eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
18 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amoomolla چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂 🌟 شب سردی بود …. 🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ، 🌟 زل زده بود به مردمی که ، 👈 میوه میخریدن … 🌟 شاگرد میوه فروش تند تند ، 🌟 پاکت های میوه رو ، 🌟 توی ماشین مشتری ها میذاشت . 🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد 🌟 چی می شد اونم می تونست 🌟 میوه بخره و به خونه ببره … 🌟 رفت نزدیک تر … 🌟 چشمش به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود ، افتاد … 🌟 با خودش گفت : 🌷 چه خوب می شد از میون اون میوه های خراب ، سالم ترهاشو ببره خونه … 🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم و بقیه رو بدم به بچه ها ... 🌷 تا اونا هم شاد بشن … 🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید 🌟 دیگه سردش نبود ! 🌟 پیرزن ، جلو رفت 🌟 پای جعبه میوه نشست … 🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ، 🌟 شاگرد میوه فروش ، که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت : 🔥 دست نزن ننه ! برو دُنبال کارت ! 🌟 پیرزن زود بلند شد … 🌟 خیلی خجالت کشید ! 🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! 🌟 سرش رو پایین انداخت … 🌟 دوباره سردش شد ! 🌟 دستاش رو روی شونه هاش گذاشت 🌟 راهش رو کشید و رفت … 🌟 چند قدم دور شده بود 🌟 که یه خانمی صداش زد : 🌸 مادر جان …مادر جان ! 🌟 پیرزن ایستاد … 🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد ! 🌟 خانمی با چادری مشکی ، لبخندی زد 🌟 و بهش گفت : 🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر ! 🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد 🌟 سه تا پلاستیک دستش بود 🌟 پر از میوه ، موز و پرتغال و انار 🌟 پیرزن گفت : 🌹 دستِت دَرد نکنه ننه 🌹 ولی من مستحق نیستم ! 🌟 خانم چادری گفت : 🌸 اما من مستحقم مادر جان … 🌸 مستحق دعای خیر … 🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! 🌸 جون بچه هات بگیر ! 🌟 خانم منتظر جواب پیرزن نموند … 🌟 میوه هارو داد دست پیرزن 🌟 و سریع از اونجا دور شد … 🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود 🌟 و رفتن خانم رو نگاه می کرد … 🌟 قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود ، روی صورتش غلتید … 🌟 دوباره گرمش شد … 🌟 با صدای لرزانی گفت : 🌷 پیر شی ننه …. پیر شی ! 🌷 الهی خیر ببینی مادر 🌷 انشالله در این شب چله ، 🌷 حاجت بگیری دخترم .  @ghairat
🔥 در کنار شوهرتان ، 🔥 در مهمانی یا مشغول فیلم دیدن هستید ؛ 🔥 ناگهان نظرش را ، 🔥 در مورد یک بازیگر ، مجری یا مهمان زن ، 🔥 می‌پرسید ؟ 🔥 انتظار دارید چی بشنوید ؟ 👈 اینکه شما از یک ستاره سینمایی زیباترید ؟ 👈 یا از آن خانمی که هفت قلم آرایش زده ، 👈 و همه زیبایی اش را مدیوش آرایش است 👈 جذاب ترید ؟ 🔥 مطمئن باشید با پرسیدن این سوال ، 🔥 در ‌مهمانی ها یا هنگام تلویزیون دیدن ، 🔥 کاری جز مضطرب کردن مردتان نکرده‌اید . 🔥 او در چنین شرایطی ، 🔥 دست و پایش را گم می‌کند . 🔥 نه می‌تواند شجاعانه 🔥 واقعیت را با شما در میان بگذارد 🔥 و نه توانایی این را دارد 🔥 که خصلت مردانه‌اش را کنار بگذارد 🔥 و واقعیت را از شما پنهان کند . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۵ 🌸 🌟 ماشا می خواست پا شود تا در را باز کند 🌟 اما ریسا گفت : ☘ شما بشین عزیزم ، خودم باز می کنم 🌟 علی مشغول کار با لپ تاپش بود 🌟 که فرزین آمد و گفت : 🍁 علی جان ، یک آقا و یک خانم ، 🍁 دم در خانه ماشا خانم ، ایستادند . 🌟 ریسا در را باز کرد . 🌟 حاج آقا ، با زن و بچه ، پشت در بودند 🌟 حاجی گفت : 🕌 سلام دخترم 🕌 اینجا خانه ماشا خانم هست ؟! 🌟 ریسا گفت : ☘ بله قربان ، درست اومدین ، بفرمائید داخل 🌟 ریسا به حاجی تعارف کرد 🌟 ولی حاج آقا داخل نشد و گفت : 🌟 نه دخترم ممنون ما باید بریم 🌟 فقط اومدیم حال ماشا خانم رو بپرسیم 🌟 ماشا ، دم در آمد و حاجی را شناخت 🌟 با خوشحالی گفت : 🌷 حاج آقا شمایید ؟! 🌷 سلام ، خیلی خوش اومدید 🌷 خواهش می کنم بفرمائید 🌟 حاجی اولش قبول نکرد 🌟 اما وقتی اصرار ماشا را دید 🌟 ابتدا زن و بچه ها را داخل فرستاد 🌟 و بعد از کمی مکث با اشاره همسرش وارد شد 🌟 علی با ریسا تماس گرفت و گفت : 🌸 سلام عزیزم ، 🌸 این دو نفر کی بودند که داخل شدند 🌟 ریسا گفت : ☘ سلام عشقم ، ☘ امام جماعت مسجد محله ماشاست ☘ که با زن و بچه ، برای دیدن ماشا اومدند ☘ بی زحمت اگه می تونی تو هم بیا ؛ ☘ که حاج آقا تنها نمونه . 🌟 علی به طرف خانه رفت . 🌟 همسر حاج آقا به ماشا گفت : 🌹 دخترم ، چند روز مسجد نیومدی ؟! 🌹 نگرانت شدیم ، سراغتو گرفتیم . 🌹 هیچ کس خبری ازت نداشت . 🌹 تا اینکه حاجی ، فرمودند ؛ 🌹 که به خانه شما بیاییم 🌟 علی " یا الله " گفت و وارد خانه شد . 🌟 و به حاجی سلام کرد و کنارش نشست . 🌟 حاج خانم نیز ، کنار ماشا و ریسا نشست . 🌟 و تا یک ساعتی با هم گپ زدند . 🌟 علی ، ماجرای آشنایی خود با ریسا و ماشا را 🌟 برای حاجی تعریف کرد . 🌟 و اینکه به ماشا سوءقصد شده را شرح داد . 🌟 و ریسا ماجرای مسلمان شدنش را ، 🌟 برای حاج خانم تعریف کرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 انیمیشن طنز دیرین دیرین 🇮🇷 این قسمت : شب یلدا و توجه به مردم مناطق زلزله زده کرمانشاه و سیلاب خوزستان @ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ برنامه های پیشنهادی شب یلدای مهدوی ❇️ ۱. خواندن زیارت آل یاسین ❇️ ۲. ذکر صلوات به نیت ظهور امام زمان ❇️ ۳. دعا برای بیماران و رفع بلایا از جهان ❇️ ۴. خواندن دعای الهی عظم البلا ❇️ ۵. پختن غذا و شیرینی به نیت امام زمان ❇️ ۶. توجه ویژه به کودکان و همسران ❇️ ۷. دلجویی از خانواده پرستاران و شهیدان ❇️ ۸. ارسال پیامکهای مهدوی به دوستان ❇️ ۹. خواندن قصه های امام زمانی برای کودکان ✍ یلدای مهدوی تون ، مبارک ، التماس دعا 📲 لطفا نشر دهید . 🔮 @amoomolla
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۶ 🌸 🌟 آخر شب شد . 🌟 حاجی و خانواده اش رفتند . 🌟 بعد از رفتن آنها ، 🌟 ریسا از خانواده حاجی تعریف کرد و گفت : ☘ وای ماشا خوش به حالت . ☘ چه دوستای خوبی داری ☘ از اینکه به خونه تو اومدن ☘ و جویای حالت شدن ، ☘ خیلی خوشم اومد . 🌟 علی هم از ماشا و زنش خداحافظی کرد 🌟 و از خانه بیرون رفت . 