#شهید_محسن_حججی
بعد از شهادت تا مدتها #پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد #حزب_الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای #داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را #شناسایی کنی؟"
می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها #اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.
قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف #مقرداعش.
※※※※
توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.
پیکری #متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"
میخکوب شدم. از درون #آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن #اربا_اربا شده. این بدن قطعه قطعه شده!"
بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را #مسلح کرد و کشید طرفم.
داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش؟!"
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای #شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!"
داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.
توی دلم #متوسل شدم به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭
یکهو چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😔
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر #حزب_الله.
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی #جسمی و هم #روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم
فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی #حضرت_زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد پیشم و گفت: "#پدر و #همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."
من را برد پیش پدر محسن که کنار #ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای #شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی؟"
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر #اربا_اربا را تحویل دادهاند؟ بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟ بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟😭
گفتم: "حاجآقا، #پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان."😭
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💔
#نثار_روح_پاک_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
💠برتری حضرت #علی علیه السلام از انبیاء #اولوالعزم
از #صعصعة بن صوحان روایت است که وی هنگامی که #علی علیه السلام به حکومت رسید بر آن #حضرت وارد شد وگفت
شما #فضیلت بیشتری دارید یا#حضرت آدم؟
حضرت فرمود: #خوب نیست که کسی ازخودش تعریف نماید . لکن از این جهت که #خدا فرموده است: #نعمت های خدادادی به خود را نقل کنید : باید بگویم :
من از حضرت #آدم افضلم، #صعصعه دلیل این برتری را جویا شد و خلاصه پاسخ امام #علی(علیه السلام) چنین است: برای آدم همه جور وسایل #راحتی و#آسایش و نعمات در #بهشت فراهم بود و فقط خداوند او را از خوردن #گندم منع نمود. با وجود این ممنوعیت، آدم از #گندم خورد و از #بهشت رانده شد. در حالی که من از خوردن #گندم منع نشده ام و چون #دنیا را قابل توجه نمی بینم به میل و اراده خود، هرگز#نانگندم نخورده ام.
سپس #صعصعه پرسید شما افضلید یا نوح #شیخ الانبیاء؟
حضرت پاسخ داد: من از #نوح افضلم و علت این برتری بر #نوح را چنین فرمود: نوح(علیه السلام) #قوم خود را به سوی خدا دعوت کرد، ولی آن ها او را اطاعت نکردند و به آن بزرگوار#آزار و#اذیت بسیاری رساندند. سپس #نوح پیغمبر، آنان را #نفرین کرد و گفت: #پروردگارا! احدی از کافرین را بر روی زمین باقی نگذار. ولی من با وجود این که بعد از #وفات خاتم الانبیاء، صدمات و آزار فراوانی از این امت را دیدم. #نفرین نکرده و کاملا صبر پیشه کردم.
در#چشمم خار و در #گلویم استخوانی بود.
آنگاه #صعصعه پرسید: شما #افضل هستید یا #ابراهیم(علیه السلام)؟
ایشان پاسخ داد: من از #ابراهیم افضل می باشم و دلیلش را در #قرآن از زبان ابراهیم چنین می فرماید: {رَبِّ أّرِنِی کَیفَ تُحیِ المَوتی قالَ أَوَلَم تُؤمِن قالَ بَلی وَلِکِن لِیَطمَئِنَّ قَلبِی} #پروردگارا چگونگی زنده کردن #پرندگان را به من نشان ده خداوند فرمود: آیا باور نداری؟ پاسخ داد: چرا باور دارم، اما می خواهم با #مشاهده آن دلم آرام گیرد
اما من #گفتم : اگر کشف #حجاب گردد پرده ها بالا رود، #یقین من زیادتر نخواهد شد.
صعصعه، باز پرسید: یا #علی! تو افضلی یا #موسی(ع)؟
امام خود را از #موسی(علیه السلام) نیز افضل و برتر خواند و دلیل آن را چنین فرمود: وقتی که #خداوند او را مأموریت داد تا به دعوت #فرعون به مصر رود، مطابق #قرآن مجید، ایشان عرض کرد: {رَبِّ إنِّی قَتَلتُ مِنهُ نَفساً فاَخافُ اَن یَقتُلُونِ وَ أخِی هارُونُ هُوَ أفصَحُ مِنِّی لِساناً فَاَرسِلهُ مَعِی رِداً یُصَدِّقُنِی اِنِّی أخافُ أن یُکَذِّبُون}#خداوندا من از آنها یک نفر را کشته ام و میترسم که آنان مرا به قتل برسانند.
برادرم هارون را که #زبان فصیح تر و گویاتری از من دارد، با من همراه گردان تا یاور و شریک من در امر #رسالت باشد، و مرا تصدیق نماید، زیرا میترسم آنها رسالتم را تکذیب نمایند
اما موقعی که #پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) به من مأموریت داد تا به مکه معظمه روم، و آیات اول سوره #برائت را در بالای بام #کعبه بر کفار قریش قرائت نمایم_ با آنکه در آنجا کمتر کسی را میتوان یافت که یکی از خویشان و بستگانش به دست من کشته نشده باشد هرگز و ابداً نهراسیدم.
صعصعة عرض کرد: یا #علی: تو #افضل هستی یا #عیسی بن مریم (ع)؟
همچنین امام #علی (علیه السلام) خود را برتر و افضل از #عیسی مسیح دانست و دلیل آن را نیز چنین بیان کرد: به اذن و قدرت #پروردگار، وقتی #جبرئیل در گریبان مریم دمید، او #حامله شد و زمانی که موقع وضع حملش رسید به #مریم وحی شد که: از خانه #بیت المقدس بیرون آی، این #خانه محل عبادت است نه محل ولادت و #زایشگاه
اخرجی عن البیت فإنّ هذه بیت العبادة لابیت الولادة)} به همین دلیل از #بیت المقدس بیرون رفت و #عیسی در بیابان خشکیده ای متولد شد. اما وقتی #مادر من #فاطمه بنت اسد درد #زاییدن گرفت در وسط کعبه به مستجار کعبه #متوسل شد وگفت: بار#الها بحق این #خانه و بحق کسی که این #خانه را بنا نهاده است، درد زایمان را برمن سهل و آسان گردان. در همان وقت دیوار #کعبه شکافته شد و مادرم #فاطمه با ندای غیبی به داخل خانه راه یافت و مرا در خانه خدا به دنیا آورد و سه روز مهمان #پروردگارم بودم. بنابراین چون #مکه معظمه بر بیت المقدس برتری دارد و #مریم از زادن عیسی در #بیت المقدس مکانی پایین تر از مکه نهی شد، ولی #مادر علی(علیه السلام)، برای به دنیا آوردن او به درون کعبه مکانی برتر از #بیت المقدس دعوت شد، بدین جهت #روح، #نفس و بدن او از #عیسی پاکیزه تر است.
صعصعه عرض کرد: یا #علی تو افضل هستی یا حضرت #محمد مصطفی (ص)؟
#امام فرمود: (أنا عبد من عبید محمد) من #بنده ای از #بندگان آن حضرت هستم .