قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
رمان : #گمشده_پیدا_شده نویسنده:سیماکرمیکاربرانجمنD1 ژانر : #عاشقانه_مذهبی مقدمه:اره عاشقی بد درد
رمان#گمشده_پیدا_شده
نویسنده:سیماکرمیکاربرانجمنD1
#پارت_دو
داخل رفتیم و با عمه و شوهرعمم، سلام و احوال پرسی کردیم. وقتی به سپهر سلام کردم، تپش قلب گرفتم! خلاصه نشستیم. عمم دوتا دختر دو قلو هجده ساله به اسم ستاره و ساناز داشت و سپهر که بیست و پنج سالش بود. دختر عمهها، خیلی شیطون بودن مثل خودم!
خلاصه کلی گپ زدیم و... ساناز و ستاره هردو برای پزشکی، پشت کنکوری بودن. سپهر هم داخل ارتش سرگرد بود. شوهرعمم معلم بود. خانواده عمم، مثل ما افراد مذهبی بودن.
توی اتاق ساناز و ستاره رفتیم تا برای یاسر نقشه بکشیم. بدبخت داداشم!
ساناز- میگم یسنا، تو حواس داداشت رو پرت کن تا من تو غذاش فلفل بریزم! بعد از اینکه خورد و تندش شد؛ خواست آب برداره تو پارچ رو بردار. باشه؟
- باشه، پایم! بزن قدش!
ستاره هم فقط بهمون میخندید.
عمه برای شام صدامون زد. پایین رفتیم.
من کنار سینا رو صندلی نشستم، ساناز هم دوتا صندلی اونور تر!
- داداش فردا من رو کتابخونه میبری؟
یه چشمکم به ساناز زدم.
یاسر- فسقل خانم! مگه خودت نمیتونی بری؟
- خوب نه! داداش دوست دارم تو ببریم.
از اونور نگاه کردم. دیدم ساناز چشمک زد. یعنی حلش کرد!
دیگه پیگیر فردا نشدم و مثل ی دختر خوب نشستم.
یاسر قاشق اول رو که قورت داد، صورت شد رنگ گوجه!
سریع سمت پارچ دست برد که من پارچ رو برداشتم. با آرامش آب ریختم. بعدم به مامانم که بغل دستم بود، تعارف زدم تا خوب یاسر بسوزه! یاسرم که نتونست تحمل کنه، داد زد:
- سوختم!
و بدو دستشویی رفت. وقتی برگشت، قیافش وحشتناک بود! من و ساناز که داشتیم میز رو گاز میزدیم!
گفتم بزار یکم دیگه حالش و بگیرم که...
ادامه دارد...
🌿👀🌿👀🌿
سخن نویسنده:کپے پارت هآے ࢪمان فقط با ذڪر نام نویسندہ حلال است درغیر این صورت خیر.
⊰@geteh_bhesht⊱