eitaa logo
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
488 دنبال‌کننده
366 عکس
33 ویدیو
25 فایل
﷽ هرچہ‌می‌خواھد‌دلِ‌تنگت‌بگو(:👂↯ https://abzarek.ir/service-p/msg/1298559 بِکاوید↯ @shrotbehsht ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت‌ترفند‌۲۰شدن‌درامتحانات‌خرداد📕' ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.📕➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
ڪمد‌هارازیرورومیڪنم لباس‌هاۍبھارۍ،بارانۍها،خانگۍها،مجلسۍها خسته‌میشوم‌ازاین‌همه‌رنگ‌ومدل نگاهم‌بہ‌توگره‌میخورد،آرام‌میشوم ساده‌بودنت‌یڪ دنیامۍارزد چادرِمشڪیِ‌آرامِ‌من♥️!" ‌ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🖤➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
BQACAgEAAxkBAAEKk_pkTA62OXDFYQXLZKKnoOZnkNcjcwACMQMAAvTWSUYoqo1A5E-b-S8E.attheme
294K
جہت‌زیبا‌سازی‌ایتــــاتون💗🌿 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🍬➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_23 -خیلی دنبالش گشتم همه جارو زیر و رو کر
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼 چند تقه به در خورد ک هینی کشید و از در فاصله گرفت در باز شد ک با ظاهر شدن قامت کمیل در چارچوب در سرش را پایین انداخت -سلام -سلام بیا ناهار بخور -من همیشه تنهایی تو اشپزخونه ناهارمو میخورم شما تشریف ببرید -نیازی نیست اینکارو کنی منتظریم با بسته شدن در فرصت جوابگویی از او گرفته شد دستی به روسری اش زد و نفس عمیقی کشید سعی کرد استرسش را پشت خونسردی ظاهری پنهان کند ولی ناموفق بود میترسید بازهم حوریه خانوم با دیدن او طعنه و کنایه هایش را شروع کند و دعوا درست شود دستگیره را ارام پایین داد و در را نیمه باز کرد نرگس و کمیل و حوریه خانوم پشت میز منتظر نشسته بودند با دیدن اخم های درهم فرورفته حوریه ترسی به دلش نشست در را بست و پایش را در پذیرایی گذاشت ک نگاها سمت او چرخید ارام قدم زد و روی یکی از صندلی ها کنار نرگس نشست مقابلش کمیل و مادرش نشسته بودند هرکسی برای خودش در سکوت غذا کشید و مشغدل خوردن شدند ازاده نگاهش روی بشقاب خالی اش ثابت مانده بود ک با دیدن دیس برنجی ک سمتش گرفته شده بود از نرگس تشکری کرد و برای خودش بشقابی کشید کف دستش یخ کرده بود نیم نگاهی به حوریه خانوم انداخت ک دید بازهم همان اخم کمرنگ در چهره اش هست کمیل هم ک در حس و حال خودش بود نرگس برای عوض کردن این جو سنگین خنده ای کرد و گفت:میگم امسال عید بازم میریم مشهد دیگه کمیل خیلی جدی پاسخ داد :اره نذر اقاجونه ک هرسال ،سال تحویل اونجا باشیم حوریه خانوم با اوقات تلخی گفت:من نمیام اصلا حوصله ی مسافرت رو ندارم نرگس:تا کی میخوای به خاطر اینکه سمانه عروست نشده زانوی غم بغل بگیری مردمم ک حرف زیاد میزنن با این کارا زمان عقب برمیگرده و همه چی درست میشه؟ کمیل:بس کن نرگس الان وقت این حرفا نیست ناهارتونو بخورید حوریه:منکه دیگه تموم ارزوهام عقده شد و چالشون کردم فقط امیدوارم زودتر از این محل کوچ کنیم و بریم نرگس:از محل رفتیم فامیلارو میخوای چیکار کنی؟ کمیل قاشق را روی میز کوبید و گفت:نمیخواین تمومش کنین بخدا بسه به روح اقاجون دیگه خسته شدم شما دیگه تکرار نکنید حوریه خانوم از جایش بلند شد و رفت اتاقش نرگس هم پوفی کشید و از جایش بلند شد:منم میل ندارم اوهم سمت اتاقش رفت ک کمیل به ازاده نگاه کرد .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼 #با_من_بمان_24 چند تقه به در خورد ک هینی کشید و از در فا
