eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.8هزار دنبال‌کننده
688 عکس
813 ویدیو
46 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2173240167C847a1cc6ec گروه پاسخ به سؤالات شرعی خانمها‌ ⚘💙 ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نوزدهم ابراهيم ڪمي براے ورزشــڪارها صحبت ڪرد و مناطق مختلف شــهر ر
✨🌱✨🌱✨🌱✨ شرط بندے راوی: مهدے فریدوند، سعید صالح تاش تقريباً سال ۱۳۵۴ بود. صبح يڪ روز جمعه مشغول بازے بوديم. سه نفرغريبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه هاے غرب تهرانيم، ابراهيم ڪيه!؟ بعد گفتند: بيا بازے سر ۲۰۰ تومان. دقايقي بعد بازے شروع شد. ابراهيم تڪ و آن ها سه نفر بودند، ولۍ به ابراهيم باختند. همان روز به يڪي از محله هاے جنوب شــهر رفتيم. ســر ۷۰۰ تومان شــرط بستيم. بازے خوبي بود و خيلي سريع برديم. موقع پرداخت پول، ابراهيم فهميد آن ها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور ڪنند. يڪدفعه ابراهيم گفت :آقا يڪی بياد تڪي با من بازے ڪنه. اگه برنده شــد ما پول نمی‌گيريم. يڪي از آن ها جلو آمد و شــروع به بازے ڪد. ابراهيم خيلي ضعيف بازے ڪرد. آنقدر ضعيف ڪه حريفش برنده شد! همه آن ها خوشحال از آنجا رفتند. من هم ڪه خيلي عصباني بودم به ابراهيم گفتم: آقا ابــرام، چرا اينجورے بازے ڪردے؟! باتعجــب نگاهم ڪرد وگفت: مي خواستم ضايع نشن! همه اين ها روے هم صد تومن تو جيبشون نبود! هفتــه بعد دوباره همان بچه هاے غرب تهران با دو نفر ديگر از دوستانشــان آمدند. آن ها پنج نفره با ابراهيم سر ۵۰۰ تومان بازے ڪدند. ابراهيم پاچه هاے شلوارش را بالا زد و با پاے برهنه بازے می‌کرد. آنچنان به توپ ضربه می‌زد ڪه هيچڪس نمے‌توانست آن را جمع ڪند! ✍ادامه دارد.... شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_نوزدهم نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین (ع)گفتم :«برام پ
﷽ 💖🌸💖🌸💖 پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه . وسیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کوچکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت :«همهٔ زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه !»☺️ اون هم کف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم !» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت . خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!😐😂 موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع) 😍 یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد ، از او می پرسید :«این حرفا رو به مرجان هم گفتی ؟»🤔 گفت :«بله!» در جلسه خواستگاری همه رابه من گفته بود 😅 مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد ‌. من که از ته دل راضی بودم😍😁 پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم . مادرم گفت :« به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن !»😁☺️ کور از خدا چه میخواهد ، دو چشم بینا! قار قرار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر از روز های اردیبهشت. نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود 😂 مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند . نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند . تا وارد اتاقم شد پرسید :«دایی تون نظامیه ؟»🤔 گفتم :«از کجا می دونید؟» خندید که «از کفشش حدس زدم !»😂😁 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