💠🌼
#خاطره
ما از دورانی که در قم بودیم، یک رفیقی داشتیم که از لحاظ معنوی خیلی من به او دلبستگی داشتم؛ از جلسات ایشان - جلسات دوستانهی دو نفری، سه نفری که مینشستیم با هم گعدههای طلبگی میکردیم - من خیلی بهره میبردم؛ از معنویات او، از خلقیات او، از گفتارها و رفتارهای معرفتی او.
ایشان را سالها ندیده بودیم؛ چون رفته بود نجف و ما هم که اینجاها مشغول بودیم، سرگرم بودیم. بعد از آنکه من رئیس جمهور شده بودم، ایشان به ایران آمده بود. یک وقت تصادفاً ایشان را دیدم، گفتم رفیق! من الان به تو احتیاجم بیشتر از آن وقت است. من حالا رئیس جمهورم؛ آن وقت یک طلبهی معمولی بودم.
قرار گذاشتیم که هر هفتهای، دو هفتهای یک بار بیاید پیش ما؛ و همین جور هم بود تا از دنیا رفت؛ -رحمة الله علیه-. ما نیاز داریم. هر کدام مسئولیتمان بیشتر است، نیازمان بیشتر است. «آنان که غنیترند، محتاجترند» به این جلسات اخلاقی، به این جلسات معنوی.
۱۳۸۸/۰۴/۰۳
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
#خاطره
شهید علی سیفی نوجوان که بود، یک شب مهمان ما بود.
صبح وقتی از خواب بیدار شد که نماز صبحش قضا شده بود.
خیلی ناراحت بود.
وسایلش را جمع کرد و رفت.
تا مدت ها خبری از او نداشتم.
بعدها فهمیدم دو هفته به خاطر یک نماز قضا، روزه گرفته بود.
شهید علی سیفی
منبع: کتاب بیا مشهد
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
#خاطره
میگفت: "تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه
ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمیتونی بمونی و دلت همش کربلاست
و دوست داری که باز زیارت بری."
📎به روایت مادر شهید
#شهید_آرمان_علیوردی
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
راديو دفاع مقدس_5920042299282162114.mp3
2.88M
🔈 بشنوید | #خاطره رهبر معظم انقلاب از روز ۳۱ شهریور ۵۹ و آغاز جنگ تحمیلی
☑️ در کلیپ صوتی «روایت حماسه؛ آغاز دفاع»
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb
#خاطره ای از #شهید_بیضائی...
✍ تو اتاق نشسته بودیم که محمود جستی زد و
گفت: آقا بیاید میخوام یه کار باحال کنم
و رفت سمت اتاقش
چند لحظه بعد با نخ و سوزن اومد و گفت: بیاید میخوام پیشگویی کنم
میخوام بهتون بگم در آینده بچه تون چی میشه
حتی میتونم بگم بچه های پدر و مادر هاتون به ترتیب چه جنسیتی داشتن
سوزن رو نخ کرد و داوطلب اول رو نشوند و سوزن رو از نخ آویزون کرد و عمود گرفت روی نبض دستش
سوزن چرخ میزد و محمود میگفت که بچه اول پدر و مادرت پسره، دومی هم پسره، سومی دختره
درست حدس زده بود
بعد مرتضی رو صدا زد و گفت دستتو بده ببینم بچه چی میاری
سوزن رو آویزون بالای نبض دست مرتضی ثابت کرد
و بعد از چند ثانیه سوزن شروع کرد به حرکت کردن
قهقهه ای زد و گفت پاشو مرتضی که بچه اولت دختره!
صدای خنده مون بلند شد
محمود پرسید: مرتضی اسمش رو چی میذاری؟
مرتضی یه کم فکر کرد و جواب داد زینب...
این ماجرا ادامه داشت تا محمود گفت بذار برای خودمم امتحان کنم
سوزن رو آویزون کرد و اونم شروع کرد به چرخیدن
چشم های محمود برقی زد و با خوشحالی گفت:
بیا برای منم دختره
پرسیدیم اسمش رو چی میذاری؟
بی معطلی گفت:
کوثر...
💞برای شادی روح
#شهیدمحمودرضابیضائی
و همه شهدا صلوات 🌸
آل یاسین نائین🌼🌱🌼
https://eitaa.com/gfjrsb