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 ازاده هم خواست از جایش بلند شود ک کمیل گفت:شما کجا؟ ازاده ارام گفت:شما ناهارتونو بخورید بعدش میزو جمع میکنم -بشین نشست و منتظر به بشقابش خیره شد -باید باهم بریم یه جایی سرش را بالا گرفت ک نگاهش در نگاه کمیل گره خورد * همراه هم وارد محوطه ی سرسبزی شدند نگاهش را کنجکاو در اطرافش چرخاند ک با شنیدن صدای دنبالم بیای کمیل از جایش تکان خورد حس خاصی از قدم زدن در انجا به او دست میداد مدتی بعد کمیل مقابل دری ایستاد و سمتش چرخید:جایی ک میخوایم بریم برای من خیلی ارزش داره با کنار رفتن کمیل نگاه ازاده روی تابلویی ک بر سر در انجا زده شده بود ثابت ماند:مزار شهدا اشک در چشمانش لحظه ای حلقه بست و قدم زنان وارد انجا شد کمیل سمت قبری ک گوشه ی مزار بود رفت -خیلی وقته اینجا نیومدم کنار قبر خاک گرفته نشست و با صدای دورگه ای گفت:این شهید گمنام اینجا خیلی تنهاس من وقتی هفده سالم بود پیداش کردم شایدم اون منو پیدا کرد بهش قول دادم وقتی ازدواج کردم با همسرم اولین جایی ک میرم اینجا باشه هرچند ازدواج ما معمولی نبود و یه ماه گذشت ولی بازم امروز تصمیم گرفتم ک با خودم بیارمت اینجا هرموقع ک دلم میگیره ناخوداگاه میام این سمت نمیدونی چه حال و هوایی داره ازاده هم کنار قبر نشست و اشک ریزان گفت:شهیدا خیلی مهربونن خوش به حالتون ک همچین دوستی داشتید کمیل لبخندی زد و گفت:اینجا باید گریه کنی باید پیش شهید گریه کنی تا خالی بشی از هر احساس بدی میگن هرکسی باید یه دوست شهید داشته باشه به عکس شهدا نگاه کن هرکدوم ک اولین بار نگاهش به دلت نشست اون رفیق شهیدت صدا کن من نمیدونم منی ک هیچ عکسی از این شهید نداشتم عاشق کدوم نگاهش شدم کمیل هم اشک هایش جاری شد ازاده ک احساس میکرد پناهگاه و مامنی برای درد هایش پیدا کرده اشک هایش راپاک کرد و با گوشه ی چادرش خاک هارا کنار زد کتاب قران کوچکی از داخل جیبش در اورد و انرا بوسید:باید زودتر میومدم اینجا اینجا درمانگاه روح من . . -از دیدن قبر شهید خیلی ارامش گرفتم ممنون ک منو پیشش بردید -قابلی نداشت به قولی ک داده بودم عمل کردم به خاطر نم نم بارانی ک میبارید شیشه های ماشین بخار گرفته بودند با گوشه ی انگشتش روی شیشه را خط خطی کرد و گفت:اقا کمیل -بله برای پرسیدن سوالش مردد بود دست اخر با خودش کنار امد و پرسید:میشه به پدرم سر بزنم هرچی باشه من تو خونه ی اون قد کشیدم بااخم پررنگی گفت:نه به هیچ وجه نمیخوام دربارش حرف بزنم پدرتو دیگه فراموش کن بغضش را پس زد و صورتش را به شیشه یخ زده ی ماشین چسباند کمیل ک متوجه حال بد ازاده شده بود سعی کرد جو را عوض کند:میگم حالا ک تا اینجا اومدیم بهتره بریم یه چیز گرم بخوریم امروز صبح با محسن اینجاها بودم کنار یکی از پارکا نوشیدنی گیاهی خیلی خوب میفروختن ازاده خانوم؟ -بله -دلخور شدید؟ جوابی نداد ک ماشین را پارک کرد و پیاده شد دستش را زیر چانه اش گذاشت و ادای کمیل را در اورد:دلخور شدید!! چشم غره ای برای او از دور رفت ک با دیدن نگاه خندان کمیل لبش را به دندان گرفت و مسیر نگاهش را منحرف کرد.. .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
قطعہ‌ای‌ازبہشتـ(:ࢱ
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_25 ازاده هم خواست از جایش بلند شود ک کمیل
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 با شنیدن صدای خنده ی ازاده ک همراه کمیل وارد خانه میشد اخمی کرد و سمت انان رفت :هیچ معلوم است شما دوتا کجا بودید؟ کمیل خنده اش را قورت داد ک مادرش پوزخندی زد و گفت :من از نگرانی اینجا داشتم دیوونه میشدم اونوقت شما رفتید دنبال خوش وبش کردنتون نگاه تندی به کمیل انداخت ک نرگس از اتاقش گفت:وا مامان چیکارشون داری -تو درستو بخون نرگس شانه ای بالا انداخت و کتابش را ورق زد ازاده نگاهی به کمیل انداخت ک گفت :تقصیر من شد مامان جان اصلا نفهمیدیم چجوری ساعت گذشت -کجا رفتین یهویی از بعد از ظهر تا حالا کجا بودین ساعت نه شبه -هیچی تو خیابونا ول میگشتیم واسه خودمون لحن شوخ کمیل بعد از مدتها لحظه ای ارامش را به قلبش بخشید ولی با یاداوری ازاده دوباره ابروهایش را بهم گره زد و گفت :خوشی هاتون واسه بقیس نگرانی هاتون واسه منه سمت اتاقش رفت و در را محکم بست ازاده ارام گفت: _معذرت میخوام _تو چرا معذرت میخوای از صبح تا به حال چپ و راست از من معذرت میخوای تورو کجای دلم بزارم اخه یکی از اونور قهر میکنه یکی از این ور معذرت میخواد نرگسم ک الان چونش گرم میشه میاد منو سوال پیچ میکنه ک کجا بودی ازاده از لحن شاد کمیل تعجب کرد و سعی کرد خنده اش را کنترل کند در همین حین نرگس از اتاقش بیرون امد و پاورچین پاورچین سمت کمیل امد : _حالا ک مامان رفته اتاقش بگو ببینم کجا رفته بودین نه به اون اخمات نه به این خندیدنات کمیل نگاهی به ازاده انداخت ک با یاداوری حرف های او درباره نرگس و پیش بینی درست او خندید نرگس رو به ازاده با لحن حرص داری گفت : _وا چرا میخندی کمیل سمت دستشویی رفت و گفت: _تو برو درستو بخون خدا تو رو فوضول و پرحرف افریده -عع ببخشید ک نظر شما نپرسید!! درحالی ک دست هایش را میشست با صدای بلند گفت: _دلم از حالا برای شوهر بیچارت میسوزه .... ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
بہ‌نام‌خدا؎‌جآݧ‌وجھاݧ(:♥'
منابع پیشنهادی دروس تخصصی کنکور1402         👩🏻‍🏫📚برای رشته انسانی؛ 📘• ریاضی: 💙•خیلی سبز _ میکرو طلایی گاج 📔•اقتصاد: 💛•خیلی سبز _ مشاوران _ مهر و ماه 📘• علوم و فنون: 💙•خیلی سبز _ مهر و ماه 📔•جامعه شناسی: 💛•خیلی سبز _ مشاوران 📘• تاریخ و جغرافیا: 💙•خیلی سبز _ مهر و ماه 📔• فلسفه و منطق: 💛•خیلی سبز _ مهر و ماه 📘•عربی تخصصی: 💙•خیلی سبز _ مهر و ماه 📔•روانشناسی: 💛•خیلی سبز _ مشاوران ‌ ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.📕➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مارابہ‌سَخـت‌جآنے‌خوداین‌گُمآن‌نَبـود...! ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.👒➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
-ڪࢪبلا چشم‌من‌خیره‌به‌عکس‌حرمت‌بندشدھ با‌چه‌حالۍبنویسم‌ڪه‌دلم‌تنگ‌شدھ..! بطلب‌بی‌تاب‌حرمم‌آقاجان💙 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.💙➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
بہ‌نام‌خدا؎‌جآݧ‌وجھاݧ(:♥'
خـدایا... ازتومیخواهم‌چادرمراآنچنان‌با چادرخاڪےجده‌ےسادات پیوندزنےڪه‌اگرجان‌ازتنم‌رود چادرازسرم‌نرود...🖇 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🖤➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
[به روش SQ3R درس بخون . . .🙇🏻‍♀📒] ▫️ اول متن درس رو یکبار بخونید تا با کلیات درس آشنا بشید (survey) ▫️از خودتون درباره درسی که خوندین سوال بپرسین و سوالات رو یادداشت کنید، سوال ها رو به صورت تستی تشریحی و هر مدلی میتونین دربیارین(question) ▫️توی این مرحله با دقت و تمرکز برین و جواب سوالات رو دربیارین و نکات مهم رو یادداشت کنید (read) ▫️ حالا مطالبی که یاد گرفتید رو به زبون خودتون توضیح بدید، برای بازدهی بیشتر میتونین برای دوستاتون توضیح بدین (respond) ▫️ در آخرین قدم که مهم ترین مرحله هم هست باید مطالب رو مرور کنید و از اونها استفاده کنید (review) ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.📒➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
وقتی‌مامانم‌ظرفارو‌میشوره...😂 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.😅➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🎀➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
BQACAgEAAxkBAAEJuTBkRtfwFzZcbZYln723WVcNxWFl5gACNAYAAqwWOUYR58DHaPrJyC8E.attheme
171.7K
جہت‌زیبا‌سازی‌ایتــــاتون💗🌿 ▹ ·—·—·—·—·—·—·—·—·— •.🍬➺@marihaa313 ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ
بہ‌نام‌خدا؎‌جآݧ‌وجھاݧ(:♥'