خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_سوم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار میشد. دیدم فقط چند تا
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_چهارم
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشتر هاش ور میرفت مبهوت مونده بودیم😧
با دلخوری پرسید این اینجا چی کار می کنه؟!🤨
همه بچهها سرشونو انداختن پایین ...
زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمیزنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخونه...
با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی میگین کارش داشتیم؟!😐
حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار..
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود😐🤦🏻♀
نه که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود..😐
خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..😶💔
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 ڪرامتی عجیب از امام رضا (علیه السّلام)
گفت: خب مگه شماها زیارت نمیرید خدمت امام رضا؟! 🥺
💎
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هفتم چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم ك
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هشتم
بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است.
از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راه هاي عبور عراقي ها، تمامي رمزهاي بيسيم آن ها را به ما اطلاع داده.
براي همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا بود.
فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد.
ابوجعفرگفته بود: خواهش مي كنم من را اينجا نگه داريد. مي خواهم با عراقي ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده اند.
آن ها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقي ها مي جنگيدند.
عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم.
ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است!
عمليات نزديك بود.
بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم:
هر طور شــده ابوجعفر را پيدا مي كنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق مي كنيم.
قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني نبود.
تصاوير .شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود.
تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده مي شد!
سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم.
ديگر وارد ساختمان نشديم. از مقر تيپ خارج شــديم.
تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور مي شد. حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
✍ادامه دارد...
✨🌱✨🌱✨🌱✨
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات
✨🌱✨🌱✨🌱✨
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هشتم بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_نهم
دوست
راوی: مصطفي هرندي
خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره اش موج مي زد. پرسيدم: چيزي شده!؟
ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچه هــا رفته بوديم شناســائي،
تو راه برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي رفت روي مين و شهيد شد.
عراقي ها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم.
تازه علت ناراحتي اش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد،
نيمه هاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب
فرياد مي زد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است! بچه ها خوشــحال بودند،
ماشــاءالله را ســوار آمبولانس كرديم.
اما ابراهيم گوشه اي نشسته بود به فكر!
كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكري!؟
مكثي كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد، نزديك سنگر عراقي ها.
اما وقتي به سراغش رفتم آنجا نبود. كمي عقب تر پيدايش كردم،
دور از ديد دشمن.
در مكاني امن!
نشسته بود منتظر من.
خون زيادي از پاي من رفته بود. بي حس شــده بــودم.
عراقي ها اما مطمئن
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_نهم دوست راوی: مصطفي هرندي خيلي بي تاب بود. ناراحتي در چهره
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_دهم
بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط مي گفتم: يا صاحب الزمان(عج) ادركني.
هوا تاريك شده بود. جواني خوش سيما و نوراني بالاي سرم آمد.
چشمانم را به سختي باز كردم.
مرا به آرامي بلند كرد. از ميدان مين خارج شــد.
در گوشه اي امن مرا روي زمين گذاشت. آهسته و آرام.
من دردي حس نمي كردم!
آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسي مي آيد و شما را نجات مي دهد. او دوست ماست! لحظاتي بعد ابراهيم آمد.
با همان صلابت هميشگي.
مرا به دوش گرفت و حركت كرد.
آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد.
خوشا به حالش اين ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب. ماشــاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود
كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبهه ها و همه عمليات هاحضور داشت.
او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
🍃آیت الله حاج شیخ مرتضی حائرے یزدے ڪه عاشق امام رضا (علیهالسلام) بود می فرمود: ما چهارده معصوم را در امام رضا خلاصه ڪردهایم.
🔸️ایشان زیاد به زیارت میرفت و میفرمود: هر ڪس در قیامت ذخیرهاے دارد و ذخيره من هم زیارت امام رضا (ع) است.
🔹️حدود هفتاد بار به زیارت حضرت رفته بود. با مرحوم آیت الله مرعشی نجفی قرارے گذاشته بودند ڪه هر ڪه از دنیا رفت، دیگرے را از احوال آن طرف باخبر ڪند.
آقاے حائرے زودتر مرحوم میشود.
آیت الله مرعشی او را در خواب می بیند و میپرسد: چه خبر؟
آقاے حائرے میگوید: وقتی مُردم دو ملڪ براے سؤال آمدند.
