🌸
خودسازے و تࢪڪ گناھ
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات سلام بر ابراهیم ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_هشتم راوی: خواهر شهی
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_نهم
آنجا هيئت حضرت علی اصغر بر پا بود. پدرم افتخار خادمی آن هيئت را داشت.
يادم هســت ڪه در همان سال هاے پايانی دبســتان، ابراهيم ڪارے ڪرد ڪه پدر عصبانی شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد. ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند ڪه براے ناهار چه ڪرده. اما روے حرف پدر حرفی نمیزدند.
شــب بود ڪه ابراهيم برگشــت. با ادب به همه سلام ڪرد. بافاصله سؤال ڪـردم: ناهار چيڪار
ڪردے داداش؟!
پدر در حالی ڪه هنوز ناراحت نشــان می داد اما منتظر جواب ابراهيم بود.
ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو ڪوچه راه می رفتم،
ديدم يه پيرزن ڪلي وسائل خريده، نمی دونه چيڪار ڪنه و چطورے بره خونه.
من هم رفتم ڪمك ڪردم. وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم ڪلی تشڪر ڪرد و سڪه پنج ريالی به من داد.
نمی خواستم قبول ڪنم ولی خيلي اصرار ڪرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله،
چون براش زحمت ڪشيده بودم.
ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم. پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندے از رضايت بر لبانش نقش بست .
خوشحال بود ڪه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزے حلال اهميت می دهد. دوستی پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجيب بين آن دو برقرار بود که ثمره آن در رشــد شخصيتي اين پسر مشخص بود.
اما اين رابطه دوستانه زياد طولاني نشد! ابراهيم نوجوان بود ڪه طعم خوش حمايت هاے پدر را از دســت داد.
در يك غروب غم انگيز ســايه ســنگين يتيمی را بر سرش احساس ڪرد.
از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد. آن ســالها بيشــتر دوســتان و آشنايان به او توصيه می ڪردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول ڪرد.
✍ادامه دارد...
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd