eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
244 دنبال‌کننده
189 عکس
7 ویدیو
3 فایل
سعید احمدی مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
از دل‌نگرانی‌های قلمی ۱ 🌱 محمد اسفندیاری از رجال متشخص در عرصه‌ی قلم و کتاب در روزگار ما است. دور می‌دانم که کسی در این وادی سیر کند و سری به کتا‌ب‌پژوهی او نزده و کمی از آن را نخوانده باشد. البته که نقدهای تیزی دارد و گاهی هم این‌طور حس می‌کنیم که مآل‌اندیشانه و آرمان‌گرایانه می‌نگرد به این موضوع؛ اما سخنانش به‌حق و به‌جا است و برای دردمندان این وادی، بسیار آشنا. از سخنان نیکوی او، گزیده‌ها و بریده‌هایی می‌آورم که سال‌ها پیش به‌قصد «کتاب استاندارد» نوشته؛ ولی هنوز تازه و مسئله است. 👇 «هیچ قانونی وجود ندارد که لازم شمارد به‌لحاظ حرفه‌ای، کتاب باید چنین و چنان باشد. برای تولید دستمال کاغذی، که دست پاک می‌کنند و به دور می‌افکنند، استاندارد وجود دارد و برای کتاب نه؛ حال اینکه به همان دلایلی که استاندارد کالا و کالای استاندارد تعیین می‌شود، برای کتاب نیز باید تعیین گردد. اگر هدف از استانداردسازی کالا، حمایت از حقوق مصرف‌کننده است و ارتقای کیفیت کالا، چرا کتاب و خواننده از آن محروم شود؟ کتاب نیز یک کالاست (کالای فرهنگی) و حمایت از حقوق خواننده نیز لازم. این چه یک بام و دو هوایی است که برای تولید دستمال کاغذی، قانون و استاندارد وجود دارد و برای تولید کتاب نه». 🌱 @ghalamdar
از دل‌نگرانی‌های قلمی ۲ 🌱 محمد اسفندیاری: اینک پدیده‌ای به وجود آمده است که می‌توان آن را «صنعت کتاب‌سازی» و «نویسندگی با چسب و قیچی» نام نهاد. کسانی که حداقل ویژگی‌های نویسنده را ندارند، با سوءاستفاده از ناآگاهی عده‌ای، مشتی رطب و یابس به هم می‌بافند و خود را نویسنده جا می‌زنند. 🔘 آن یکی کتابی در تعبیر خواب می‌نویسد، بدون اینکه علم تعبیر بداند یا روان‌شناسی خوانده باشد. یکی دیگر ترجمه‌ای از اشعار شکسپیر به دست می‌دهد و حال اینکه به‌اندازه دانش‌آموز دبیرستانی انگلیسی نمی‌داند. دیگری که می‌داند ترجمه قرآن بازار با رونقی دارد، چند ترجمه را کنار هم می‌نهد و معجونی از آن‌ها در می‌آورد و خود را مترجم قرآن می‌خواند. کسی دیگر کتابی درباره‌ موفقیت می‌نویسد و حال اینکه همه مطالب ارزنده‌اش را از آثار دیگران دزدیده و همه مطالب پیش‌پا‌افتاده‌اش را خودش نوشته است. آن یکی کتابی درباره امام حسین، علیه السلام، می‌نویسد و سپس معلوم می‌شود که اصلاً عربی نمی‌داند تا به مقاتل رجوع کند و آنچه نوشته است، جز سرهم‌بندی از چند کتاب روضه ضعیف نیست. یکی دیگر که می‌داند بازار فرهنگ‌های فارسی، پرمشتری است، کتاب دهخدا و معین و عمید را کنار هم می‌گذارد و ترکیبی از آن‌ها می‌سازد و یک فرهنگ فارسی عرضه می‌دارد. کسی دیگر که بو می‌بَرد بازار ملاقات با امام زمان، عجل الّله [فرجه]، گرم است، ضعیف‌ترین و غریب‌ترین حکایت‌ها را از این و آن کتاب قیچی می‌کند و کتابی فراهم می‌سازد که از فرط غریب‌بودن، از دیگر کتاب‌ها بیشتر به فروش می‌رود. 🌱 @ghalamdar
از دل‌نگرانی‌های قلمی ۳ 🌱 محمد اسفندیاری: ناشرانی هم هستند که هنوز نمی‌دانند ویراستاری چیست و صابون ویراستار به هیچ‌یک از منشورات‌شان نخورده و آثارشان پُر است از خطاهای ویرایشی. ناشرانی نیز هستند که کلمه ویرایش را شنیده‌اند، ولی چون هزینه دارد، ناشنیده می‌گیرند و بهانه می‌آورند که ویرایش، قرتی‌بازی و تجمل است. برخی نیز قیافه حق‌به‌جانب می‌گیرند و می‌گویند ویراستاری هیچ مبنایی ندارد و سلیقه‌ای است و ما اعمال سلیقه نمی‌کنیم. 🌱 @ghalamdar
