دَرحَسرتیـمدَمبہدم؏ُـمرخویشرآ
مارافـراقیـٰاربِہاینوَضعیتڪِشید!'
#حرف_قشنگ
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🤎➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
شـُدِهآیـٰآڪِهغَمۍریشـِهبـِهجـٰآنـَتبـزَند
گـِرهدَرروحورَوآنـَتبـِهجَـھآنـَتبـِزَند
#بدون_شرح
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🌳➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
بهقولِحاجمهدے:
ماروڪسۍگردننگرفت
ولۍتوماروگردنبگیر!💔»
امامحسینم' :)
#امام_حسین
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💔➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفتترفند۲۰شدندرامتحاناتخرداد📕'
#ایده
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.📕➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
ڪمدهارازیرورومیڪنم
لباسهاۍبھارۍ،بارانۍها،خانگۍها،مجلسۍها
خستهمیشومازاینهمهرنگومدل
نگاهمبہتوگرهمیخورد،آراممیشوم
سادهبودنتیڪ دنیامۍارزد
چادرِمشڪیِآرامِمن♥️!"
#چادرانه
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🖤➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
#والپیپر
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
BQACAgEAAxkBAAEKk_pkTA62OXDFYQXLZKKnoOZnkNcjcwACMQMAAvTWSUYoqo1A5E-b-S8E.attheme
294K
#تم
جہتزیباسازیایتــــاتون💗🌿
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.🍬➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
قطعہایازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_23 -خیلی دنبالش گشتم همه جارو زیر و رو کر
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼
#با_من_بمان_24
چند تقه به در خورد ک هینی کشید و از در فاصله گرفت
در باز شد ک با ظاهر شدن قامت کمیل در چارچوب در سرش را پایین انداخت
-سلام
-سلام
بیا ناهار بخور
-من همیشه تنهایی تو اشپزخونه ناهارمو میخورم
شما تشریف ببرید
-نیازی نیست اینکارو کنی
منتظریم
با بسته شدن در فرصت جوابگویی از او گرفته شد
دستی به روسری اش زد و نفس عمیقی کشید
سعی کرد استرسش را پشت خونسردی ظاهری پنهان کند
ولی ناموفق بود
میترسید بازهم حوریه خانوم با دیدن او طعنه و کنایه هایش را شروع کند و دعوا درست شود
دستگیره را ارام پایین داد و در را نیمه باز کرد
نرگس و کمیل و حوریه خانوم پشت میز منتظر نشسته بودند
با دیدن اخم های درهم فرورفته حوریه ترسی به دلش نشست
در را بست و پایش را در پذیرایی گذاشت ک نگاها سمت او چرخید
ارام قدم زد و روی یکی از صندلی ها کنار نرگس نشست
مقابلش کمیل و مادرش نشسته بودند
هرکسی برای خودش در سکوت غذا کشید و مشغدل خوردن شدند
ازاده نگاهش روی بشقاب خالی اش ثابت مانده بود ک با دیدن دیس برنجی ک سمتش گرفته شده بود
از نرگس تشکری کرد و برای خودش بشقابی کشید
کف دستش یخ کرده بود
نیم نگاهی به حوریه خانوم انداخت ک دید
بازهم همان اخم کمرنگ در چهره اش هست
کمیل هم ک در حس و حال خودش بود
نرگس برای عوض کردن این جو سنگین خنده ای کرد و گفت:میگم امسال عید بازم میریم مشهد دیگه
کمیل خیلی جدی پاسخ داد :اره
نذر اقاجونه
ک هرسال ،سال تحویل اونجا باشیم
حوریه خانوم با اوقات تلخی گفت:من نمیام
اصلا حوصله ی مسافرت رو ندارم
نرگس:تا کی میخوای به خاطر اینکه سمانه عروست نشده زانوی غم بغل بگیری
مردمم ک حرف زیاد میزنن
با این کارا زمان عقب برمیگرده و همه چی درست میشه؟
کمیل:بس کن نرگس
الان وقت این حرفا نیست
ناهارتونو بخورید
حوریه:منکه دیگه تموم ارزوهام عقده شد و چالشون کردم
فقط امیدوارم زودتر از این محل کوچ کنیم و بریم
نرگس:از محل رفتیم
فامیلارو میخوای چیکار کنی؟
کمیل قاشق را روی میز کوبید و گفت:نمیخواین تمومش کنین
بخدا بسه
به روح اقاجون دیگه خسته شدم
شما دیگه تکرار نکنید
حوریه خانوم از جایش بلند شد و رفت اتاقش
نرگس هم پوفی کشید و از جایش بلند شد:منم میل ندارم
اوهم سمت اتاقش رفت ک کمیل به ازاده نگاه کرد
#ادامه_دارد....
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·—
•.💙➺@marihaa313
ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