چہ دعاۍ قشنگیہ!♥
- خدایا مࢪا سبب شڪستن هیچ دلۍ قࢪاࢪ مده ^^
#بیو
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍁➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
⊰{🌱💚}⊱
ࢪوز قیامت
بعضۍها بہ خدا مۍگویند:
خدایا ما ࢪا
بہ دنیا بࢪگࢪدان تا بھتر عمل ڪنیم.
خدا مۍگوید :
هࢪ ࢪوز هنگام بیداࢪ شدن از خواب تو ࢪا بࢪگࢪداندیم.چہ ڪࢪدۍ؟!
فرصت هاࢪو نسوزونید.
خوب زندگی ڪنید...
و خوش اخلاق باشید:)
#تلنگرانه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💢➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
گوشھۍدنجمناینجاست
همینسادھۍخوشترکیبۍکھبھصدرنگوبھ
صدظاهرپرنقشکفایتدارد.🌱🔐'
#بدون_شرح
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.📗➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_11 -فرستادمش با پدرش بره خونشون فعلا -ب
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_12
-درهرحال اتفاقیه ک افتاده
تا وقتی اسم شما توی شناسنامه ی منه
من در قبال شما مسئولم
درسته هیچ احساسی نسبت به شما ندارم ولی نمیتونم بزارم با همچین پدری تو یک خونه تنها باشید
ازاد اشک هایش را پاک کرد و از اینکه ضعف خودش را به راحتی جلوی همه نشان میداد به خودش تشر زد
با امدن صدای سرفه ای ازاده با ترس گفت:من باید برم
-نگران نباش
وسایلاتو جمع کن بریم
پدرازاده با همان هیکل خمیده سمت انان امد و گفت:به به شازده پسر
را گم کردی
عوض اینکه دست زنتو بگیری ببری خونت
به امون خدا ولش کردی تو پاسگاه
به توهم میگن مرد
ازاده با حرص گفت:برو تو بابا
اینقدر ابروی منو نبر
بسه دیگه
بخدا بسه
-تو یکی رو مخ من نرو ک مثل دیشب میزنم شتت میکنما
کمیل عصبی وارد حیاط شد وگفت: به تو میگن مرد!
این چه کاری بود ک با من و دخترت کردی!
-اگه پول خوبی بزاری کف دستم بهت میگم چرا
کمیل یک اسکناس پنجاه تومنی جلوی پایش انداخت وگفت:
همینم زیادیته
فقط وای به حالت چرت و پرت بگی
پول را برداشت و گفت:برو یخه ی پسرخالت منصورو بگیر
اون بمن گفت ک اون چرندیاتو بگم
گفت ک اینجوری هم من به خواستم میرسم هم تو پول خوب گیرت میاد
ازاده متعجب به کمیل نگاه کرد ک کمیل زمزمه کنان گفت:منصور نامرد بهت گفته؟
مرد معتاد با صدای خمارش خندید و گفت:اره
ادم از صدتا دشمن زخم بخوره ولی همچین فامیلایی گیرش نیاد
ازاده ک چادرش کمی از سرش افتاده بود با ناباوری گفت:میدونستم
اشک هایش سرازیر میشدند
از داشتن همچین پدری سرشکسته بود
-دخترت چی؟
اونم خبر داشت؟
راستشو بگو
ملتمسانه به پدرش نگاه کرد
میترسید بازهم پدرش اورا به پول بفروشد و ابرویش را ببرد
ولی پدرش اینبار با صداقت گفت:نه
نفسی از سر اسودگی کشید و چادرش را مرتب کرد
کمیل پوزخندی زد و دستش را روی پیشانی اش گذاشت
به چشم هایش هم اعتماد نداشت
-من عجله دارم خانوم جلالی
ازاده سمت خانه رفت و وسایل هایش را جمع کرد
ته دلش به رفتن راضی بود
حداقل از شر این خانه دودگرفته و سروصداهای دوستان مفنگی پدرش خلاص میشد
کمیل با دیدنش که ساک به دست ایستاده گفت:برو تو ماشین
با رفتن ازاده سمت پدرش رفت و یقه ی اورا گرفت:احترام موی سفیدتو نگه میدارم و دست روت بلند نمیکنم
به حرمت روزای محرم
ولی نمیتونم به خاطر نامردی ک در حقم کردی ببخشمت
از این به بعد دور و بر خونه ما پیدات نمیشه
دیگه دخترتم برای همیشه فراموش کن
فهمیدی؟
با ترس سرش را تکان داد ک یقه اش را رها کرد و در حیاط را محکم بهم کوبید
#ادامه_دارد...
