eitaa logo
قدمی تا ظهور
62 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
. 🌸﷽🌸. محڣلےساختہ‌اٻم‌ٺاهدیہ‌ڪنٻم،ٻاࢪٻماݩ‌ࢪا‌ بہ‌آخࢪٻݩ‌مـ🌙ـاه‌آسماݩ‌امامٺ‌•🌿• کپے‌باصلواٺ‌براےظھــوࢪ ࢪآه‌اࢪٺبـاط🌸↯ مدیریت @eamohamd @ghadamitazohoor313 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشاهده در ایتا
دانلود
🎙✨ خیلی بر بیت المال حساس بود و قبل از اینکه ساکن نجف شود ، گاهی در پایگاه درس می خواند و هنگامی که می خواست درس بخواند ، از پایگاه خارج می شد و در راهرو می رفت . در راهرو لامپ هایی داریم که شب نیز روشن است و انجا در سرما می نشست و درس می خواند و وقتی به ایشان می گفتیم که چرا اینجا درس می خوانی می گفت : من این درس را برای خودم می خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می شود استفاده کنم. 🌿 🌿
♥️🎙 دل رحمی او زبانزد همه بود. از کودکی مراقب جانداران و حشرات و مورچه ها بود که ناخواسته آن ها را نکشد... و مراقب بود بقیه هم آزاری به حشرات و حیوانات نرسانند ✨
◾️ ♥️🎙 ____________ بودن با تو را به تنهایے ترجیح میدادم... از حوزه که می آمدم ، سرکی هم به مغازه ات میکشیدم . همین که پشت دخل می دیدمت حالم خوب میشد✨ بعد می آمدم خانه و ناهاری را که صبح زود درست کرده بودم گرم می کردم ، سفره می انداختم و منتظر میشدم تا بیایے :) بعضی روز ها هم در همان سرک کشیدن به مغازه متوجه میشدم تنهایی و از دوستانت که بیشتر وقت ها می آمدند خبری نیست ... آن وقت می آمدم داخل و کنارت مینشستم♥️ همانجا با هم چیزی میخوردیم. اگر هم سر و کله ی دوستانت پیدا شد میرفتم پشت مغازه ... همانجایی که برایم درست کرده بودی🍃 و در حالے که به بحث هایتان گوش میدادم ، مشغول مطالعه میشدم📖 هر وقت هم لازم بود از تو مشورت میگرفتم، چون میدیدم هنگام بحث چقدر خوب راهبری میکنی و به نتیجه میرسی🖐🏻 برای همین هر وقت حتی دوستانم به دنبال راه حل بودند ، با تو در میان میگذاشتم و نتیجه را به آنها میگفتم... آقا مصطفے! مشورت با تو همیشه به من آرامش می داد... این همان چیزی است که این روز ها خیلے آزارم می دهد!🥀 اینکه نیستی تا هر وقت سر یک دوراهی سرگردان ماندم ، بگویی:《سمیه از این طرف...》 هر چند این را قبول دارم که هستے! ولی به وقت مشورت جایت خیلے خیلے خالے است💔 راوی همسرشهید _برداشتی از کتاب اسم تو مصطفاست📚
◾️ ♥️🎙 مادرم هر سال دهه اول محرم را روضه می گرفت... روز تاسوعا بود و من هم مثل هر روز به خانه مادرم رفته بودم. مصطفے را که ۴سال داشت به برادر بزرگش سپردم و گفتم مواظب باشد که مصطفے بیرون نرود. اواخر روضه و نزدیکی اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد و بلافاصله بعد یکی از همسایه ها خطاب به مادرم با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: بی بی بچه ات مرد!!😰 من با سابقه بازیگوشی و شیطنتی که از مصطفے دیده بودم می دانستم این بچه کسی نیست جز مصطفے... 💔 مثل همیشه از ترس خشکم زده بود و نمیتوانستم حرف بزنم! به دیوار تکیه دادم. درست روبروی کتیبه یا اباالفضل العباس بودم :) همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم: "یا اباالفضل العباس این پسر نذر شما! سرباز فدایی شما!🙃♥️🍃" یک ربع به اذان بود. مصطفے از در وارد شد و همین که مرا دید برای اینکه از استرس و اضطراب من کم کند امد و روی پایم نشست و گفت: "مادر ببین من حالم خوبه!🌸" صورتش خونی بود و رنگ به رخسار نداشت! پهلویش زخم شده بود ، اما به من نگفت...!🥀 برایش اب قند اوردند. مدت ها از آن خاطره می گذرد... بعد ها فهمیدم زمان شهادت پسرم دقیقا همان زمان نذر شدنش برای حضرت اباالفضل بوده :)🕊💔 راوی مادرشهید
🎙✨ خیلی بر بیت المال حساس بود و قبل از اینکه ساکن نجف شود ، گاهی در پایگاه درس می خواند و هنگامی که می خواست درس بخواند ، از پایگاه خارج می شد و در راهرو می رفت . در راهرو لامپ هایی داریم که شب نیز روشن است و انجا در سرما می نشست و درس می خواند و وقتی به ایشان می گفتیم که چرا اینجا درس می خوانی می گفت : من این درس را برای خودم می خوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیت المال پرداخت می شود استفاده کنم. 🌿 🌿