🔸️ناگهان از پشت سر صدایی شنیدم ڪه میگفت: نترس نترس. با این صدا خوف من ڪم شد.
با نزدیڪ شدن صاحب صدا، آن دو ملڪ رفتند و ترس من هم به ڪلی زائل شد. صاحب صدا ڪه بسیار زیبا و نورانی بود، نزدیڪ آمد و فرمود: ترسیدے؟
گفتم: آقا تا به حال این قدر نترسیده بودم. فرمود: دیگر با تو ڪارے ندارند.
پرسیدم: شما ڪیستید؟
فرمود: این یڪبار بازدید زیارت من بود، شصت و نه بار دیگر هم میآیم.
🔹️فهمیدم امام رضا (ع) بودند ڪه محبتشان از هنگام ورود به عالم برزخ شامل حالم شد.📙
❅❁❅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊درخواست شهید مدافع حرم سجاد مرادے :
هر ڪسی اذیت نمیشه و پیام منو می شنوه یڪ روز برا ما نماز بخونه، ممنون میشیم❤️
زیباترین قسمتش اونجاست ڪه میگه:
ان شاءالله اونور جبران بڪنیم!✨
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهارم جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد😶 چند دقیقه
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_پنجم
اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه😦
قیافه جا افتاده ای داشت.. اصلا توی باغ نبود.
تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشه..
گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است.
بی محلی ب خواستگارهایش را هم از سر همین میدیدم ک خب ادم متاهل دنبال دردسر نمیگرده😐
,, به خانم ابویی گفتم:«بهش بگو این فکر رواز توی مغزش بریزه بیرون »
شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند.
وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.
کارمان شروع شد ، ازمن انکار واز او اصرار ...
سردر نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم😶
دائم صدای کفشش توی گوشم بود ومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد ..😬
ناغافل مسیرم را کج کردم ، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت 😖
هرجا می رفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا ، دانشگده ، دم در دانشگاه ، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری!😶
گاهی هم سلام میپراند😒
دوستانم می گفتند:«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!»😐
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
💢علامه حسن زاده :
🔸عارف حسرت از دست رفتن چیزے جز یادِخدا را نمیخورد؛ زیرا جز خدا را نمیبیند؛ وبراے امور دیگر ڪه فانیاند، متأسّف نمیشود
کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إلَّا وَجْهَهُ .
هزار و یک کلمه، ج 5 ص 30
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_دهم بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبي داشتم. زير لب فقط مي گفت
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_یازدهم
گمنامی
راوی: مصطفي هرندي
قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش موج مي زد. صبح، برگه مرخصي را گرفت.
بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال.
مي گفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازي دراز عمليات داشتيم.
فقط همين شــهيد جامانده بود.
حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم.
خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند.
روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد.
مي خواستيم چند روزي تهران بمانيم،
اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است.
قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم.
بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم.
پيرمردي جلو آمد. او را مي شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود.
سلام كرديم و جواب داد
✍ادامه دارد...
✨🌱✨🌱✨🌱✨
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات
✨🌱✨🌱✨🌱✨
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجم اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه😦 قیافه جا افتاده ای داشت.. اصلا توی
💖🌸
#قصه_دلبری #قسمت_ششم
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند 😐🚶🏻♀
گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟»
یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»😐
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم .
می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »😐
گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود🤦🏻♀
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»😐
گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم ..
از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»😐💣
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»😐😒
گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار..💔🚶🏻♀
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
عـــــلامه تهرانی (ره) :
🌺اگــر خـــیر دنیا و آخرت و رشد علمی و معنوے میخواهید باید پدر و مادرتان را تڪریم ڪنید.
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸 #قصه_دلبری #قسمت_ششم کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_هفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم 😬😬
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد 😐
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.😕
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »😢
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد 😁
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..💔🚶🏻♀
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد😐
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»😬😒
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری😐
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.☹️💔
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...😬😬💣
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
🌷 امام سجاد (علیه السلام) فرمودند :
✍ راه شناخت ڪامل بودن دين مسلمان به اينهاست :
🖌 سخنان بیمعنی و بيهوده نمىگويد ،
ڪمتر بحث و جدل مىڪند ،
بردبار ، صبور و خوش اخلاق است.
