eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.7هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
3هزار ویدیو
17 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amo_hamed چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه سنگ و گنج دامادی بعد از ماه عسل ، به توصیه زنش نمازخوان شد . مادر شوهر نیز ، با دیدن صحنه نماز خواندن پسرش ، و رفتنش به مسجد ، خیلی خوشحال شد و با تبسم به عروسش گفت : من سالهاست تلاش کردم تا او را به واجباتش مقید کنم ولی موفق نشدم . و تو توانستی در عرض سی روز ، پسرم را نمازخوان و مسجدی کنی . خیلی ازت ممنونم دخترم تو عروس خوش قدمی هستی عروس خانم ، مادرشوهر را بوسید و با لبخند گفت : مادر جان ! داستان سنگ و گنج را شنیده‌ای ؟ مادر گفت : نه دخترم عروس خانم گفت : سنگ بزرگی ، در وسط راه بود که رفت و آمد مردم را ، سد کرده بود ، مردی تصمیم گرفت تا آن را بشکند و از سر راه بردارد . با پتکی سنگین ، نود و نه ضربه ، به پیکر سنگ وارد نمود و خسته شد . کمی نشست تا استراحت کند مردی که از دور شاهد این کار بود ، نزد او آمد و گفت : تو خسته شدی ، بگذار من کمکت کنم . آن مرد ، تنها با زدن یک ضربه ، موفق شد سنگ بزرگ را بشکند . هر دو خوشحال شدند اما ناگهان ، چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد . سکه و طلای زیادی زیر سنگ بود . مرد دوم که یک ضربه زده بود ؛ گفت : من سنگ را شکستم و طلا را پیدا کردم ، پس مال من است . مرد اول گفت : چه می‌گویی ؟! من بودم که تصمیم گرفتم این سنگ را ، از سر راه بردارم و نود و نه ضربه به آن زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خود را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند ، قاضی گفت : نود و نه جزء آن طلا ، متعلق به مرد اول است ، و تو که یک ضربه زدی ، فقط یک جزء آن ، از آن توست . اگر او ، نود و نه ضربه را نمی زد ، ضربه آخر تو نمی‌توانست به تنهایی سنگ را بشکند . و تو مادر جان ، سی سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند ، مسجد برود و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم . ✍ چه عروس خوش بیان و خوبی ، که نگذاشت غرور مادر بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم ، نگفت تو نتوانستی و من توانستم بدین گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است . 🇮🇷 @ghairat
📙 داستان کوتاه سم زنى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت بعد از مدتی ، با شوهر ، دچار اختلافات شد . هر روز ، سر موضوعات کوچک و بزرگ ، دعوا به پا می کرد . نه می خواست با او کنار بیاید نه می خواست ببخشد آنها هر روز با هم جروبحث می کردند روزی که خیلی عصبانی شده بود نزد یکی از دوستانش که داروساز بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد که بتواند با آن ، شوهر خود را بکشد . دوستش گفت : اگر سمی قوی به تو بدهم همسرت فورأ کشته می شود آنوقت همه به تو شک می کنند چون همه می دانند که باهم مشکل دارید و بعد از تحقیق پلیس و پزشک قانونی ، متوجه سم می شوند پس اگر نظر مرا بخواهی ، یک سم ضعیف ببر و هر روز در خوراک او بریز تا آرام آرام ، او را از پای درآورد . زن با خوشحالی سم را گرفت . و خواست برود که داروساز گفت : توصیه می کنم در این مدت ، تا میتوانی به همسرت مهربانی کن تا پس از مردن او ، کسی به تو شک نکند زن ، تشکر کرد و رفت . و به تمام توصیه های داروساز عمل کرد . هفته ها گذشت هر روز در غذای شوهرش سم می ریخت و با مهربانی و عشق ، به او می داد هر روز به شوهرش محبت می کرد اشتباهات شوهرش را نادیده می گرفت چون می دانست که او به زودی می میرد او را زود می بخشید کلمات و جملات محبت آمیزش ، هر روز زیادتر و متنوع تر می شدند . خواسته های او از شوهرش کمتر شد همین کارها و محبت ها باعث شدند تا اخلاق شوهر نیز ، تغییر کند . زندگی آنها پر از عشق و شادی گردید . زن اکنون خود را ، خوشبخت ترین زن جهان می داند . تا چند روز یادش رفت در غذای شوهرش سم بریزد بعد از چند روز ، یادش آمد که قرار بود شوهرش را بکشد و به او سم داد ناگهان برآشفته شد دیگر نمی خواست شوهرش بمیرد با سرعت نزد دوست داروسازش رفت و ماجرای خود را شرح داد و گفت : من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند داروساز لبخندی زد و گفت : آنچه به تو دادم سم نبود ، آرد بود سم در ذهن خود تو بود سم در اخلاق تو بود سم در حرفهای نیش دار تو بود و حالا ، تو با مهربانی و عشق و محبت ، آن سم ها را از خودت بیرون کردی . 🇮🇷 @ghairat
✍ داستان کوتاه "پول باقیمانده" 🌹 بچه که بودم ، 🌹 مادرم ، زنبیل کوچک پلاستیکی 🌹 و ۵۰ تومان بهم پول داد 🌹 تا برای خرید میوه و سبزی ، 🌹 به میوه فروشی برم . 🌹 یه تکه کاغذ هم ، 🌹 از لیست خریدها بهم داد 🌹 آرام به طرف میوه فروشی رفتم 🌹 میوه ها و سبزی هارو خریدم 🌹 و پول رو بهش دادم 🌹 و باقیمانده پول که ۱۵ تومان بود 🌹 بهم برگردوند 🌹 رفتم سمت بقالی ، 🌹 و با باقیمانده پول ، کیک و نوشابه خریدم 🌹 و روبروی میوه فروشی ، 🌹 روی جدول نشستم و آنها را خوردم . 🌹 میوه فروش ، به من نگاه کرد 🌹 و با لبخند گفت : نوش جونت 🌹 خونه که برگشتم ، 🌹 مادرم گفت : 🌹 باقیمانده پول رو چکار کردی ؟ 🌹 ترسیدم بهش بگم 🌹 که باهاشون کیک و نوشابه خریدم ، 🌹 به خاطر همین به دروغ گفتم : 🌹 دیگه بقیه نداشت . 🌹 مادر چیزی به من نگفت . 🌹 اما کمی از گرونی غر زد و رفت . 🌹 خیالم راحت شد که مادرم قانع شد . 🌹 فرداش ، همراه مادرم ، 🌹 به همان میوه فروشی رفتیم 🌹 ترس و اضطراب ، گرفتم . 🌹 که نکنه مامان قضیه رو بفهمه 🌹 مادرم از آقای میوه فروش پرسید : 🌹 آقای صبوری ! 🌹 میوه و سبزی گران شده ؟ 🌹 گفت : نه حاج خانم . 🌹 مامان گفت : 🌹 پس دیروز بقیه پول رو ، 🌹 چرا به این بچه پس ندادی ؟ 🌹 آقای صبوری ، نگاهی بهم انداخت . 🌹 الآنه که همه چی رو ، به مامان میگه 🌹 آقای میوه فروش ، 🌹 با لبخندی زیبا ، به مادرم گفت : 🌹 ببخشید حاج خانم فراموش کردم . 🌹 چشم ۱۵ تومان طلبتون 🌹 ته دلم خوشحال شدم 🌹 مامان از مغازه بیرون رفت . 🌹 حاج صبوری رو به من کرد و گفت : 🌹 پسر جان ! این دفعه مهمان من ! 🌹 ولی نمی دونم اگه این کار تکرار بشه 🌹 کسی مهمونت میکنه یا نه ؟! 🌹 با دروغ گفتن ، آبروی خودتو نبر 🌹 سالها از آن ماجرا گذشت . 🌹 و به خاطر فداکاری آقای صبوری ، 🌹 دیگه هیچ وقت دروغ نگفتم . 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مرگ و مرد 📓 تخیلی ، طنز 🌼 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ 🌼 ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ ! 🌼 ﻣﺮﺩ گفت : ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! 🌼 برو بعدا بیا 🌼 ﻣﺮﮒ گفت : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ، 🌼 ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . 🌼 ﻣﺮﺩ کمی فکر کرد و گفت : 🌼 ﺧﻮﺏ ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ 🌼 ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ، 🌼 ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!!! 🌼 ﻣﺮﮒ گفت : بله ﺣﺘﻤﺎً . 🌼 ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ 🌼 ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. 🌼 مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ 🌼 ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ .. 🌼 ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ 🌼 ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ، 🌼 ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ . 🌼 ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ . 🌼 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : 🌼 ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ 🌼 ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ تو ، 🌼 ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!! 😂😂😂 🌼 ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ، 🌼 ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ما ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ، 🌼 ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ، 🌼 چقدر تلاش کنیم ، 🌼 آنها ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!! 🇮🇷 @ghairat
📗 داستان کوتاه زیبا و زشت 📓 تخیلی 🍁 روزی که موجودات آفریده شدند 🍁 عده ای از آنها ، 🍁 راضی به رضای خدا بودند 🍁 و عده ای نیز ، 🍁 لب به شکایت گشودند . 🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟ 🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟! 🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ، 🍁 هر دو زشت آفریده شدند . 🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ، 🍁 اما طوطی ، 🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد . 🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود . 🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ، 🍁 در قفس نگه داشته شد 🍁 اما کلاغ ، 🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد . 🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است 🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم ! 🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن 🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟! 🇮🇷 @ghairat
📗 داستان کوتاه راه رشد 📓 خاطره_واقعی 🌹 یک روز ، 🌹 خدمت آیت‌ الله بهجت رفته بودم . 🌹 به ایشان گفتم : 🌼 راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم. 🌹 آقای بهجت فرمودند : 🌼 نمازتان را اول وقت بخوانید! 🌹 در دلم گفتم : 🌼 انگار حاج آقا ما را تحویل نگرفت . 🌼 ما که خودمان داریم نماز اول وقت می‌خوانیم 🌹 یک‌ سال از آن ماجرا گذشت . 🌹 قرار بود 🌹 دوباره خدمت آقای بهجت برسم . 🌹 در راه به خودم گفتم : 🌼 این دفعه باید از آقا سوال کنم ، 🌼 اگر بخواهم به همه‌ جا برسم ، 🌼 و یا به مقام عالیه برسم 🌼 چه راهی را معرفی می‌کند ؟ 🌹 همراه با جمعی از دوستان ، 🌹 وارد جلسه آقای بهجت شدم . 🌹 ایشان داشتند سخنرانی می‌کردند . 🌹 ما هم سلام کردیم و نشستیم . 🌹 ناگهان ایشان وسط صحبت هایشان ، 🌹 فرمودند : 🌼 بعضی‌ها پیش ما می‌گویند 🌼 چکار کنیم تا آدم شویم 🌼 و رشد پیدا کنیم ؟ 🌼 به ایشان می‌گوییم 🌼 نماز اول وقت بخوانید . 🌼 می‌روند و پیش خودشان می‌گویند 🌼 حاج آقا ما را تحویل نگرفت ! 🌼 دوباره سال بعد می‌ آیند ، 🌼 و می گویند دوباره از حاج آقا بپرسیم 🌼 که چه باید بکنیم ؟ 🌼 اما همان حرف بنده را ، 🌼 دقیق گوش نکردند و رعایت نکردند ، 🌼 حالا دوباره می‌خواهند 🌼 همان سؤال را از ما بکنند ! 🌼 بابا جان ! جواب همان است . 🌼 نمازتان را اول وقت بخوانید . 🌹 خیلی جا خوردم 🌹 انگار آقای بهجت ، 🌹 ذهن مرا می خواند 🌹 من دیگر هیچ حرفی نزدم . 🌹 تا چند روز ، 🌹 در مورد حرف های ایشان ، 🌹 فکر می کردم . 🌹 سپس به این نتیجه رسیدم 🌹 که آقای بهجت راست می‌گفتند . 🌹 من برخی از نمازهایم را ، 🌹 به وقتش نمی‌خواندم . 🌹 از همان روز شروع کردم 🌹 و نمازم را اول وقت خواندم . 🌹 سالها بعد ، عالم بزرگی شدم 🌹 کم‌کم به جاهایی رسیدم 🌹 که همیشه دلم می‌خواست 🌹 و حتی فوق تصورم بود . 🇮🇷 @ghairat