خودسازے و تࢪڪ گناھ
سلام بر ابراهیم ☀️ ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_پنجم با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_ششم
آمد. آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت! بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند.
بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم.
يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند.
فقط بيسيم چي آن ها مجروح روي زمين افتاده بود.
گلوله به پاي بيسيم چي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله مي كرد.
يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بي سيم چي رفت.
جوان عراقي مرتب مي گفت: الامان الامان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: مي خواي چيكار كني؟! گفت: هيچي، مي خوام راحتش كنم.
ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي مي كرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالاي سرش، اون اسير ماست!
بعد هم به سمت بيسيم چي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت.
روي كولش گذاشت و حركت كرد.
همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه مي كرديم.
يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار مي كنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم.
ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته!
بعد به سمت كوه راه افتاد.
ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقي ها را برداشتيم و حركت كرديم.
در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم
بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.
پس از هفت ســاعت كوه پيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم.
در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف مي زد.
او هم مرتب از ابراهيم تشكر مي كرد.
موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم.
اســير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند!
آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هر
✍ادامه دارد...
✨🌱✨🌱✨🌱✨
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات
✨🌱✨🌱✨🌱✨
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
━━━ ━━━ ━━━ ━━━