eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amoomolla چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 خانواده ای که بوی مذهب و دین دارد 🌹 خانواده ای که با نماز و قرآن ، انس دارد 🌹 خانواده ای که قلبش برای خدا می تپد 🌹 خانواده ای که با روضه ها ، تغذیه کند 🌹 خانواده ای که عشق امام حسین دارد 🌹 خانواده ای که پیاده کربلا می رود ... 🌹 عشق ، ایثار ، محبت ، همدلی و اعتماد ، 👈 در این خانواده موج می زند . 💟 @ghairat 🕌
🌸 داستان نیلوفر 🌸 🌟 قسمت دوم 🌟 💞 سکوت را شکستم و گفتم : 🌸 شما انگار بچه مثبتی 🌸 پس چرا منو سوار کردی ؟ 💞 او هم در حالی که جلو را نگاه می کرد گفت : 🌹 دیدم وسط خیابون ایستادی 🌹 و چشمای 👀 هرزه‌ی یه مشت هوس باز ، 🌹 به سمت شما بود ؛ 🌹 برای همین غیرتی شدم و سوارت کردم . 💞 گفتم : 🌸 یعنی اینقدر برات اهمیت دارم ؟ 🌸 چطور میشه با اینکه منو نمیشناسی ، 🌸 برام غیرتی میشی ؟ 💞 گفت : 🌹 شما زنان ایرانی و مسلمان ، 🌹 ناموس این کشورین . 🌹 و هر مردی که غیرت داره ؛ 🌹 نمیذاره ناموسش تو چنگ گرگهای بوالهوس بیفته . 🌹 حالا بگو کجا میری تا برسونمت ؟ 💞 گفتم : 🌸 حالا چرا نگام نمیکنی ؟! 🌸 مگه خشکل نیستم ؟! 🌸 مگه جذاب نیستم ؟ 🌸 مگه ارزش یه نگاه رو ندارم ؟! 💞 بعد از کمی سکوت ، گفت : 🌹 اتفاقاً هر چیزی که با ارزشتره ، 🌹 از نگاه مردم دورتره . 🌹 مثلا به طلا 💰 نگاه کن 🌹 یا به آثار تاریخی و قیمتی ، 🌹اونارو کجا نگهداری می کنن ؟ 🌹 غیر از اینه که توی موزه یا گاو صندوق ، 🌹 آن هم با محافظ ، ازشون نگهداری می کنن ؟ 🌹 که نگاه غریبه ها به اونا نیفته . 🌹 اما آشغالارو نگاه کن 🌹 که همیشه بیرونن . 🌹 تو خیابونن 🌹 خانم ! باور کن شما زنان ایرانی ، 🌹 همه تون طلا هستین نه آشغال خیابونی 🌹 قدر خودتون رو بدونید . 💞 حرفهایش هم کوبنده بود هم تاثیرگذار 💞 با اینکه به من برخورد اما چیزی نگفتم 💞 سکوت همه جا را گرفته بود 💞 داشتم به حرفهایش فکر می کردم 💞 که او پس از کمی مکث ، دوباره گفت : 🌹 نگفتی کجا داشتی می رفتی ؟! 🌹 بگو تا برسونمت 💞 احساس کردم ازش خوشم اومد . 💞 به خاطر همین ، بدون فکر گفتم : 🌸 هرجا تو بری منم میام . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌹 یکی از ابعاد حماسه کربلا ، 🌹 بُعد عشق و محبت به خانواده است . 🌹 عشق و محبتی که در تمامی لحظات ، 🌹 به عاشورا ، رنگ عاشقی می دهد . 🌹 عشق خواهری مانند حضرت زینب ، 👈 به برادری همچون امام حسین . 🌹 عشق و وفاداری برادری مانند عباس ، 👈 به برادرش سیدالشهدا علیه السلام ، 🌹 عشق پدری چون امام حسین ، 🌹 به فرزندان غریبش . 👈 علی اکبر ، علی اصغر ، رقیه و سکینه 🌹 چنین عشقی ، برخاسته از ایمان است ؛ 🌹 که موجب احترام و محبت ، 👈 در میان اعضای خانواده می‌شود . @ghairat
