خودسازے و تࢪڪ گناھ
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ سلام بر ابراهیم ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_هفدهم هميش
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هجدهم
واليبال تڪ نفره
راوی: جمعی از دوستان شهید
بازوان قوے ابراهيم از همان اوايل دبيرســتان نشــان داد ڪه در بســيارے از ورزش ها قهرمان اســت. در زنگ هاے ورزش هميشــه مشــغول واليبال بود.
هيچڪس از بچه ها حريف او نمي شد. يڪ بار تڪ نفره در مقابل يڪ تيم شش نفره بازے ڪرد! فقط اجازه داشت ڪه سه ضربه به توپ بزند.
همه ما از جمله معلم ورزش، شــاهد بوديم ڪه چطور پيروز شد.
از آن روز به بعد ابراهيم واليبال را بيشتر تڪ نفره بازے میڪرد.
بيشتر روزهاے تعطيل، پشت آتش نشاني خيابان ۱۷ شهريور بازے میڪرديم.
خيلي از مدعي ها حريف ابراهيم نمي شدند. اما بهترين خاطره واليبال ابراهيم بر مي گردد به دوران جنگ و شهرگيلانغرب،
در آنجــا يڪ زمين واليبال بود ڪه بچه هاے رزمنــده در آن بازے میڪردند.
يڪ روز چند دســتگاه ميني بوس براے بازديــد از مناطق جنگي به گيان غرب آمدند ڪه مســئول آن ها آقاے داودے رئيس ســازمان تربيت بدنی بود. آقاے داودے در دبيرستان معلم ورزش ابراهيم بود و او را ڪامل می شناخت.
ايشان مقدارے وسائل ورزشي به ابراهيم داد و گفت: هر طور صلاح می دانيد
مصرف ڪنيد. بعد گفت: دوســتان ما از همه رشته هاے ورزشی هستند و براے بازديد آمده اند.
✍ادامه دارد....
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفدهم گفتم:((خیلی!))😑 خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))😐
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_هجدهم
برگه هارا گذاشت جلوی رویم.
کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها ..
درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد:
ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی 💞
انگار در این عالم نبود، سرخوش!
مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..😐
یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!))😑💣
خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین!
اینا که مهم نیست!))😂❤️
حرفی نمانده بود.
سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید.
گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون .
پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😑
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد.
التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!))
ول کن نبود، مرغش یک پا داشت.
حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی
می کند.😑💣
خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم.
دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!))
گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))😂😂
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد ..😅❤️
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd