قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_16 مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که مت
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_17
مردد به در مسجد نگاه کرد
دروغ های منصور همه جا پیچیده بود
مبادا مردم انهارا باور کرده باشند و دیگر هیچ احترام و حرمتی برای او در مسجد نمانده باشد
همان جایی ک بارها تحسین شده بود و بار ها از پاکی او تعریف شده بود
ولی حالا برای رفتن مردد بود ک به گناهکار بودن متهم شود!
شاید این یک امتحان الهی باشد
شاید!
دستش را روی در مسجد کشید و قدم زنان وارد ان شد
صدای الله اکبر گفتن مکبر را ک شنید دلش بی قراری کرد و کفش هایش را با عجله گوشه ای گذاشت و داخل شد
به سرعت کنار پیرمردی در صف اول ایستاد و اقامه بست
بعد از خواندن سه رکعت نماز مغرب احساس کرد دلش سبک سبک شده است
اهی کشید و دست هایش را سمت بالا گرفت تا دعا کند برای خاموش شدن این اتش خشم و ناامیدی دلش
دعا کرد تا خدا ابرویش را حفظ کند
دست هایش را روی صورتش کشید ک صدای پچ پچ از اطراف به گوشش خورد
-نه بابا
خود پسر خالش اونروز تو مسجد گفت با یه دختر گرفتنش
-منکه باور نمیکنم کمیل اهلش نیست
-ای اقا
شیطونه دیگه
یه لحظه هوس ادمو تحریک میکنه
-ولی این وصله ها به کمیل نمیچسبه
از بچگی اینجا نوحه خونی میکنه
من میشناسمش
-هه
حالا پسرخالش ک با هم جون جونی بودن و دستشو میگرفت و میاورد هیئتا به کنار
پسر جمال اقا ک هشت ماه خدمته
تو اگاهی دیده بودتش ک با دختره میبردن
اونکع دروغ نمیگه
ریگی به کفشش هست ک این چندروزم مسجد نیومده
-تهمت نزن مومن
-ای اقا تهمت چیه
همه میگن
کمیل بی انکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و در دلش به این قضاوت های کورکورانه پوزخند زد
همه جای زندگی اش پر شده بود از رد و پای منصور
چه از جان او میخواست!
مگر با منصور چه کرده بود ک اینطوری زندگیش را زیرو رو میکرد!
چهار رکعت باقی را با دل شکسته خواند و بی سروصدا از مسجد بیرون امد
نگاه های بد و شایر کنجکاو بقیه و پچ پچ کردنشان اورا ازار میداد
دست هایش را داخل جیبش فرو برد و بی هدف کنار خیابان قدم زد
مشغول کلید انداختن در قفل در شد ک نگاه متعجبش روی کفش های جفت شده جلوی در ثابت ماند
پایش را ک در هال گذاشت با شنیدن صدای خنده ی سمانه تمام قلبش به یکباره فرو ریخت
زندگی خیلی بیرحمانه تقدیرش را رقم زده بود
زیر لب سلامی داد و بی هیج حرف دیگری سمت اتاقش هجوم برد
سمانه ک از این رفتار او تعجب کرده بود رو به حوریه خانوم گفت:چرا کمیل ناراحت بود؟
حوریه خانوم اجبارا لبخندی زد و گفت:از خستگیه
تو این مدت ک به خاطر دردسر منصور زندان بوده خیلی کلافه شده
مادر سمانه فنجان چایی اش را برداشت و گفت:لیلا وقتی فهمید منصور با کمیل چیکار کرده خیلی ناراحت شد
بیچاره هرروز غصه میخوره
اخرش این پسر مادرشو دق میده
مادر کمیل ک سعی داشت ازدواج کمیل را فعلا مخفی کند گفت:حالا ک تموم شده و گذشته
بهتره دربارش حرف نزنیم دوباره حالم بد میشه،نرگس صدای تلویزیونو کم کن داریم حرف میزنیم
زیر لب غر زد و چنددرجه صدای تلویزیون را کاهش داد
بعد از مدتی سمانه از جایش بلند شد و سمت اتاق کمیل رفت
چند تقه به در زد ک با شنیدن صدای بفرمایید او وارد شد
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