🌸 داستان مذهبی عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت سوم 🌟 💞 گفت : 🌸 نه خانم محترم من باید برم سرکار 🌸 شما بگید کجا پیاده می شین 🌸 تا همون جا بذارمتون . 💞 کمی مکث کردم و گفتم : 🌷 نمیدونم ؛ 🌷 ولی دیگه دوست ندارم جایی برم . 💞 با ناراحتی گفت : 🌸 مگه بیکارید خانم ؟ 💞 گفتم : آره خیلی ؟ 💞 بعد از کمی مکث گفت : 🌸 میخوای کار کنی ؟ 💞 گفتم : آره ، کجا ، با کی ؟ 💞 گفت : 🌸 من یه موسسه کوچیک فرهنگی دارم 🌸 اگر دوست داشته باشی میتونی با ما کار کنی 💞 من خیلی خوشحال شدم و گفتم : 🌷 آره چرا که نه . 💞 به طرف محل کارش رفتیم . 💞 وقتی وارد شدیم ؛ 💞 تعجب را در نگاه همکارانش می دیدم . 💞 تیپ و ظاهر من ، با ایشان نمی خواند 💞 به خاطر همین 💞 از دیدن من در کنار این آقا ، تعجب کردند . 💞 همه برایش از جا بلند شدند و سلام کردند . 💞 دوتا خانم بودند و چندتا آقا . 💞 سفارش مرا به یکی از آن خانم ها کرد 💞 و گفت که پذیرشم کند . 💞 او هم به طرف اتاقش رفت . 💞 و من پیش پذیرش ماندم تا فرم پر کنم . 💞 اما نگاهم او را تعقیب می کرد . 💞 ناگهان از سر فضولی از خانم سوال کردم : 🌷 این آقا اسمش چیه ؟ 💞 خانم ، چپ چپ نگاهم کرد و گفت : 👈 آقای نصرتی 💞 از فرداش تصمیم گرفتم 💞 تا ظاهرم را مثل همکارانم درست کنم . 💞 آرایشم را💄 کم کردم . موهایم را پوشاندم . 💞 و مانتوی بلند و سنگین پوشیدم . 💞 هر روز که می گذشت ؛ 💞 بیشتر عاشق نصرتی می شدم . 💞 عاشق سنگینی ، حیا ، غیرت ، متانت ، 💞 مهربانی و سر به زیری او شده بودم . 💞 تا اینکه فهمیدم زن و بچه دارد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
💞 انسجام خانواده ، به عهده زنان است . 💞 پیوند مقدس ، 💞 بین اعضای خانواده فراهم نمی شود 💞 مگر اینکه زنان ، 💞 با تعهدی که به خانواده دارند 💞 اسباب آن را فراهم آورند 💞 تا خانواده در تمام شرایط کنار هم باشند . @ghairat
🌸 هر کس به بازار برود 🌸 و هدیه ای برای خانواده اش بخرد 🌸 ( و به آنها ) بدهد 🌸 ( اجر و ثواب و پاداش او ) ، 🌸 مانند کسی است ؛ 🌸 که برای نیازمندان صدقه می برد . ✍ پیامبر رحمت صلی الله علیه وآله 📚 وسایل الشیعه ، ج ۱۵ ، ص ۲۲۷ 💟 @ghairat
🌸 داستان نیلوفر 🌸 🌟 قسمت چهارم 🌟 💞 با اینکه فهمیدم زن و بچه دارد 💞 ولی باز هم دوستش داشتم . 💞 هر وقت او را می دیدم ؛ 💞 با نگاهم تعقیبش می کردم . 💞 و مات و مبهوت جذبه و شخصیت او می شدم 💞 تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم 💞 اما ازش می ترسیدم 💞 هر روز با خودم کلنجار می رفتم 💞 تا از نصرتی خواستگاری کنم 💞 اما خجالت می کشیدم . 💞 یک روزی اجازه گرفتم و به دفترشون رفتم 💞 با ترس و اضطراب و دلهره ، جلویش ایستادم 💞 عرق کرده بودم و نفسم بالا نمی آمد . 💞 به سختی گفتم : ☀️ آقای نصرتی ! ☀️ من می دونم که شما زن و بچه دارید ☀️ می دونم که فرهنگامون متفاوته ☀️ می دونم که شما پولدار و ما فقیریم ☀️ می دونم شما با ایمان و ما بی ایمان ☀️ ولی من عاشق شدم 💞 با گفتن این جمله ، ناگهان اشکم سرازیر شد 💞 آقای نصرتی نیز با تعجب به من نگاه کرد 💞 دوباره با گریه گفتم : ☀️ به خدا قصد ندارم زندگی شما رو خراب کنم ☀️ فقط ازتون می خوام ، تو زندگیتون باشم ☀️ حتی اگه به من سر نزنید ☀️ حتی اگه دوستم نداشته باشید 💞 گریه ام شدیدتر شد 💞 و با چشمانی پر از اشک ، از دفتر خارج شدم 💞 کارمندان به من خیره شدند . 💞 به طرف نمازخانه موسسه رفتم 💞 نشستم و هق و هق گریه کردم . 💞 یکی از دخترا داخل شد و کنارم نشست . 💞 نوازشم کرد و گفت : 🌹 تو چیت شده دختر ؟ چرا اینجوری شدی ؟ 💞 ناگهان بغلش کردم و گفت : ☀️ به خدا دوستش دارم ☀️ عاشقش شدم 💞 گفت : 🌹 آخه این چه حرفیه نیلوفر جان 🌹 اون زن داره ، زنش هم خیلی مهربونه 🌹 نصرتی هم زنشو ، خیلی دوست داره 🌹 فکر نمی کنی اگر زنش بفهمه ، 🌹 ممکنه زندگیشون خراب بشه ؟ 💞 با خودم می گفتم : ☀️ حرفای همکارم درست بود ☀️ اما اگه واقعا زنش مهربونه ☀️ اگه واقعا ادعای ایمان و دیانت داره ☀️ اگه واقعا از خدا می ترسه ☀️ پس نباید از حضور من تو زندگیش بترسه 💞 به خاطر همین تصمیم گرفتم 💞 تا به خانه آقای نصرتی بروم . 💞 و حرف دلم را به زنش بگویم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌸 زن ، نور و چراغ خانه است . 🌸 زن ، آرامـش خانه است . 🌸 برکت هر خانه است . 🌸 عشق خانه است . 🌸 به شرط اینکه 🌸 اهل غُر زدن نباشه . 🌸 پر توقع و ولخرج نباشه 🌸 کینه ای و اهل لجبازی نباشه @ghairat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 داستان نیلوفر 🌸 🌟 قسمت پنجم 🌟 💞 بدون اینکه نصرتی بفهمد ، 💞 مرخصی گرفتم و به طرف خانه اش رفتم 💞 خانمش در را باز کرد . 💞 خودم را معرفی کردم . 💞 لبخند زد و گفت : 🍎 می شناسمت 🍎 قبلا در موردت یک چیزهایی شنیدم 🍎 خیلی خوش اومدی بفرما تو 💞 انگار آقای نصرتی ، 💞 راجع به من با زنش صحبت کرده بود . 💞 یک ساعتی که با هم نشستیم ؛ 💞 از همه زندگی ام برایش گفتم . ♨️ از غربت و یتیمی و تنهایی ؛ ♨️ از بی پدری ، بی برادری و بی کسی ؛ ♨️ از کمبود محبت و عشق و توجه ؛ ♨️ از بی پولی و فقر و نداری ؛ ♨️ و از همه چیزهایی که باعث شدند ♨️ به فساد و تباهی و انحراف کشیده شوم . ♨️ و اینکه فقط یک مادر دارم ♨️ از خانه کوچک مستاجری ام گفتم ♨️ و همین طور گفتم که ♨️ در آوردن خرج خونه ، کرایه و آب و برق و... ♨️ بهانه ای بود ♨️ تا خودم را قانع به خود فروشی کنم ... 