⭕️ شوق زیارت (روایتی از زیارت مزار حاج قاسم)
سی چهل کیلومتری کرمان دیگر آبی برایم نمانده بود! هرچه بیشتر رکاب میزدم، بدنم داغتر میشد. نرسیده به کرمان، زدم توی دل کمربندی. تابلوها را یکی پس از دیگری رد میکردم و جلو میرفتم.
شوق زیارت مزار حاج قاسم و تشنگی، جدال پابهپایی باهم داشتند. بغضی ته گلویم را فشار میداد. دستم را روی سینهام گذاشتم و گفتم: «صلی الله علیک یا اباعبدالله».
آنجا فهمیدم بچههای کانال کمیل چه کشیدهاند؛ همان شهدایی که پنج روز بدون آب، سر کردند.
مسیر را با گریه ادامه دادم. حوالی عصر دوچرخهام پنچر شد؛ اما با هر زوری بود، خودم را رساندم اول شهر. چند دقیقهای زدم بغل تا هم خستگی در کنم و هم گلویی تازه کنم. آنقدر آب خوردم که حد نداشت. ده و نیم شب رسیدم مزار شهدای کرمان.
با خودم گفتم: «الان دیگه حتما اونجا خلوته، یه دل سیر زیارت میکنم.» لباسهایم سیاه سوخته و قیافهام درب و داغان بود. مثل کارتون خوابها شدهبودم. رفتم توی محوطه. چشمم که به جمعیت افتاد، ضربان قلبم رفت بالا. تمام سختیهای مسیر و خستگی و تشنگیها را به جان خریدم و به عشق حاج قاسم رکاب زدم.
توی ذهنم بود که همه بغضی را که جمع کردهام، خالی کنم و خودم را بیاندازم روی این مزار و یکدل سیرگریه کنم. جمعیت آنقدر زیاد بود که اصلا نشد خودم را به سر قبر حاج قاسم برسانم. ایستادم گوشهای و گریه کردم؛
این هم شد یک داغی که روی دلم ماند. صبحش دوباره برگشتم. اینبار کمی خلوتتر بود و مزار حاجی را زیارت کردم. عطش درونم فروکش نمیکرد و بعدازظهر دوباره برگشتم. حس میکردم تکهای از وجودم را پیش حاجی جا گذاشتهام.
تجربه عجیبی بود؛ انگار ده سال مرا رشد داد.
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
📲 @ghahrmanshahr
13.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پادکست کتاب #چمری_برای_پهلوان؛ خاطرات مردم کرمانشاه از ایام شهادت #حاج_قاسم_سلیمانی
قسمت دوم؛ کار سردار زمین نمیماند
راوی: قاسم صداقت جو
خوانش: هاشم پورمحمدی
کاری از #قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
📱 تلگرام | ایتا | بله | اینستاگرام | یوتیوب | آپارات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 قیامتی بود صدای گریه هیچ کسی بند نمیآمد 💔
#فلسطین
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
📲 @ghahrmanshahr
🎥 دوره جامع آموزش پریمیر - تدوین حرفهای را یاد بگیر!
💻 آموزش آفلاین با دسترسی ۲۴ ساعته به پشتیبانی
📚 شامل پروژههای عملی + تدریس جامع نرمافزار
⏰ مدت دوره: ۳۰ روز
💰 هزینه: فقط ۵۰۰ هزار تومان
🚀 همین حالا شروع کن و اولین قدمت رو برای تبدیل شدن به تدوینگر حرفهای بردار!
📞 اطلاعات بیشتر: 0910591557
📩 دایرکت یا پیام بده 🌟
@ghahrmanshahr
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
📲 @ghahrmanshahr
👨🏼🦳 پدرم مریض بود. چند روزی بود که بخاطر پرستاری و مراقبت از پدرم، فرصت گوشی دست گرفتن نداشتم.
👩⚕️ شبها بیدار و صبح ها میخوابیدم. یکی از همان روزها، نزدیک ظهر بود که گوشیام زنگ خورد. تو خواب و بیداری بودم.