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_12 -درهرحال اتفاقیه ک افتاده تا وقتی اسم
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_13
-برو تو
خرامان خرامان داخل خانه رفت و سرش را پایین انداخت:سلام
نرگس، خواهر کمیل، با دیدن ازاده از روی مبل بلند شد و به مادرش ک مشغول پاک کردن برنج بود گفت:اومدن
مادرش سمت انان برگشت
اخمی کرد و
جوابی نداد
کمیل پشت سر ازاده ایستاد و گفت:چه خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد دیگه از این به بعد ازاده خانوم هم با ما زندگی میکنه
مادرش از جایش بلند شد و سمت انان قدم برداشت:
دیگه باید جلوی همسایه ها بیشتر سنگ رو یخ بشیم
کلافه گفت:میگی چیکار کنم؟!
اسمش تو شناسناممه
چه دلم بخواد چه نخواد حالا زن قانونیم محسوب میشه
نمیتونم به امان خدا ولش کنم ک پدرش هربلایی میخواد سرش بیاره ..انسانیت کجا رفته
-اخه ما چی از زندگی و کس و کار این دختر میدونیم؟
-هرکسی ک باشه چاره ای جز این ندارم
ببین پدرش چیکار کرده
نگاه حوریه خانوم روی صورت کبود شده ی ازاده چرخید و هیچی نگفت
ازاده ک مظلوم و بی سروزبان بود
مثل همیشه چیزی ته گلویش مانع شد تا تمام حرفایش را بزند
-نرگس؟
-بله داداش
-ببرش تو اتاق
-چشم
دست ازاده را گرفت و اورا همراه خود سمت اتاقش برد
بعد از رفتن انها مادر کمیل اشک ریزان گفت:ببین اخر عمری گرفتار چه مصیبتی شدم
تنها پسرم باید اینطوری با دختریکه معلوم نیست چیکارس و خانوادش کیه بی سرو صدا عقد کنه
باید پاش وسط محرمی به پارتی باز بشه
ای خدا منو بکش راحتم کن
یه عمر ابروی و عزمتون به باد رفت
دست مادرش را گرفت و اورا روی مبل نشاند:اروم باش عزیز
من هرجور شده منصورو پیدا میکنم و بیگناهیمو ثابت میکنم
-چی رو میخوای ثابت کنی دیگه
همه چیز تموم شد رفت
نشونش اون دختریه ک تو اتاقه
ازاده با شنیدن این حرف ها قلبش گرفت
انتظار این برخورد را داشت
نرگس لبخند مصنوعی زد و گفت:اسمت چیه
-ازاده
-تو،تو اون مهمونی چیکار میکردی،با کسی دوست بودی؟
از این سوال تکراری خسته شده بود
پرسیدنش چه اهمیتی داشت وقتی همه چیز رابریده و دوخته بودند
چشم هایش را روی هم گذاشت و چندکلمه گفت:نه منو دزدیده بودن
سکوت کرد ک نرگس پرسید:مادرت کجاس؟
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_13 -برو تو خرامان خرامان داخل خانه رفت و
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_14
-دوسال پیش سکته کرد و فوت شد
-خدا رحمتش کنه
اسم من نرگسه
خواهر کمیلم
ببین ازاده خانوم
اگه میبینی مادرم اینقدر ناراحته باید بهش حق بدی
قبل اومدن تو قرار بود دختردایی کمیل ،سمانه رو براش بعد محرم خواستگاری کنیم
همدیگرو هم میخواستن و دوست داشتن
ولی با اومدن ناخواسته ی تو همه چیز بهم ریخت
پس بهتره انتظار نداشته باشی به پات گل بریزیم
از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت
با رفتن او دانه های درشت اشک بر گونه هایش جاری شد
تقصیر او چه بود
او ک صدبار به سرگرد اکبری حقیقت را گفته بود
از این همه تنهایی و بیکسی خسته شده بود
ته دلش امید داشت با خلاصی از ان خانه حداقل اوضاعش بهتر میشود
ولی حس میکرد اگر در همان خانه ی پدری اش میماند و اورا تحمل میکرد بهتر از طعنه های تند اینان بود
صدای نرگس مانند پتک بر ذهنش فرود می امد:همدیگررو میخواستن و دوست داشتن
دوست داشتن
دوست داشتن
دست هایش را روی صورتش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن
قلب کوچکش به هر بهانه ای بی قرار باریدن بود
تا شب از اتاق بیرون نرفت و بیحرکت گوشه ی اتاق نشست
کسی هم سراغش را نمیگرفت
تنها نرگس اورا برای ناهار صدا زد ولی او میلی نداشت
به سرنوشت نامعلوش فکر میکرد
با شنیدن صدای چند تقه ک به در خورد سمت ان چرخید
کمیل سینی بدست وارد اتاق شد و مقابلش نشست
-سلام
زیر لب جوابش را داد و بشقاب برنج را مقابلش گذاشت:نرگس گفت ظهر ناهار نخوردی