💞 گفتم : خانم نصرتی ! 🌹 من نیومدم که فقط با شما درد و دل کنم 🌹 اومدم یه خواهشی ازتون بکنم 🌟 گفت : چیه نیلوفر خانوم ، بگو عزیزم 🌹 گفتم : راستش و بخواین من عاشق شدم 🌹 عاشق کسی که خودش زن و بچه داره ، 🌹 زنش نسبت به من ، 🌹 خیلی خانم تر و مهربونتر و مذهبی تره 🌹 ولی بازم دوست دارم زنش بشم 🌹 و کلفتی خانمش رو بکنم 🌹 لطفا کمکم کنید 🌹 فقط شما میتونید کمکم کنید 🌹 چون اون اصلا نگام نمیکنه 🌹 چه برسه به اینکه بخواد شوهرم بشه . 🌟 گفت : از من چه کمکی بر میاد ؟ 🌟 در حالی که میگی زن و بچه داره 🌟 نمی ترسی زندگیشون بهم بریزه ؟ 💞 گفتم : خانمش مثل شما ماهه 💞 خیلی خانمه ، حتما راضیه 💞 خواهش میکنم باهاش صحبت کنید 💞 خواهش می کنم راضیش کنید 🌟 گفت : حالا اون کی هست ؟ 💞 سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم 💞 چشمانم پر از اشک شدند 💞 گلویم پر از عقده شده بود 💞 خیلی سعی کردم به او بگویم 💞 اما نتوانستم حرف بزنم ، 💞 زبانم قدرت تکلم نداشت . 💞 سکوت خفه کننده ای حاکم شد . 💞 بعد از مکث طولانی ، 💞 خودش نفس عمیقی کشید و گفت : 🌟 خب حالا فهمیدم 🌟 انگار واقعا عاشق شوهرِ من شدی ؟! 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌹 اعضای جدیدمون ، خوش آمدید 🌹
💊 یکی از عوارض استفاده‌ی طولانی‌ مدت 💊 از قرص های ضدبارداری ، 👈 مبتلا شدن زن ، به سرطان سینه است . ☀️ زن ، ده تا بچه داشته باشد ☀️ بهتر از این است ☀️ که با این قرص های ضدبارداری ، ☀️ خودش را پیر و بیمار و ناتوان کند ☀️ و شوهرش را ، ☀️ به فکر گرفتن زن دیگری بیندازد . @ghairat
🌸 داستان نیلوفر 🌸 🌟 قسمت ششم 🌟 💞 من از خجالت داشتم آب می شدم 💞 احساس خفگی می کردم 💞 پا شدم که بیرون بروم 💞 ولی جلوی مرا گرفت . 💞 خیلی ترسیده بودم . 💞 باخودم گفتم : 🌹 الآنه که آبرو ریزی کنه 🌹 نکنه به شوهرش زنگ بزنه 🌹 نکنه پلیس خبر کنه 💞 آنقدر ترس و دلهره و اضطراب داشتم 💞 که از حال رفتم . 💞 وقتی به هوش آمدم 💞 خانم نصرتی بالای سرم بود . 💞 دوباره خجالت کشیدم ؛ پا شدم که بروم 💞 ولی او با خونسردی گفت : 🌟 کجا میری نیلوفر خانم ؟ 🌟 نمیذارم جایی بری 💞 من بیشتر ترسیدم ؛ تا اینکه گفت : 🌟 امروز نهارو پیش من بمون 💞 گفتم : نه دیگه مزاحم نمیشم 🌟 گفت : مزاحم نیستی عزیزم 🌟 منم تنهام ؛ 🌟 دوست دارم پیشم باشی 🌟 راستی اسم منم فاطمه است . 💞 تا ساعتی بعد از نهار ، 💞 پیش هم بودیم . 💞 ولی اصلا به من اخمی نکرد . 💞 حرفهای مرا ، به رویم نیاورد . 💞 انگار هیچی نشنیده . 💞 انگار اتفاقی نیفتاده . 💞 چند روز بعد ؛ 💞 سرزده و ناگهانی ، به خانه ما آمد . 💞 جا خوردم و تعجب کردم . 💞 از این می ترسیدم که بخواهد ، 💞 شکایتم را پیش مادرم بکند . 💞 خانه و زندگی ما را دید 💞 با مادرم آشنا شد . 💞 و کلی با هم درد و دل کردند . 💞 بعد از شام رفت و چیزی به مادرم نگفت . 💞 روز بعد ، به شرکت آمد . 💞 و از کارمندان آنجا ، 💞 راجع به ارتباط من و آقای نصرتی ، 💞 پرس وجو می کرد . 💞 یکی از خانما گفته بود : 🔮 که آقای نصرتی 🔮 سر به زیر میره و سر به زیر میاد 🔮 هیچ ارتباطی با این دختره نداره 🔮 هیچ حرف و حدیثی ، بینشون نیست . 🔮 اما این دختره نیلوفر ، 🔮 دائم چمشش سمت آقای نصرتیه . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌸 حق زن بر شوهرش این است 🌸 که او را سیر کند ، لباس بپوشاند ، 🌸 نماز و روزه و زکات را به او بیاموزد . 🌸 و زن نیز در این کارها ، 🌸 نباید با شوهرش مخالفت نماید . ✍ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله 📚 مستدرک الوسایل ، ج ۱۴ ، ص ۲۴۳  @ghairat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 پول ، آرامبخش نیست 🌷 👈 استاد قرائتی 🌸 خیلی از افراد سرمایه دار هستند 🌸 که استرس و دلواپسی دارند 🌸 که خود پول باعث عذاب آنها شده 🌸 قرآن کریم می فرماید : 🇮🇷 به بعضی ها پول می دهیم 🇮🇷 تا عذابشان زیاد شود ... @ghairat
🌸 داستان نیلوفر 🌸 🌟 قسمت هفتم 🌟 💞 خانم نصرتی به دفتر آقا رفتند 💞 و از ایشان خواستند تا مرا اخراج کنند . 💞 آقای نصرتی ، 💞 خانمش را ، خیلی دوست داشت 💞 بخاطر همین ؛ 💞 بدون اینکه از او دلیلی بخواهد 💞 مرا اخراج کرد . 💞 من هم خیلی ناراحت 😔 شدم . 💞 نمی دانستم که آخرش ، این چنین می شود ‌. 💞 فکر نمی کردم که از من ، کینه به دل بگیرد . 💞 اخراج شدنم ، مهم نبود ؛ 💞 اما ندیدن کسی که عاشقشم ، 💞 داشت نابودم می کرد . 💞 یعنی دیگر او را نمی بینم 💞 هیچ جوره ، از فکرم بیرون نمی رود 💞 کاش می فهمید 💞 من چقدر دوستش دارم . 💞 کاش او نیز ، ذره ای عاشقم بود . 💞 شبها به یاد آقای نصرتی ، گریه می کردم 💞 و روزها را ، 💞 کنار موسسه می نشستم تا او را ببینم 💞 بعد از چند روز ، 💞 دوباره به دیدن خانمش رفتم . 💞 به پایش افتادم ، التماسش کردم . 💞 گریه و زاری کردم 💞 از او خواهش کردم تا اجازه دهد 💞 کنیز خودش و بچه هایش شوم . 💞 اما او چیزی نمی گفت . 💞 فقط با مهربانی از من پذیرایی می کرد 💞 سپس گفت : ☀️ نیلوفر جان ! ☀️ گرفتن یا نگرفتن زن دوم ، ☀️ دست من نیست که . ☀️ شوهرم احمد ، ☀️ ماشالله هم عقل داره ☀️ هم از طرف شرع ، صاحب اجازه است . ☀️ اگه بخواد زن بگیره ، می گیره ☀️ منتظر اجازه من نمی مونه ☀️ خیلی از مردا هستن که مخفیانه ازدواج کردن ☀️ و البته خیلی هم خوشبختن ☀️ تو هم صبر داشته باش ، عجله نکن ☀️ اگه اون تو رو بخواد ، حتما قبولت می کنه 💞 باز هم با گریه گفتم : 🌹 به خدا ، کنیزتون میشم 🌹 هیچی از شما و آقاتون نمی خوام 🌹 اصلا هفته ای یک بار بهم سر بزنه ، کافیه 🌹 فقط می خوام سایه مردونگی و غیرتش ، 🌹 بالای سرم باشه ؛ همین ... 