📚 بحار ، ج۱۱ ، ص۱۲۹
☀️
🌷 آیت الله میانجی (ره) :
🖋 در قنوت نمازها این دعا را در آخر سوره فرقان آمده بخوان تا خداوند اولاد و فرزندان تو را صالح نماید و آن دعا این است :
🤲 رًبنا هًب لًنا مِن اًزواجِنا وً ذُریاتِنا قُرّه اًعیُن واجعلنا للمتقین اماما .
☀️
دعایی ڪه در هنگام شهادت در جیب شهید ابومهدے المهندس بود:
یامَن یَقبَلُ الیَسیرَ وَیَعفُو عَن الكَثیر،
اِقبَل مِنّى الیَسیرَ وَ اعفُوعَنى الكَثیر،
اِنّكَ اَنتَ الغَفورُ الرّحیم
📌اے خداوندے ڪه عمل اندڪ را مىپذیرے و ازگناه بسیار مىگذرے،
عمل نیڪ اندڪم را بپذیر و گناه بسیارم را ببخش،
همانا ڪه تو آمرزنده مهربان هستی...
شهید#ابومهدی_المهندس🕊🌹
🔴
﷽
وَأۡمُرۡ أَهۡلَكَ بِٱلصَّلَوٰةِ وَٱصۡطَبِرۡ عَلَيۡهَاۖ
(۱۳۲ سوره طه)
و خانواده خود را به نماز [خواندن] فرمان بده و بر آن سخت شڪیبا باش
﷽
قُوا أَنْفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَارًا
(تحریم ۶)
خود و خانواده خود را از آتش جهنم نگه دارید!
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتم چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کر
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_هشتم
بعضی وقت ها
فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.🤦🏻♀
یکی از اخلاق های بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما زیرآبی می رفتیم، می دیدیم به!
آقا خودش آنجاست😐 نمـونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه...
رسیدیم پـادگـان دوکوهه.شنیدیم دانشجـویان دانشگاه امام صادق(ع)قـرار است بروند حسینیه گردان تخریب. این پیشنهـاد را مطرح کردیم.
یک پا ایستادکه: ((نه، چون دیر اومدیم وبچه ها خستهن ،بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) واجازه نداد.😐
گفت:((همه برن بخوابن!هرکی خسته نیست، می تونه بره حسینه حاج همت!))
بازهم حکمرانی!به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود😒
همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)شدم ورفتم. درکمـال ناباوری دیدم خودش آنجـاست!😳😐...
داخل اتوبوس،باروحانی کاروان جلو می نشستند.صنـدلی بقیه عوض می شد، امـا صندلی من نه!
از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دق دلم رو خالی کنم😐💔
کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون😂
نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد..
فقط می خواستم دلم خنک شود.
یک بار هم کوله اش را عقب شوت ڪردم🤭😂
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
🌷 میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (ره) :
🖋 هر گرفتارے و ناراحتی ڪه به سراغ انسان میآید ، حتّی درد سر و یا پاے انسان به سنگ میخورد ، اثر گناهانش هست .
📕 باده گلگلون ، ص ۱۱۲
☀️
هدایت شده از خودسازے و تࢪڪ گناھ
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_یازدهم گمنامی راوی: مصطفي هرندي قبل از اذان صبح برگشــت. پي
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_دوازهم
همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مي نمود. انگار مي خواســت چيزي بگويد، اما! لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت
و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدي،
اما پسرم!
پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت.
چشــمانش گرد شــده بود از تعجب،
آخر چرا!! بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته:
ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بي نشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم،
هرشب مادر سادات حضرت زهرا س به ما سر مي زد.
اما حالا، ديگر چنين خبري نيست!
پسرم گفت: «شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!»
پيرمرد ديگر ادامه نداد.
سكوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط مي خورد و پايين مي آمد.
مي توانســتم فكرش را بخوانم.
گمشــده اش را پيدا كرده بود. «گمنامي!»
بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد.
مي گفت: ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا ص و اميرالمؤمنين ع كم ندارند.
مقام آن ها پيش خدا خيلي بالاست.
بارها شنيدم كه مي گفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين ع دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده.
✍ادامه دارد...
✨🌱✨🌱✨🌱✨
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
━━━ ━━━ ━━━ ━━━