قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_21 پلک هایش را با شنیدن سروصدای کسی ارام
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_22
با دیدن کمیل ک کنارش روی صندلی نشسته بود و قران میخواند با صدای ارامی گفت:ممنون ک موندید
بهتره برید خونه استراحت کنید
-چیز زیادی به اذان صبح نمونده
صبح زود مرخص میشی
باهم برمیگردیم خونه
-من ..من
منتظر به او نگاه کرد
-من نمیخوام بیشتر از این باعث رنجش شما و مادرتون بشم
اجازه بدید برم
-کجا بری؟
-نمیدونم
-تو ک گفتی کسی رو ندارم
پس جایی رو هم نداری
نیازی نیست فکر من باشی
فردا اول وقت باهم برمیگردیم خونه
-اخه مادرتون ...
-مادرم از کار اون شبش خیلی پشیمونه
امیدوارم ک بتونی ببخشیش
حق داری ک نخوای برگردی
ولی امیدوارم با بخشیدنش بهش امکان جبران بدی
سکوت کرد و جوابی نداد
**
با استرس همراه کمیل وارد خانه شد ک نرگس سمت انان امد و دست های یخ زده ازاده را گرفت:خوبی ؟
وای چقدر نگرانت شدیم
دلمون هزار جا رفت
کجا بودی تو دختر
کمیل چشم غره ای به او رفت و گفت:باز از راه نرسیده چونت گرم شد
-وا
حوریه خانوم ک از شدت نگرانی سردرد گرفته بود و سرش را بسته بود سمت ازاده امد و شرمنده گفت:عصبانی شدم
دست خودم نبود
نمیخواستم اینطوری بشه
حلالم کن
ازاده جوابی نداد
هنوزهم دلخور بود
کمیل دستش را دور بازوی او حلقه کرد و کمک کرد تا به راحتی قدم بردارد
از خجالت لرزید و سرش را پایین انداخت
اولین بار ک دست های اورا حس میکرد
دوباره پایش را در این خانه گذاشت
دوباره تهمت
طعنه
اهی کشید و به سرنوشت نامعلومش برای هزارمین بار فکر کرد
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