💞 فاطمه گفت : ☀️ من از خدامه که تو هم سر و سامون بگیری ☀️ و مطمئن باش ، اگه تو هووی من بشی ☀️ نه چیزی از من کم میشه ☀️ نه جای من و بچه هام تنگ میشه ☀️ نه محبت آقا احمد ، نسبت به ما کم میشه ☀️ نه زندگی مون خراب میشه ☀️ شما به زندگی خودت ☀️ ما هم به زندگی خودمون . ☀️ حالا بشین می خوام برات میوه بیارم 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌹 و 🌹 🌸 تمام خیاط ها ، باربرها ، پزشک ها ، 🌸 کارشناس ها ، کارمندان دولت ، 🌸 از نخست وزیر گرفته تا کارمند دون رتبه ، 🌸 تمام کارگران کارخانه ها و... 🌸 آدمهای کرایه ای و حقوق بگیر هستند . 🌸 که کرایه و حقوق آنها را ، 👈 زمینیان تعیین می کنند . 🌸 اما افرادی مثل علما ، مراجع ، مجتهدین ، 🌸 و زن و مردی که ازدواج می کنند 🌸 و به اختیار و اراده خود ، 🌸 عقد ازدواج دائم یا موقت می بندند 🌸 آدم کرایه ای نیستند و کاملا آزادند . 🌸 که رزق و مهریه آنها را ، 👈 خود خدا برای آنها تعیین کرده است . 🌸 بنابراین ؛ در مورد مهریه ، 🌸 چه در عقد دائم و چه در عقد موقت ، 🌸 مهریه زن ، کرایه و اجاره و حقوق نیست 👈 بلکه حق شرعی و قانونی آنهاست . @ghairat
💞 شروع رابطه جنسی ، 💞 باید از طرف زن شروع شود . 💞 اما مرد هم باید همکاری کند . 💞 اول زن ، باید خود را بر مرد عرضه کند 💞 و مرد باید ، 💞 به خواسته های زن ، احترام بگذارد . @ghairat ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💍 دوره کامل آموزش عشقبازی ویژه متاهلین 👇🏻 @moshaawer
🌸 داستان نیلوفر 🌸 🌟 قسمت هشتم 🌟 💞 بعد از رفتن من ، 💞 فاطمه خانم با آقا احمد ، 💞 در مورد من حرف زدند . 💞 فاطمه به آقا گفتند : 🌟 احمد جان ! 🌟 نظرت راجع به نیلوفر چیه ؟ 🌸 آقا احمد گفت : نظری ندارم چطور ؟ 🌟 فاطمه گفت : ☀️ دوست داری باهاش ازدواج کنی ؟ 🌸 احمد جاخورد و گفت : 🌸 چی ؟! شوخیت گرفته فاطمه ؟! 🌸 این حرفا چیه می زنی ؟! 🌟 فاطمه گفت : نه به خدا جدی گفتم . 🌸 احمد گفت : 🌸 عزیز دلم ، قربونت برم ؛ 🌸 من که از چیزی شکایت نکردم . 🌸 من شمارو خیلی دوست دارم . 🌸 زندگیمو دوست دارم ، 🌸 خدارو شکر چیزی برام کم نذاشتی 🌸 چرا باید زن دوم بگیرم . 🌟 فاطمه: ممنون از محبتت عزیزم 🌟 ولی اگه دوستم داری قبول کن . 🌟 نیلوفر تازه به راه اومده . 🌟 یکی رو میخواد که پر و بالشو بگیره 🌟 و اونو تا خدا برسونه 🌟 و چه کسی بهتر از شما . 🌟 حرام که نیست ، حلال خداست . 