🏴 دوستم با حالی گریان گفت:« شنیدی حاج قاسم شهید شده؟».
🥱 خواب از سرم پرید
+ مطمئنی؟ ممکنه دروغ باشه شاید تکذیب بشه.
- نه! مطمئنم
😭 آنجا بود که حالم خراب شد و زدم زیر گریه.
برای پدرم هم تعریف کردم. باورش نشد و گفت: «تلوزیونو روشن کن».
🏴 تلوزیون را که گرفتم همهاش مداحی و نماهنگ بود. پدرم ناراحت شد. فضای غمآلودی در خانه شکل گرفتهبود.
🗓 از آن روز چندسالی گذشت، بچههای هیئت مان دور هم نشسته بودیم. در مورد برنامههای آینده صحبت میکردیم.
هرکی نظری میداد. یکی گفت: «سالگرد برای شهادت حاج قاسم بگیریم».
👀 نگاهی به چهره بچهها کردم سری تکان دادند که آره، فکر خوبیه. من هم که عاشق حاج قاسم و از خدایم بود.
🗣 گفتیم که فقط خانمها تشریف بیاورند. مراسم ویژه دختران نوجوان بود؛ دختران ۱۳ تا ۲۰ ساله.
🌆 انتظار جمعیت زیادی را نداشتیم. چون هیئت ما کمی از شهر دوره، معمولاً شلوغ نمی شود.
🏴 به ویژه حالا که مراسم هم ویژه دختران بود.
صبح روز مراسم یکی پذیرایی را آماده میکرد، یکی پرچم میزد، یکی حسینیه را جارو میزد و خلاصه همه مشغول بودیم.
👧🏻 نزدیک شروع مراسم شد. چندتا از دخترا گفتند: «ما سرودی آماده کردیم که اگر اجازه بدید در مراسم اجرا کنیم». خوشحال شدم و گفتم: «خیلی خوبه، حتماً».
🧕🏻 دیدیم خانمی هم یک قابلمه حلوا درست کرده بود و تقسیم میکرد. این حرکتهای خودجوش دلگرمی برای بچههای هیئت بود.
استقبال فوق العاده بود. در خوشبینانهترین حالت هم تصور چنین استقبالی را نداشتم.
داخل حسینیه دیگه جا نبود و تعدادی از خانمها بیرون نشستند.
🏴 یکی از بچه های هیئت مان گفت: «این واقعاً عنایت شهدا است که دارد برنامه پیش میرود و ما انگار هیچ کارهایم».
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#کاک_قاسم
📲 @ghahrmanshahr
✏️ نقاشی یخ زدن سانسور شد
🔻 پلهها را دوتا یکی بالا دویدم. بوم، رنگ و قلمو ها رو را برای شروع کار آماده کردم.
باد هم محکم به پنجره میکوبید. از میان درزهای پنجره ،نفوز می کرد و اتاق را به یخچال تبدیل کرده بود.
🔻 انگشت هایم یخ زده بود؛ نمی توانستم قلمو رو در دست هایم نگه دارم، به آقای سروری گفتم که لطفا شوفاژ رو روشن کنید. گفت :« کار نمی کنه.»
بعد از کنار آمدن با سرما باید سوژه را توی ذهنم تصویر می کردم عکس هایی که از ایشان داشتم رو یکی یکی با دقت بررسی کردم.
🔻 در یکی از عکس ها گوشه اتاق نشسته مادرش رو بغل کرده بود. نگاهم سمت چشم های مادرش خیره شد، حس میکردم اگر این به یک تصویر هنری تبدیل شود چه قدر جذاب می شود. ولی عکسی که بعدها برایم جذابیت داشت تصوری بود که دستارش را به سبک کردها به سرش بسته بودند که من را یاد پدرم می انداخت.
📹 برای فیلمبرداری، مجبور بودم از بوم فاصله بگیرم، در حالی که همیشه عادت داشتم آنقدر نزدیک بوم باشم که انگار بخشی از آن هستم.
با تمام شدن نقاشی، تازه کار آقای سروری شروع شد؛ باید فیلم تا صبح تدوین میشد، آن هم در سرمایی استخوان سوز آن شب.
همان شب کلیپ را در اینستاگرام بارگذاری کردیم.
🔻صبح که فضای مجازی چک کردم دیدیم. خبری از کلیپ نیست و حذف شده بود.
چند روز بعد یکی از هنرمندها سیاهقلم حاج قاسم را کشید، اما تا آن را منتشر کردیم ایستاگرام حذفش کرد.
صبح زنگ زد:« خانم پروخوش چرا این کار منو برداشتید ضعیف بود؟».
گفتم:« نه خیلی هم عالی بود مگر میشود کارتان بد باشد.»
🔻از چند نفر که خبره فضای مجازی بودند سوال کردیم یکیشان گفت :« انتشار عکس حاج قاسم در اینستاگرام ممنوع شده و توسط هوش مصنوعی هر پستی که عکس یا اسم حاج قاسم داخل اون باشه رو حذف می کنه.»
🎙روایتی از خانم پورخوش
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#کاک_قاسم
📲 @ghahrmanshahr
21.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پایی که زیر ماشین رفت
قسمت اول
بخش اول
روای: مرحوم محمد کرمی راد
🕊️ برگههایی از انقلاب کرمانشاه🕊️
⭕️ در اولین قسمت از سری ویدیوهای "برگههایی از انقلاب کرمانشاه"، به یکی از لحظات جذاب و دلنشین انقلاب میپردازیم؛ جایی که در دل مسجد امام حسن (علیه السلام) کرمانشاه، جوانی با صدای بلند بیانیه امام خمینی (ره) را میخواند و انقلاب را به خیابانها میآورد.
🔥 لحظاتی که تاریخ را تغییر دادند، اما کمتر دیده شدهاند.
🔗 قسمتهای بعدی را از دست ندهید! سفر به تاریخ انقلاب همچنان ادامه دارد.
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انقلاب
📲 @ghahrmanshahr
🗓 روایت بهمن؛ از دل کوچههای انقلاب کرمانشاه
📝 در سلسله پست های «روایت بهمن؛ از دل کوچههای انقلاب کرمانشاه» به بررسی اخبار انقلاب کرمانشاه و روایت های مردم قهرمانشهر میپردازیم
✍️ قسمت اول
📜 اعلامیه مشترک
کرمانشاه _ رئیس شهربانی و روسای دوایر [حوزههای] شهربانی کرمانشاه ضمن حضور به محضر حضرت آیتالله عبدالجليل جلیلی همبستگی خود را با مردم اعلام کردند همچنین فرمانده لشگر (۸۱) زرهی و فرمانده ناحيه ژاندارمری کرمانشاه با صدور اعلامیه مشترکی اعلام همبستگی با ملت ایران کردند.
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انقلاب
📲 @ghahrmanshahr
19.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اعلامیه در کیوسک شهربانی
راوی: بهروز حقیقی
🕊 برگههایی از انقلاب کرمانشاه🕊
⭕️ در قسمت دوم « برگه هایی از انقلاب کرمانشاه » به داستان پخش اعلامیه در سطح شهر کرمانشاه میپردازیم علی الخصوص نصب اعلامیه روی کیوسک شهربانی😱.
🔗 قسمتهای بعدی را از دست ندهید! سفر به تاریخ انقلاب همچنان ادامه دارد.
قسمت اول
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انقلاب
📲 @ghahrmanshahr
🚩 شهادت خونین به عشق خمینی
🗓 روایت بهمن؛ از دل کوچههای انقلاب کرمانشاه
✍ قسمت دوم
به اتّهام طرفداری از خمینی، ساوک کرمانشاه مرا دستگیر و مورد بازجویی قرار داد. رئیس ساواک به من گفت: بیا، نه کار با خمینی داشته باش و نه با شاه؛ ماهم با توکاری نداریم.
+ برو یک چاقوی تیز بیاور!
- برای چه؟
+ برای آنکه عملاً به تو بفهمانم چقدر به خمینی علاقه مندم.
- بر فرض چاقو را آوردم، چگونه اثبات می کنی؟
+ میخواهم شاه رگم را بزنم تا ببینی در تک تک گلبول هایم عشق به خمینی است و قطره های خونم عشق زیاد من به خمینی را شهادت می دهند.
رئیس ساوک با تعجب بسیار به من نظاره می کرد و بعد از مدتی مکث دستور داد تا مرا آزاد کنند.
راوی : آیت الله مجتبی حاج آخوند کرمانشاهی
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انقلاب
📲 @ghahrmanshahr
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اولین مرگ بر شاه
راوی: جواد ثمری
🕊 برگههایی از انقلاب کرمانشاه🕊
⭕️ در قسمت سوم از سری ویدیوهای "برگههایی از انقلاب کرمانشاه"، به داستان اولین بار که مردم کرمانشاه فریاد "مرگ بر شاه" سر دادند، خواهیم پرداخت.
🔗 قسمتهای بعدی را از دست ندهید! سفر به تاریخ انقلاب همچنان ادامه دارد.
قسمت دوم
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انقلاب
📲 @ghahrmanshahr
🚩 گلولهای که دنیایم را عوض کرد
🗓 روایت بهمن؛ از دل کوچههای انقلاب کرمانشاه
✍ قسمت سوم
راهنمایی بودم؛ اول یا دوم دقیقاً خاطرم نیست!
بخاطر تظاهرات در مدرسه اعلام کردند که تعطیله، برید خانه.
مدرسه ما یکم بالاتر از سه راه شریعتی، هولوهوش کوچه ثبت بود.
در راه برگشت، شروع به دویدن کردیم. همین که به میدان غدیر، (میدان شهناز سابق) رسیدیم، ناگهان خود را در میان یک تظاهرات دیدیم.
با یه جمعیت خیلی زیادی که بیشترشان جوان بودند و صدای شعارشان در کل آن منطقه میپیچید.
روبهرو را که نگاه کردم، از سمت وزیری چند سرباز مسلح را دیدم که در جای خود ایستاده بودند.
قلبم تند میزد، ترس تمام وجودم را گرفت. به دوستم نگاه کردم؛ خشکش زده بود. دستش را گرفتم تا از آنجا دور شویم، اما ناگهان صدای تیراندازی بلند شد.
دوستم با وحشت جلویم را گرفت و گفت: «نه! اگر برویم، میزنند و میکشند. همینجا بمانیم.»
کنار یک درخت پناه گرفتیم. در آن شلوغی، جوانی را دیدم که تیر خورد و روی زمین افتاد.
نفسم بند آمد. دوستم دستم را محکم گرفت و کشید. بدون فکر از میان کوچهها دویدیم و خودمان را به خانه رساندیم.
تا قبل از آن اتفاق، راهپیماییها برایم بیشتر شبیه یک سرگرمی بود. هر وقت راهپیمایی میشد، با شور و هیجان نوجوانی همراه جمعیت میرفتیم و شعار میدادیم. اما از همان روز، فضا برایم کاملاً جدی شد. انگار دیگر فقط یک تماشاچی نبودم، بلکه بخشی از جریان شده بودم.
از آن به بعد، بیشتر درگیر فضای انقلاب و جنگ شدیم. فعالیتهایمان جدیتر و هدفمندتر شد، دیگر کودکانه شعار نمیدادیم؛ بلکه با آگاهی بیشتری قدم برمیداشتیم. احساس میکنم آن روز، یکباره بزرگ شدم.
راوی: خانم ناهید کهراری
#قهرمانشهر
#حسینیه_هنر_کرمانشاه
#انقلاب
📲 @ghahrmanshahr