🌟 داشت به طرف دوستانش می رفت 🌟 که ناگهان دو موتور سوار را دید ، 🌟 که به طرف خانه ماشا می آمدند 🌟 و در دستشان ، نارنجک و سلاح گرفته بودند 🌟 علی با تمام وجودش فریاد زد : 🌸 ریسا ، ماشا ، پناه بگیرید . 🌸 بخوابید زمین 🌸 فرزین کجایی ، بیا بیرون 🌟 فرزین و دوستانش ، به سرعت بیرون آمدند 🌟 و پس از رصد کردن اوضاع ، 🌟 به طرف موتور سواران دویدند . 🌟 علی می دانست که اگر کاری نکند 🌟 آن نارنجک ، می تواند 🌟 جان ماشا و ریسا را با هم بگیرد . 🌟 به خاطر همین ، با سرعت زیاد ، 🌟 به طرف موتور سوارها رفت . 🌟 یکی از موتورسواران ، 🌟 نارنجک را به طرف خانه ماشا ، 🌟 پرتاب کرد . 🌟 علی نیز به طرف نارنجک پرید 🌟 نارنجک با علی اصابت کرد و منفجر شد . 🌟 موتور اول با دو سرنشینش به زمین افتادند . 🌟 موتور سواران دومی ، می خواستند 🌟 نارنجک دومی را هم پرتاب کنند 🌟 که ناگهان دوستان علی سر رسیدند 🌟 و موتورسواران را گرفتند 🌟 به زمین خواباندند ؛ 🌟 و دست و پایشان را بستند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🕋 غالبا مردها در بسیاری از مواقع ، 🕋 به‌ خاطر اشتباهات خانواده‌ خود ، 🕋 اعم از پدر ، مادر و یا خواهر و برادر ، 🕋 شرمنده می‌ شوند . 🕋 بنابراین در چنین مواقعی ، 🕋 زنان نباید با طعنه و کنایه و یا جدی ، 🕋 شوهر خود را ، 🕋 به خاطر اشتباه خانواده اش ، ملامت کنند . 🕋 چون علاوه بر شکستن غرورش ، 🕋 احساس می کند که در دعوای زن و شوهری ، 🕋 مظلوم واقع شده‌ است ؛ 🕋 و این امر باعث می شود 🕋 تا اشتباهات خانواده خود را انکار کند 🕋 و در برابر حرفهای همسرش ، جبهه بگیرد . 💟 @ghairat
🌹 شما مادر نمونه و ماهری هستید 🌹 که وقتی همسرتان می‌خواهد 🌹 با فرزندش بازی کند 🌹 یا کارهایش را انجام دهد ؛ 🌹 از حرکات خشن و مردانه اش ، دلتان می‌لرزد 🌹 و نمی‌توانید در برابر ترسی که از آن دارید 🌹 مقاومت کنید و چیزی به شوهرتان نگویید . 🌹 اگر چنین است باید اعتراف کنیم 🌹 که هم فاصله میان خود و همسرتان را ، 🌹 هر روز بیشتر می‌کنید ؛ 🌹 و هم میل او به نمایش پدرانگی‌ اش را ، 🌹 هر روز کمتر می‌کنید . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۷ 🌸 🌟 فرزین با چشمانی پر از اشک ، 🌟 به طرف علی آمد . 🌟 کنار علی نشست و گریه کرد . 🌟 محمد دوست فرزین ، به طرف ماشینش رفت 🌟 و پرچم ایران را از ماشین بیرون آورد 🌟 و روی جسد تکه تکه علی گذاشت . 🌟 ریسا و ماشا ، از خانه بیرون آمدند . 🌟 ریسا به فرزین گفت : ☘ چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟! 🌟 فرزین گفت : 🍎 موتور سوارانی که قصد منفجر کردن این خونه رو داشتن ، دستگیر شدند . 🌟 ریسا گفت : ☘ پس علی کجاست ؟! 🌟 ریسا نگاهی به دوستان علی کرد . 🌟 همه سرشان را پایین انداختند . 🌟 و آرام ، اشک می ریختند . 🌟 ریسا به فرزین نگاه کرد و گفت : ☘ علی کجاست ؟! ☘ علی من کجاست !؟ ☘ چرا چیزی بهم نمی گید ؟! 🌟 فرزین که سرش پایین بود ، 🌟 با چشمانی پر از اشک گفت : 🍎 هیچی نشده خواهر من 🍎 شما خودتو ناراحت نکن 🌟 ریسا با عصبانیت داد زد : ☘ می گم علی کجاست ؟! ☘ شوهر من کجاست ؟! 🌟 فرزین ، با چشمانی پر از اشک ، 🌟 از جلوی جنازه علی کنار رفت . 🌟 ریسا به پرچم ایران نگاه کرد . 🌟 با قدمهایی سنگین و کوتاه ، 🌟 به طرف جنازه علی رفت . 🌟 و آرام با خود می گفت : ☘ علی کجاست ؟! ☘ آقای من کجاست ؟! ☘ چه بلایی سرش اومده ؟! 