🌟 منم که مشکلی ندارم . 💞 احمد گفت : 🌸 عزیزم ! منم نگفتم حرامه 🌸 ولی واجب هم که نیست 🌸 در ضمن ؛ اگه بخوام زن دوم بگیرم 🌸 ترجیح میدم ، زن مومن و مذهبی بگیرم 💞 فاطمه گفت : 🌟 خب توبه کرده ، اصلاح شده 💞 احمد گفت : 🌸 از کجا معلوم فاطمه جان 🌸 اومدیم و بعد از ازدواج ، 🌸 هوای عاشقی از سرش پرید 🌸 اونوقت چی ؟ 🌸 الآن فکر و روح و قلبش ، 🌸 پر از هواهای نفسانی و شیطانیه . 🌸 هنوز مدت زیادی از ارتباط های زشتش ، 🌸 با مردان غریبه و نامحرم نگذشته 🌸 تو چه توقعی از من داری ، فاطمه ؟ 🌸 حالا اگه ازدواج موقت می کرده ، 🌸 می گفتیم حلاله ، اشکالی نداره 🌸 اما اون حتی نمی دونه 🌸 ازدواج موقت ، یعنی چی ... 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌹 طنز بی غیرت 😁 🌸 بی غیرت ، تو هواپیما نشسته ؛ 🌸 و به فکر دزدی هواپیما بود . 🌸 میره داخل کابین خلبان ، 🌸 و با تهدید میگه : 🔥 داداش تهدید می کنم که بری فرانکفورت 🌸 خلبان یه نگاهی بهش میکنه و میگه : ✈️ پس اسلحت کو ؟ 🌸 بی غیرت میگه : 🔥 داداش رفاقتی برو دیگه 🔥 یعنی حتما باید زور بالا سرتون باشه 🔥 تا به وظیفه تون عمل کنین 😅😅😅 😍 @ghairat 😍
🔥 جهنمی به نام پیر دختری ؟! 💗 گاهی رسانه‌ها می‌گویند : 👈 جلوی کودک‌ همسری را بگیرید . 💗 در حالی که مشکل امروز ما ، 👈 پیر دختری و بزرگ‌ همسری است . 💗 در جامعه ما ، 💗 بیش از دو میلیون و ۱۰۰ هزار دختر 💗 که بالای ۳۰ سال ، سن دارند ، وجود دارد . 💗 مسئله ما ، ازدواج اینهاست . 💗 حالا ۱۰۰ دختر هم در سن پایین ازدواج کنند ؛ 💗 مثلا چه می شود ؟! آیا خیلی مهم است ؟! 💗 مسئله اصلی ما ، آن دو میلیون نفرند 💗 که دارند پیر می شوند 💗 و در حسرت ازدواج و داشتن فرزند و خانواده ، 💗 مانده اند . 💟 @ghairat 👈 لطفا نشر دهید . 💍
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت نهم 🌟 💞 فاطمه ، با دست پر ، به خانه ما آمد . 💞 و همه حرفهای احمد را ، به من رساند . 💞 هنگامی که خواست برود ؛ 💞 صدایش کردم و گفتم : ☀️ راستی فاطمه خانم ! ☀️ اخراج شدنم از موسسه ، تقصیر شما بود ؟ 💞 فاطمه لبخندی زد و گفت : 🌹 آره عزیزم 🌹 من از آقا احمد خواستم که اخراجتون کنه 🌹 چون نمی خوام در محیط کار ، 🌹 پشت سر شما و شوهرم ، حرفی باشه ☀️ گفتم : پس یه خواهشِ دیگه ☀️ بی زحمت به آقا احمد بگین ☀️ چطوری می تونم اعتمادشون رو جلب کنم ؟ 💞 فاطمه باز لبخندی زد و گفت : 🌹 باشه ، حتما 💞 آخر شب ، 💞 فاطمه با من تماس گرفت و گفت : 🌹 سلام نیلوفر جان ! 🌹 من دوباره با آقا احمد صحبت کردم 🌹 ایشون گفتن اگه قراره من زن دوم بگیرم 🌹 اولویتم زن مذهبی و متدین هست 🌹 بعد از اینکه کلی باهاش حرف زدم 🌹 قبول کرد که باهات ازدواج کنه 🌹 ولی یه شرط ، برات گذاشته . 