eitaa logo
قدمی تا ظهور
65 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
23 فایل
. 🌸﷽🌸. محڣلےساختہ‌اٻم‌ٺاهدیہ‌ڪنٻم،ٻاࢪٻماݩ‌ࢪا‌ بہ‌آخࢪٻݩ‌مـ🌙ـاه‌آسماݩ‌امامٺ‌•🌿• کپے‌باصلواٺ‌براےظھــوࢪ ࢪآه‌اࢪٺبـاط🌸↯ مدیریت @eamohamd @ghadamitazohoor313 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مشاهده در ایتا
دانلود
🤔سختگیری یا حرف حساب؟ تولد یکی از همکلاسی هامون بود و خونه شون دعوت بودیم.کلی خوش گذشت.گفتیم و خندیدیم و حسابی هم سربه سرش گذاشتیم🥳 دم آخر که همه حاضر شده بودیم که یواش یواش بریم یکی از بچه ها گوشی شو روشن کرد تا یه سلفی یادگاری بگیریم📷 نازنین سریع رفت و چادرشو آورد و سر کرد و اومد تو جمع بچه ها برای عکس😳 بهش گفتم:خیلی سخت میگیرا! دور همیم دیگه یه عکس که انقدر روگرفتن نداره...منم همیشه چادر سر میکنم ولی دیگه واسه عکس یادگاری...😉 -....همه بگین سییییب!...آهای مریم! نازنین! پچ پچ نداشتیماا داریم عکس می گیریم😁😆 برگشتیم طرفشون و با خنده عکس رو گرفتیم.بچه ها شروع کردن به حرف زدن و دوباره همهمه افتاد تو خونه😄 نازنین که وسایلشو جمع میکرد رو به من کرد و گفت:وقتی چادر سرمونه باید با اعتقاد باشه!...یعنی دیگه برامون مرد توی خیابون با شوهرعمه و شوهرخاله فرق نکنه...فضای مجازی عین فضای حقیقی باشه...اگه حتی احتمال داشته باشه نامحرمی عکسمون رو ببینه مثل وقتی که قراره تو کوچه و خیابون ما رو ببینه رفتار کنیم...بنظرم اسم اینکارو نمیشه گذاشت سختگیری.😊🧕🏻 بعدم چشمکی زد و رفت که از خونواده ی دوستمون تشکر و خداحافظی کنه😉 بعد از خداحافظی و تموم شدن مراسم با چندتا از بچه ها از خونه اومدیم بیرون.با شوخی و خنده های ریز از هم خداحافظی کردیم و هرکی به راه خودش رفت...نازنین هم سوار ماشین پدرش شد و دست تکون داد👋 اما من هنوز تو فکر حرفاش بودم...نمیتونستم ردشون کنم...به خودم که نمیتونستم دروغ بگم....درست میگفت...🙃 ✍️نویسنده:خانم حجتی ♻♻ ما به یاری شما نیازمندیم با هم دل شدن و متعهد شدن برای فرج حضرت حجت به ما بپیوندید شما هم دعوتید👇 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊____₪₪🌹₪₪____🕊 @ghadamitazohoor313 🌹قدمی تا ظهور🌹
زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بد حجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خود آزاری دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم خودم حافظ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم. چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، : حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد. ♻ ما به یاری شما نیازمندیم با هم دل شدن و متعهد شدن برای فرج حضرت حجت به ما بپیوندید شما هم دعوتید👇 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊____₪₪🌹₪₪____🕊 @ghadamitazohoor313 🌹قدمی تا ظهور🌹
📍پاداش منتظران واقعی امام صادق(علیه السلام) در مجلسشان نشسته بودند. پیرمردی وارد شد و شروع کرد به گریه کردن.حضرت فرمودند: چرا گریه می کنی؟ عرضه داشت که می بینم روزگار با شما این چنین کرده است. هر روز منتظرم آن فرجی که وعده داده شده بیاید و شما از این گرفتاری و از این که شما را از جایگاه اصلی تان کنار زده اند، نجات یابید...حالا استخوان های من سست شده، قدم خمیده شده،موهایم سپید گشته و نتوانستم فرج شما را درک کنم، چرا گریه نکنم؟ حضرت صادق(علیه السلام) فرمودند: اگر با چنین روحیه و حالتی و در حالت انتظار فرج و در حالتی که به آن حقایق اعتماد داشته باشی و فرج را درک نکرده باشی از دنیا رفتی بدان که در جهان واپسین با ما و در درجه ی ما و همراه ما خواهی بود و اگر فرج را درک کردی که خوشا به حالت... وقتی آن پیرمرد با خوشحالی مجلس را ترک می کرد حضرت صادق(علیه السلام) با این عبارات پیرمرد را بدرقه کردند: اگر یک روز از عمر دنیا باقی مانده باشد، خدا آن روز را آن قدر طولانی خواهد کرد که مهدی ما(علیه السلام) ظاهر شود. شیعیان ما در روزگار غیبت آن حضرت به فتنه و حیرت زدگی هایی می افتند و خدا جمعی را که مخلصان درگاه او هستند بر این اعتقاد ثابت قدم نگه می دارد. 📚چشم انداز،اصغر صادقی،ص ۴۵..۴۴ ♻♻ ما به یاری شما نیازمندیم با هم دل شدن و متعهد شدن برای فرج حضرت حجت به ما بپیوندید شما هم دعوتید👇 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊____₪₪🌹₪₪____🕊 @ghadamitazohoor313 🌹قدمی تا ظهور🌹
🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃 📚 . 🔴حق رفاقت آخوند کاشى برای تشیع جنازه جهانگیر خان❗️ 🔰حضرت آقا سید جعفر میردامادى از قول پدرش نقل مى کرد، که پدرش شاگرد مرحوم خان و آخوند کاشى بوده مرحوم خان قشقایى زودتر از مرحوم کاشى به رحمت خدا مى روند، در وقتى که مرحوم خان رحمت خدا مى رود مى گویند 🍃مرحوم آخوند خیلى حالش بد بوده بقدرى مریض بوده که نمى توانسته راه برود، مرحوم آخوند خیلى مضطرب و ناراحت بود آخه رفیق صمیمى او بوده. جنازه مرحوم خان را توى مدرسه صدر آوردند که بر او بخوانند، تا جنازه را به مدرسه آوردند که دور حیاط مدرسه بگردانند بى تابى میکرده و نمى توانسته قدم از قدم بردارد. 🍃خُب ایشان زعیم و بزرگ حوزه هم بود، ایشان به شاگردانش اشاره میکند که زیر بغل هایم را بگیرید. گفتند آقا شما نمى توانید راه بروید نمى خواهید بیائید. بفرمائید؟ مرحوم آخوند مى فرمایند خیر من باید بروم! خلاصه زیربغل‌هاى آخوند را مى گیرند و ایشان چند قدمى به مشایعت جنازه مرحوم خان مى روند و بیشتر از آن نتوانستند قدم جلوتر بگذارند، همان چند قدم را مشایعت مى کنند و بر مى گردند و بعد جنازه را از مدرسه بیرون مى برند، مسئله تمام مى شود. 🍃سه شب از این ماجرا نگذشته بود که من مرحوم خان را خواب دیدم. مرحوم خان به من فرمود فلانى برو از آخوند تشکر کن. من گفتم براى چه تشکر کنم؟! گفت: آخه تو که نمى دانى . گفتم چرا مى دانم ایشان چند قدمى که بیشتر به مشایعت شما نیامد من در آنجا بودم این چیزى نبود. 🍃فرمود آخه تو نمى فهمى مرحوم آخوند که چندقدم آمد یک سِرى اذکارى رادنبال جنازه ام گفت .که این اذکارسبب شد من از برزخ نجات پیدا کنم وکُلیّه کارمان رتق وفتق گردد و تو برو از او تشکر کن و به او بگوالحق که حق رفاقت رابجاآوردى. 📚داستانهایی از مردان خدا؛ قاسم میر خلف زاده 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊____₪₪🌹₪₪____🕊 @ghadamitazohoor313 🌹قدمی تا ظهور🌹
📚 ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد. پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪنﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ . ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم ... ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿ ﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم ...
📚 مسافر تاکسى آهسته روى شانه ی راننده زد. چون ميخواست از او سوالی بپرسد ، ناگهان راننده داد زد، کنترل ماشين را از دست داد و نزديک بود که با یک اتوبوس تصادف کند ، اما توانست از جدول کنار خيابان بالا برود و در نهایت کنار يک مغازه در پياده رو، متوقف شد. براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!" مسافر عذرخواهى کرد و گفت: "من نميدونستم که يه ضربه‌ى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه." راننده جواب داد: "واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده‌ى تاکسى، دارم کار ميكنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌ ماشين نعش کش بودم … «گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم، که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود»
‌ 📚 🌹بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت عیسی بن مریم علیه السلام با جمعی در جایی نشسته بود، مردی هیزم شکن از آن راه با خوشحالی و خوردن نان می‌گذشت. حضرت عیسی علیه السلام به اطرافیان خود فرمود: شما تعجب ندارید از این که این مرد بیش از یک ساعت زنده نیست ولی آخر همان روز آن مرد را دیدند که با بسته ای هیزم می آید تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسیدند. او بعد از احوالپرسی از مرد هیزم شکن، فرمود: هیزمت را باز کن، وقتی که باز کرد مار سیاهی را در لای هیزم او دید، حضرت علیه السلام فرمود: این مار باید این مرد را بکشد ولی تو چه کردی که از این خطر عظیم نجات یافتی؟ ✨ گفت: نان می خوردم فقیری از مقابل من گذشت، قدری به او دادم و او درباره من دعا کرد ✨ حضرت علیه السلام فرمود: در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود. 📚 تفسیر نمونه، ج 3، ص 223
📚  یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.   و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
📚 روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.ساعت معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته همراه بود و ارزش عاطفی داشت. کشاورز در میان علوفه بسیار جستجو کرد اما آنرا نیافت، پس از گروهی از کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند ، کمک خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت می کند . کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود،  پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد." پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟" پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."