از دل‌نگرانی‌های قلمی ۴ 🌱 محمد اسفندیاری: کسانی را که با کتاب و فرهنگ و علم سرو کار دارند، به سه دسته می‌توان تقسیم کرد: عاشقان علم، کارمندان علم و تاجران علم. 🔘 عاشقان علم کسانی‌اند که برای آن سر و جان می‌دهند. درباره این عده، کم است اگر گفته شود که از نان و راحتی خویش می‌گذرند تا علم، پیشرفت کند و دامن‌گستر شود. این‌ها وقف علم و خادم آن‌اند و با فداکاری این‌هاست که کاروان علم جلوتر رفته و کاروانیان آن بیشتر شده‌اند؛ ولی کارمندان علم کسانی‌اند که علم تنها معشوقه‌شان نیست؛ بلکه یکی از دو معشوقه‌شان است. معشوقه دیگرشان، زندگی‌شان است. این‌ها، هم به علم خدمت می‌کنند و هم می‌خواهند با این خدمت، زندگی‌شان اداره شود. 🔘 و اما تاجران علم کسانی‌اند که هدف‌شان هر چیزی است به‌جز علم. این‌ها با علم، فقط تجارت و ارتزاق می‌کنند و هرگز دغدغه آن را ندارند. از این‌ها بعید نیست که امروز ناشر کتاب باشند و فردا فروشگاه کفش داشته باشند. کفش و کتاب برای تاجران علم یکسان است؛ سود بیشتر برای‌شان مهم است. 🔘 در گذشته نه تنها علم قاتق نان نبود، که نان‌آور هم نبود. آخر دانایی، اول گدایی بود. بدین رو کسانی به ریاضت‌خانه علم می‌رفتند که عاشق آن بودند. اما اینک علم، بنگاه درآمدزا شده و خیل عظیمی کارمند به وجود آورده است. و در کنار آن ریاضت‌خانه سابق و بنگاه لاحق، عده‌ای تاجر آمده‌اند که دندان تیز کرده و به جان این طعمه افتاده‌اند. 🌱 @galamdar
چالش ویرایشی کانال اخبار فوری و مهم، خبر زده این‌جوری 👇 🔴‌ سعید احمدی یکی از اشرار معروف جنوب شرق کشور در تور اطلاعاتی نیروهای سازمان اطلاعات فراجا گرفتار و به هلاکت رسید. همدست وی نیز زخمی و بازداشت شد. 😁👆 ضمن تکذیب شدید این خبر، علیه کانال مذکور اعلام جرم ویرایشی می‌کنم. ... گرفتار و به هلاکت رسید.❌ اگه چی می‌گفت، خبرش اعتبار داشت؟ 😄
😍🙏🌺
باروت و باد داستان ✍ سعید احمدی 🌱 چشم‌های مشکی و ده‌ساله‌ی سهراب خیره می‌شد به دیواری که تفنگ پدرش آویزان بود. قدش بلندتر از سنش می‌زد؛ اما نمی‌توانست به آن برسد. گاهی چهارپایه‌ای زیر پا می‌گذاشت و در نبود کسی در خانه، قنداق قهوه‌ای، لوله‌ی بلند سیاه و ماشه‌ی آن را می‌نواخت. انگشتش روی ماشه می‌لغزید و خالی می‌چکاندش رو به هر چیزی مثل پنجره، آینه‌ی توی تاقچه یا قاب عکس یک گله آهو که با سر بریده و خشک‌شده‌ی کبک‌ها تزیین شده بود. وقتی نگاهش روی خط مگسک برنجی می‌افتاد، موهای مشکی و بلندش را کنار می‌زد تا جلوی دیدش را نگیرند. از بس لج‌باز بود، به‌سختی زیر بار می‌رفت موهایش را بچینند. موهایی که مثل سوفال‌های گندم روی پیشانی و گردن آفتاب‌سوخته‌اش می‌ریختند. گاهی خیال می‌کرد اگر فشنگی بگذارد ته لوله‌ی تفنگ و راستکی شلیک کند، لقب دهان‌پرکنی می‌افتد سر زبان دیگر بچه‌ها. چیزی مثل سهراب‌خطر؛ اما ترسی شکننده، سایه می‌کشید روی قلبش و او را از این فکر بلندپروازانه بازمی‌گرداند. 🔘 روزی که شیون بزرگی، مثل یک ابر سیاه پرباران، آبادی کوچک‌شان را فرا گرفت، روزی که عبدالمحمد، پسر چهارم صنوبر، زن مرحوم مش‌حسن، افتاده بود زیر پای لگدهای بی‌رحم رودخانه و مرده بود، دست سهراب رفت طرف بند چرمی تفنگ. هوش و حواس همه چتر انداخته بود روی کفن‌و‌دفن و عزاداری. شاهرخ پدرش زودتر رفته بود. سارا مادرش هم چند لحظه پیش، دست در دست‌ کوچک گل‌نسا در حیاط را بست. سهراب مانده بود و آرزوهایش، ترس‌هایش و تصمیمی که باید می‌گرفت. 