🌟 ریسا کنار پرچم ایران نشست . 🌟 فرزین بغضش ترکید . 👈 و با صدای بلند گریه کرد . 🌟 سپس به ریسا گفت : 🍎 ریسا خانم ، این علی شماست . 🍎 ولی خواهش می کنم نگاه نکنید 🌟 ریسا ، گریان و لرزان ، 🌟 آرام پرچم ایران را برداشت . 🌟 و با جنازه متلاشی روبرو شد . 🌟 دستش را در دهانش گذاشت . 🌟 جیغ زد و با گریه و زاری ، 🌟 نام علی را فریاد می زد . 🌟 ماشا ، با گریه کنار ریسا رفت 🌟 و او را در آغوش گرفت 🌟 ریسا ، ماشا را محکم بغل کرد 🌟 و آنقدر گریه کرد ، تا از حال رفت . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🇮🇷 ریشه همه عوامل آرامش ، تربیت است . 🇮🇷 و تربیت یعنی ، 👈 ابتدا اصلاح خود و بعد اصلاح دیگران . 🇮🇷 و از نظر علمای اخلاق ، 🇮🇷 اهداف میانی تربیت عبارتند از : 👈 اصلاح رابطه انسان با خدا 👈 اصلاح رابطه انسان با خودش 👈 اصلاح رابطه انسان با جامعه 👈 اصلاح رابطه انسان با طبیعت 👈 اصلاح رابطه انسان با خانواده . 🇮🇷 به نظر شما با چنین تربیت و اصلاحاتی ، 🇮🇷 آیا مشکلی در جامعه پیش می آمد ؟! 💟 @ghairat
🍎 نوزادان سزارینی ، 🍎 بیشتر از نوزادان حاصل از زایمان طبیعی ، 🍎 در معرض کم خونی بدو تولد 🍎 و کم خونی فقر آهن در آینده هستند ؛ 🍎 این درحالی است 🍎 که یکی از مهمترین مشکلات شایع در دنیا 🍎 و به خصوص در ایران ، کم خونی  می باشد . 🍎 که موجب اختلال در رشد و تکامل ، 🍎 اختلال در هماهنگی تغذیه ای ، 🍎 و اختلال در سیستم ایمنی می شود . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۸ 🌸 🌟 موتورسواران را ، تحویل پلیس دادند . 🌟 و اعتراف کردند که از طرف کلیسا ، 🌟 مامور این جنایت وحشیانه شدند . 🌟 عاملین اصلی جنایت ، 🌟 پس از چند روز محاکمه ، 🌟 با استفاده از نفوذ و قدرتی که ، 🌟 در دولت داشتند ، آزاد شدند . 🌟 همه مشغول عزاداری برای علی بودند . 🌟 که ناگهان صدای تلفن ماشا به صدا درآمد . 🌟 از بیمارستان بود . 🌟 گریه ماشا شدیدتر شد . 🌟 مدینه گفت : چی شده ماشا ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 آقا حسن از کما برگشته . 🌟 حسن از شنیدن خبر شهادت علی ، 🌟 بسیار ناراحت شد . 🌟 و با حال خرابش ، 🌟 به مجلس ختم علی رفت . 🌟 حسن با کمک فرزین ، 🌟 تنها به قبرستان مسلمانان رفت . 🌟 و کنار قبر علی نشست . 🌟 مشغول گریه و درد و دل با علی بود . 🌟 که ناگهان ماشا و ریسا ، آمدند . 🌟 و به حسن سلام کردند . 🌟 حسن از دیدن ماشا و ریسا کنار هم ، 🌟 تعجب کرد . 🌟 ماشا پس از عرض تسلیت ، 🌟 از حسن ، بابت نجات جانش تشکر کرد 🌟 حسن هم وقتی فهمید 🌟 که این همان ماشایی هست 🌟 که علی در موردش صحبت کرده بود 🌟 تعجب و غصه اش ، بیشتر شد . 🌟 تعجب از اینکه ، 🌟 خداوند دو بار ماشا را ، 🌟 جلوی راهش قرار داد . 🌟 و در هر دو بار ، جانش را نجات دهد . 🌟 و غصه اش از این بود . 🌟 که چرا پیشنهاد بهترین دوستش ، 🌟 در مورد ازدواج با ماشا را رد نمود . 🌟 ماشا وقتی فهمید 🌟 که همه این مشکلات و جنایات و ترور ، 🌟 به خاطر تبلیغ دین اسلام بود ؛ 🌟 و همین امر ، 🌟 باعث تحریک مذاهب و ادیان دیگر شد ؛ 🌟 به خاطر همین تصمیم گرفت ، 🌟 تا بی سر و صدا و چراغ خاموش ، 🌟 کار فرهنگی ، دینی و مذهبی بکند . 🌟 تا دیگر دشمنان خود را ، 🌟 بر علیه خودش تحریک نکند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