لب های خشک شده اش را از هم باز کرد و با صدای ضعیفی گفت:ممنون گرسنه نیستم
-مگه میشه نباشی
بردار چند لقمه بخور
-اقای معتمدی
-بله
-منو ببخشین ک زندگیتونو بهم ریختم
-درسته ک از اومدن ناخواستت به زندگیم ناراضیم ولی بیرحم ونامرد نیستم که بخوام عصبانیتمو سر یک دختر ضعیف و بیپناه خالی کنم
من پدرت و از همه مهم تر منصور رو مقصر میدونم
هنوزم نفهمیدم خصومت اون با من چیه
حرفای مادرمو درباره خودت جدی نگیر
از سر دلسوزی و ناراحتیش برای منه
-حق دارن
ناراحت باشن
برای اولین بار نگاهی دقیق به صورت ازاده انداخت
پوست سبزه با چشم و ابروی مشکی
نگاهش را گرفت و گفت:و دیگه یه مطلب
سرش را بالا گرفت ومنتظر نگاه کرد
- احساس میکنم زندگیم به یکباره از هم پاشیده
از من چیزی جز احساس و رفتار سرد و بیتفاوت انتظار نداشته باشید..من فعلا نمیتونم حضور شمارو به عنوان همسر قانونیم وشریک زندگیم به خودم بقبولونم
چون انتخاب من نبودید
-درک میکنم
چیزی جز این انتظار ندارم
من حاضرم برای همیشه از زندگی شما برم بیرون تا با دختری ک بهش علاقه دارید ازدواج کنید
-پیش پدرت؟
ک دوباره گیر یکی مثل منصور بیفتی ک ازت برای بدبخت کردن بقیه سواستفاده کنه
سرش را زیر انداخت و جوابی نداد...
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
دیگهکمکمداریمپیرمیشیم😢😂
موافقید؟😄😂
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
تودعوایدختراهرکیزودتردستشبه موهایاونیکیبرسهبرندس ..🥴😂
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
تودعوایدختراهرکیزودتردستشبه موهایاونیکیبرسهبرندس ..🥴😂 #خنده_تایم ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.😅➺
خیلییییییبااینحرفموافقم👍😂ینیخیلییااااا😆😅
"این نمیشه و نشدن ها برای تو نیست . . .
تو آدمِ رسیدنی🌱.
#انگیزشی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🌵➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
همیشه خوب باش
حتی اگرباتوبدکردند
بگذاربداننددنیاهنوززیباست🌙🍬
#بیو
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍄➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
چه زیباست که بدانی خدابااین عظمتش دوستت دارد💓
#بیو
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍁➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
Don't let a black cloud Cover the whole sky of your life..
اجازه نده یه ابر سیاه
کل آسمون زندگیت رو بپوشونه💛🌸
#انگیزشی
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🌥➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
BQACAgEAAxkBAAGVVDJkJdXe2jGPglyNnj8ULQ465AvzoQACIAMAAonFMUVme4hfdizdFy8E.attheme
83.9K
#تم
جہتزیباسازیایتــــاتون🐳✨
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💗➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
اتاق من کاملاً شبیه یخچاله😐
در رو باز میکنن یه نگاهی میندازن و میرن
فقط تنها تفاوتی که داره اینه که دیگه در رو نمیبندن باید خودم ببندمش😐😐😂😂😂
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
میگما مامان شما هم سیب زمینی سرخ شده ها رو تا قبل از غذا
تو اعماق کابینتها قایم میکنه عایا !؟😅😢
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
یه بار معلم ازم پرسید قدیمی ترین حیوون جنگل کدومه؟
گفتم: گورخر.
گفت: چرا؟
گفتم: چون سیاه سفیده.
گفت: برو جلو دفتر زنگ بزن اولیات بیان☹️😂😂
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
میدونستید ترمزوگاز و باهم فشاربدیم چی میشه؟
ماشین اسکیرین میگیره😆😆😁😁🤣🤣
سوال دیگه ای بود بپرسید😀😃
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
هوا یجوری شده ظهر بستنی میچسبه
شب شلغم😂😂
.کی قبول داره؟😁
#خنده_تایم
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.😅➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