🔘 او آرام و دزدکی از خانه زد بیرون. خودش را روباهی می‌دید که قصد لانه‌ی مرغ‌ها دارد؛ اما نگاهی ریز و موذیانه باید بیندازد به سگ‌ها و آدم‌ها. راهی را در پیش گرفت که از خانه‌ها دور می‌شد و او را به مزرعه‌ی علی‌میرزا می‌رساند. جایی دور، دنج و پر از درختان بید و صنوبر. 🔘 صنوبرهایی که سهراب پیش‌تر دیده بود دو کبوتر چاق و درشت پر می‌کشیدند میان‌شان. او رفته‌ بود آنجا اما این‌بار فرق داشت. مسلح، قدرتمند و قاتل. شکارچی سهراب. باد میان برگ‌ها می‌لولید. سایه‌ها روی خاک می‌خزیدند. برگ‌ها اما می‌درخشیدند؛ مثل سکه‌های نقره‌ای روی لچک گل‌نسا، خواهرش. این را وقتی فهمید که لانه‌ی کبوترها را گذاشته بود داخل مگسک زردرنگ. لبخندی نشست روی گونه‌هایش. گل‌نسا از وقتی آمده بود، چهارسال امید و دلگرمی کاشته بود میان سینه‌اش. «آه! گل‌نسا! اگه بدونی سهراب چقدر بزرگ و دلاور شده بهش افتخار می‌کنی». دم کبوتر پیدا بود. انگشت سهراب اما خشکیده بود عین چوب. قلبش تند می‌زد. نفسش بالا نمی‌آمد. فکر نمی‌کرد فشار‌دادن ماشه‌ی تفنگ پر این‌قدر سخت و ناشدنی باشد. او نمی‌دانست چیزهایی هست که شهامت و جسارتی همیشگی می‌خواهند. او شنیده بود که تفنگ سرکش است. لگد می‌زند. شاید مثل همان لگدهای رودخانه که جان عبدالمحمد را گرفت. همان‌قدر بی‌رحم و آدم‌کش. گاهی رسیدن به شهرت می‌ارزد به دادن و باختن زندگی. همین جمله بود که توان فشردن ماشه را کشاند به انگشت اشاره‌ی سهراب. هر چه بادا باد. چشم‌هایش را بست آن‌ها را در هم فشرد و بومب! 🔘 گوش‌هایش دنگ دنگ صدا می‌دادند. با پس کله افتاده بود روی علف‌های وسط باغ. تفنگ، با زاویه‌ای تند از بدن سهراب، قنداق را گذاشته بود روی صورت داغ‌اش و لوله را روی زانوهایی که هنوز می‌لرزیدند. بوی باروت با برگ‌هایی رقصان در هوا چشم‌های بچه‌شکارچی را کشاند طرف لانه. چیزی نبود جز چند شاخه‌ی خشک؛ مثل پی‌های به‌جامانده از یک کاخ باشکوه باستانی. نگاهش از تنه‌ی درخت مثل مار خزید و آمد روی زمین. درست در چند وجبی تنه، کبوتری افتاده بود پشت به سهراب و پا می‌کشید. ضارب، برخاست و با شتاب رفت سمت اولین شکار زندگی‌اش. آن را برداشت. داغ بود. داغ‌تر از دست‌ عرق‌کرده‌ی خودش. از گردن شل و آویزان کبوتر قطره‌هایی از خون سر خورد روی زمین. کنار جوجه‌ای که تازه پر درآورده بود و شلیک سهراب مرگ را ریخته بود میان چشم‌های آبگینه‌ای‌اش که نقشی خیلی ریز از آسمان، درخت و برگ افتاده بود توی‌شان. 🔘 سهراب تفنگ را برداشت؛ ولی این‌بار سنگین‌تر از گذشته. با سنگینی گناهی که برای او برداشتنی نبود. زانو زد. سرش را گذاشت روی زمین. مشت‌هایش را پر کرد از هرچه بود آنجا. فشارشان داد. بغض کرد. دو زانو نشست. رو کرد به آسمان، به ابرهای گذرا. دست‌ها و مشت‌هایش را گشود. فریاد زد: نه نه ه ه ه ه ... . صدایش پیچید لای باد، میان باغ، بین مرگ و زندگی و می‌رفت به سوی رد بال‌های یک کبوتر که داشت با امیدی، پر می‌زد به سوی لانه‌ای که دیگر نبود. 🔘 شب، تفنگ سر جایش بود، زیرش یک رادیو روشن. کنارش چندتا گوش. گوینده‌ی اخبار می‌گفت: تیراندازیِ یک جوان بیست‌و‌پنج‌ساله در مراسم عروسی، داماد و چند نفر دیگر را به کام مرگ کشاند. 🌱 @ghalamdar 🕊 قلمدار