قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_22 با دیدن کمیل ک کنارش روی صندلی نشسته
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_23
-خیلی دنبالش گشتم
همه جارو زیر و رو کردم
ولی انگار منصور غیبش زده یا اب شده رفته زیر زمین
-مطمئنم بعد اون اتفاق اینجارو ترک کرده تا دچار دردسر نشه
کمیل نیم نگاهی به محسن انداخت و گفت:باید هرطور شده پیداش کنم
باید بفهمم چه کینه ای از من به دل داره
-مهمه؟
دردی رو دوا میکنه؟
بیخیال شو کمیل
یه ماه گذشته و پیداش نکردی
روی شانه اش زد ک دست محسن را برداشت و کلافه گفت:من باید بدونم
این حق منه ک بدونم
منکه تو طول زندگیم بدی به اون نکرده بودم
-حالا بیخیال دنیا
پاشو بریم یه نوشیدنی گرم بگیریم
زمستون این اخریا خیلی سرماشو شدیدتر کرده ها
خندید و از جایش بلند شد
***
با شنیدن سروصداهایی ک از هال می امد به در تکیه داد و به حرف هایشان گوش کرد:یکی دو هفته دیگه عیده
شماها اصلا ذوق ندارید!
حوریه خانوم گفت:منکه دیگه هیچ ذوق و شوقی ندارم
ترجیح میدم ن کسی خونم بیاد ن من خونه کسی برم
از بس سوال پیچ میکنن ک میخوان ریز زندگیتو دربیارن
دلم نمیخواد کمیلم اذیت بشه
بعد عید از این محل میریم تا اینقدر طعنه هاشونو نشنویم
-وا مامان
این خونه یادگار اقاجونه
چطور دلتون میاد از این محل ک سی سال توش بودین برین
-چاره چیه
دیگه حوصله ی حرفا و تهمتای بقیه رو ندارم
ازاده با ناراحتی اهی کشید و به زمین خیره شد
با شنیدن صدای زنگ ایفون با استرس منتظر ماند تا ببیند چه کسی است
ته دلش ارزو میکرد کمیل باشد
خودش هم نمیدانست چرا احساس میکرد دلگرمی او در این خانه مردی هست ک حتی نمیتواند در رویاها و افکارش اورا به عنوان همسرش قبول کند
با شنیدن کمیله دستش را مشت کرد و روی قفسه ی سینه اش گذاشت
کاش از پدرش خبر داشت و میدانست او کجاس
هرچند پدرش در حق او نامردی کرده بود
ولی بازهم پدرش بود و نمیتوانست نگران کسی ک سالها درخانه او قد کشیده بود نباشد.
اما جرئت نمیکرد چیزی به کمیل و خانواده اش بگوید
او از پدرش زخم سختی خورده بود و مسلما بیان این موضوع فعلا صلاح نبود
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