💞 من از شنیدن این حرف ، 💞 خیلی خوشحال شدم 💞 و با هیجان و ذوق زدگی گفتم : ☀️ خب شرطشون چیه ؟ ☀️ هر چی باشه قبول می کنم . 💞 فاطمه گفت : 🌹 شرطشون اینه که شما بری حوزه علمیه 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌷 یکی از عوامل آرامش ، دین داری است . 🌷 طبق آمار روانشناسان غربی ، 🌷 مهمترین عامل درمان بیماریهای روانی ، 👈 داشتن " دین و ایمان " است . 🌷 و درصد بهبودی بیمارانی که ، 🌷 معتقد به دین هستند ؛ 🌷 بسیار بیشتر از دیگران است . @ghairat
🍎 یکی از عوامل آرامش ، 👈 ذکر ( و یاد خدا ) است . 🍎 چنانچه قرآن کریم می فرماید : 👈 🌷 ألا بذکر الله تطمئنّ القلوب 🌷 👈 تنها با یاد خدا دلها آرام می شود 🍎 اطمینان ، به معنی آرامش است 🍎 و دل مطمئن ، 👈 همان نفس مطمئنّه است 🍎 که در آیه : 🌷 یا ایّتها النفس المطمئنّه 🌷 🌷 ارجعی الی ربک راضیة مرضیه 🌷 🍎 آمده است . @ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت دهم 🌟 💞 تا چند شب و روز ، 💞 به فکر شرط آقا احمد بودم . 💞 همیشه برام سوال بود 💞 که چرا چنین شرطی گذاشت ؟! 💞 مگر حوزه چه دارد که برای او مهم است ؟ 💞 بعد از چند روز فکر کردن ، 💞 فاطمه مثل همیشه ، دست پر به خانه ما آمد . 💞 به او گفتم : 🌹 با شرط آقا احمد موافقم 🌹 ولی نمی دونم کجا باید برم ، چکار باید بکنم 💞 فاطمه گفت : 🌷 فردا آماده شو 🌷 تا با هم بریم یکی از حوزه های خواهران ، 🌷 اونجا ازشون می پرسیم ، چکار باید بکنیم . 💞 اول صبح ، فاطمه با ماشینش ، دنبال من آمد 💞 و با هم ، به حوزه رفتیم . 💞 شرایط حوزه را پرسیدیم ؛ گفتند : 🕌 هر ساله از اسفند تا آخر فروردین ، 🕌 حوزه پذیرش داره 🕌 شما باید ثبت نام کنید 🕌 اگر در آزمون ورودی و مصاحبه قبول شدید 🕌 انشالله شما وارد حوزه می شید 💞 بی صبرانه منتظر آمدن اسفند بودم 💞 در این مدت ، 💞 فاطمه خانم خیلی هوای من و مادرم را داشت . 💞 او یک خواهر واقعی بود . 💞 خوشحالم که فصل تازه ای از زندگی من ، 💞 با فاطمه خانم و آقا احمد آغاز شد . 💞 زمان پذیرش حوزه ، فرا رسید 💞 با عشق و شور و نشاط و شادی ، 💞 مرحله به مرحله پیش می رفتم . 💞 فاطمه ، منابع آزمون را ، برایم جور کرد 💞 و مرا با دوستانش که طلبه بودند آشنا کرد 💞 تا کتابها را برایم توضیح دهند . 💞 در آزمون ، سپس در مصاحبه قبول شدم 💞 این خبر خوش را ، به اول فاطمه دادم 💞 مدارکم را دادم و پرونده تشکیل دادم 💞 وسطای مردادماه ، 💞 دوره اختباری برای ما گذاشتند 💞 و آخرای شهریور ، کلاسها شروع شدند . 💞 با عشق و یاد آقا احمد ، 💞 درس می خواندم و مباحثه می کردم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat