امضای خون بر برف
✍حامد عسکری
با ویرایش قلمدار
در برفهای کلیمانجارو بودهام و در صحرای حجاز نیز. گرم و سرد روزگار بر من تأثیری ندارد و زمان و گذرش نیز برایم بلامعنا است. به پلکی از شرق به غرب میروم و از شمال به جنوب. آن روز شانهبهشانهی مردی بودم که سوار بر اسب، یال کوهها را در مینوردید تا به یاران موافق برسد و دوباره هنگی و جمعی را سامان بدهد که رسالتش را به اتمام رسانده باشد. چه پاییزی بود و چه برگریزی. گویا خزان عمر مرد هم در رسیده بود. مرد و اسب هر دو نفسبریده و گرسنه و تشنه سلانهسلانه و بیرمق همهی جانشان را در کوله گذاشته بودند و به سمت خلخال میرفتند. من میدانستم کی و کجا باید کارم را سامان دهم و مرد اما همچنان امیدوار بود. به آسمان که نگاه میکردی لکهی سیاه و چرک چند کلاغ گاهی خاکستری محو و چروک آن پهنهی بینهایت را چاک میانداخت و قارقاری، برفهای پوک را برشاخهها ترد میکرد و شتاب میداد برای افتادن. دست مرد به قبضهی برنو چسبیده بود از سوز سرما. اسبش که خرناسه میکشید دو ستون بخار از ششهای سرد و پرتپشش بیرون میزد. مرد به تفنگچیهایش فکر کرد؛ به آنها که در خون خویش غلتیدند و پیش از او رفتند. و کمتر به آنها که برق سکه و وعده و وعید کورشان کرد و تفنگ بر زمین گذاشتند و راه عافیت گرفتند.
به گیلان فکر کرد و آوازهایش. به گیلان فکر کرد و لالاییهایش. به عطر شالی و چای و نوای خوتکاها و درناها و دریغ از اینکه خاکی اینچنین حاصلخیز و مبارک را باید نکبت فقر و تنگدستی و زخم تراخم آنگونه درهم بپیچد که رحم و مروت از مردمان دوری گزیند و وفاق و همدلی جای به خیانت بدهد. به حیدرخان عمواوغلی فکر کرد و رفتن یکبارهاش. خالوقربان را آه کشید؛ به خاطرهی همهی دور آتش نشستنها و چای و چپق کردنهایی که به یکباره کینه شد و نفرت. به این فکر کرد که دو ستاره حلبی بر شانه از دست قزاق قلدر میرپنج ارزشش را داشت که سرهنگ شود و تف کند به هرچه رفاقت و همدلی؟ به آن روزی اندیشید که قرآن نمکشیده از هوای گیلان را از جیب چپ پالتوش، از روی قلبش بیرون آورد و سوگند خورد که برای این خاک، جان هبه کند و شرف و وجدان نه. و اینک مرد تنها بود همهی این فکرها و دندانقروچهها... جان مردهای خیانتدیده را گرفتن... جان مردهای تنهامانده و زخمازعزیزخورده را گرفتن عطر دیگری دارد. روحشان چاکچاک است و خونشان معطر از صبر و سلوک. نه که لذت ببرم؛ اما انگار آن جان راحتتر از کالبد تن بیرون میآید و مشتاقتر است به پر کشیدن. اسب زانو زد و افتاد. خون در رگهای مرد داشت یخ میزد. صدای قلبش را زیر زبانش حس میکرد. برف آدمی را تشنه میکند. زبانش، زبان سرخش توی حلقومش تکه سفالی بود که به سقف دهانش میخورد و کپکپ صدا میکرد. گیج و منگ یافتن راه بود. این جنگلها را عین کف دست میشناخت و میدانست بر فرصت شاخههای انبوه کدامیکیشان توکایی لانه دارد یا شانهبهسری تخم گذاشته. همه، جنگ سکوت بود و سکوت. از دور صدای شغالی در میان کوهها پژواک میکرد و هراس میریخت به جان افراها و بلوطها. مرد تا زانو در برف بود. تشنه و درمانده. جورابهای پشمیاش خیس بود و انگشتهایش انگار ساقههای یخبستهی سپیدار. برف بر ریش انبوهش مینشست و دو رشتهی اشک از گوشهی چشمهایش بیاراده جاری بود. گرم جاری میشد و بر صورت یخ میزد و میسوزاند و در انبوه محاسنش گم میشد. مرد چند قدم آن طرفتر از اسبش بر زمین افتاد. من حالا به او نزدیکتر بودم و پشتسرم صدای نفسهای ترسیدهی خالوقربان. مرد بر زمین افتاده بود که خالوقربان رسید. با مرد چشمدرچشم شد. بیشرم، بیخاطره، بیمروت، دست بر کاردی برد که تیغهاش شمش فولاد کمپانی هندشرقی بود و دستهاش شاخهای قوچی از هرات. زانو زد و پیشاپیش آن حجم گرم و عاشق نشست. کلاغها ساکت بودند و برف شرمگین میبارید. با دست چپ، مشتهی ریش میرزا را بالا گرفت و با دست راست مرمر مرطوب گلویش را به یک ضربه نواخت! تو گویی زخمهای پایانی بر چهار سیم سهتاری کهنسال... . خون بر برف جاری شد و برف فرو رفت! مرد پلکهایش روی هم آمد و من حواسم بود که درد نمیکشد. لبهایش تکانی خورد و در آن سرما، هزار پروانه که بر بالهایشان هزار صلوات نستعلیق شده بود به پرواز درآمدند. روح میرزا را از جانش بیرون کشیدم و امان دادم بایستد و با کالبد یخزدهاش وداع کند. دیگر سردش نبود. دیگر درد نمیکشید. لبخند میزد. اشاره کردم به اسبش که فندقی رنگ بود و اینک بال داشت. بهجستی بر ترکش نشست و در آسمان جنگلهای خلخال چرخی زد. خالوقربان سر گرم و خونآلود میرزا را در کیسهای گذاشت و لای افراها گم شد. من لبخند میزدم... . خالو فرصت خرج کردن سکههای مرحمتی را پیدا نمیکرد.
#نوشته_خوب
🌱
@ghalamdar
حاشیه بدون متن
کوری که با یلدا همچنان میمیرد
سعید احمدی: دردهایم را به حساب نمیآورم؛ چون نمیتوانم آنها را بشمارم. شبم را جمع نمیبندم؛ زیرا یک روز هم در پی آن نیامده است. از چاه بی ته هبوط فقط یک آه کشیده و ممتد به گوشم میرسد. ربناها ابر شدهاند روی سر زمین؛ اما نمیبارند. اقیانوس ناآرام خوابهای عمیق، همچنان کوسهماهی میپرورد. این قطب همیشه منجمد و این استوای تکفصلی، زادگاه خرسها و نسناسهاست. سه، سی، صد، هزارهاهاها... وسوسهی هرزهگرد بوق میگذارند وسط جملههای سرگذشت یک آدم. جیرجیرکها لانهی شلوغی دارند لای بندبند عمر همان آدم. فرسوده، بیسود، پر از زیان و زباله، خانهای که سقفش فقط قژقژ بلد است. گوش شیطان کر! چشم حسود کور! او هنوز یک آدم است. کلیم کلمههای بیصدا! خلیل خوابهای مرده! میاندار هیئت عزاداران شادی! داود نغمههای بیانعکاس! یلدا بر تو خوش! شب بلند زمستانیِ نهزندگی تو، همچنان شب و همواره تار و تاریک و همیشه دراز و پر از رمز و راز!
اینها حاشیهی زندگی آن مرد نهبینایی بود که هرگز متن نداشت. کنارهای که پا گذاشتن روی آن پر بود از احتیاط طهارت و نجاست. مشکوک بود به همه چیز. تشخیص آب و شراب چشم میخواست که او نداشت. متن آن بماند برای بعد از طلوع ستارهی عروج بر سرزمین هبوطهای مکرر. خورشیدی که روی خود را به پشت مشرق چسبانده و با این شب بی سر و ته و سمج، بدجوری تکوتعارف دارد.
🌱
@ghalamdar
پسری با نشان پدری
پسر علامه، پیشگام، پیشرو و پیشکسوت نشریه در حوزه است. حوزهای که هنوز و هنوزتر فضای باز و حمایت ویژهای از فعالان عرصهی قلم و رسانه ندارد.
✍️سعید احمدی
«پسر کو ندارد نشان از پدر» دربارهی عبدالله حسنزاده درست نیست. کم نبودهاند قیافههایی که از روی مردمک چشمهایم عبور کردهاند؛ ولی مانند همهی ماشینهای یک بزرگراه رفتهاند و هرگز کاسهی چشمم سرایشان نبوده است. چهرههایی هم بودهاند که نه بر دیده که در جان نشستهاند. شاید اسم و آوازهشان گوش فلک را کر نکرده باشد؛ شاید غربت را بر شهرت برتری داده باشند؛ شاید با حکم و امضایی بر مسند و مقامی ننشسته باشند؛ ولی اگر نبودند لنگر این دنیا تاب برمیداشت. یک چرخ زندگی لق میزد. مهم این نیست که از جادهی صاف و بیدستانداز بگذری؛ خیلی مهم است که سنگ جلو پای رهگذران را برداری. اینها را گفتم تا سر و گوشی آب بدهیم به روند و رویهی جاری در حوزههای علمیه و سنتهای حاکم بر آن؛ مثل سنت تبلیغی که بر منبر و خطابه تکیه دارد. کم پیش میآید سازمان روحانیت و روحانیون و روحانیات بهجز «آنچه هست» به آنچه «باید باشد» فکر کند. میرزا حسن رشدیه، محمدحسن راستگو، سید مجتبی لاری، سید محمدحسین طباطبایی، محمدهادی معرفت، مرتضی مطهری، علی صفایی حائری، حبیبالله فضائلی، حسن حسنزاده آملی و این دست شخصیتها بر خلاف باد و جهت حوزه رفتهاند. عجیب این است که هر کدام به «آنچه باید باشد» اندیشیدهاند. عجیبتر هم اینکه کشتی آنان باد موافق نداشت. همین هم به بزرگی و عظمت عزم آنان ضریب میدهد. برگردم به اول متن. پسر علامه، پیشگام، پیشرو و پیشکسوت نشریه در حوزه است. حوزهای که هنوز و هنوزتر فضای باز و حمایت ویژهای از فعالان عرصهی قلم و رسانه ندارد. با این وصف و حال عبدالله حسنزاده در دهههایی به این جنس و سنخ از ابزارهای تبلیغ رو آورد که هنوزی در کار نبود. اینکه او چگونه توانست با سلامبچهها، دوست خاص و صمیمی خردسال، کودک، نوجوان و بزرگسال و من تو بشود، اینکه او با چه ترفند و هنری توانست از حجاب خشکاندیشی رایج بگذرد، نکتهای است که باید از خود او پرسید.
🌱
@ghalamdar
داستان این عکس!
✍️سعید احمدی
یکی از چند چیزی که دلم برایش ضعف میرود «معماری ایرانیاسلامی» است. چند روز پیش رفتم گلزار شهدای قم. مقبره امامزادهی معروفی آنجاست به نام علی بن جعفر. بنا و تزئینات آن ارزش دستکم یکبار دیدن را دارد. من دهها بار با دقت و لذت به ایوان آن چشم دوختهام. این بار ناپرهیزی کردم و خواستم لذت دیدار آن را با دیگران قسمت کنم. داشتم عکس میگرفتم که صدایی زنانه از داخل گفت: «نکن آقا! اشکال داره». گوش و چشم و حواسم را داده بودم به دوربین. صدا دستبردار نبود. «آقا! پسرم! با شمام. عکس نگیر! اشکال داره.» سرم را چرخاندم طرف صدا. روی زنی میانسال به من بود و صدایش توی گوشم. به سر و وضعش میآمد که خادم باشد. یک چیزی توی مایههای خادمهای مسجد یا حوزه یا البته خادمهای عربی حرم امام حسین، سلامالله علیه. «اشکالش چیه خانم؟» «آثار باستانیه. عکس گرفتن تو به اینها ضرر میزنه.» سر از این حرفهایش در نیاوردم. فقط این را فهمیدم که تا حالا چشمش به گل و مرغهای زیبای این کاشیها نیفتاده؛ مقرنسهای بالای سرش را ندیده؛ خطوط متنوع کتیبهها را نخوانده؛ دلش فقط بند ضریح امامزاده است. شاید هم نه؛ نمیخواهد دیگران از دیدن این معماری سهمی ببرند و دلشان ضعف برود. همینطور که به کار ضرردارم ادامه میدادم، زبانم را بیکار نگذاشتم و بهنظرم جملهی هوشمندانهای گفتم: «من خودم میراث فرهنگیم خانم! نگران نباش. حواسم هست».
🌱
@ghalamdar
تبریک خاص
حرفهای عجیبوغریب قلمدار به هر کس که «زن» است
سعید احمدی: مادران! مادربزرگها! زنان! خوهران! خالهها! عمهها! عروسها! زنبرادرها! زنعموها! زنداییها! خانمهای خانهدار! خانممعلمها، خانمدکترها، خانم پرستارها! خانمهای بچهدار! خانمهای بیبچه! خانمهای هنرمند! خانمهای کارمند! خانمهای عشایری! خانمهای روستایی! خانمهای شهری! خانمهای اول! خانمهای یکی مانده به آخر! خانمهای عاشق! خانمهای بیاحساس! خانمهای مایهدار! خانمهای طلایهدار! خانمهای کار! خانمهای حسابی و ناحسابی! بانوها! کدبانوها! هر روز برای شماست. هر روزتان مبارک! امروزتان هم خیلی خیلی مبارک! ما همه از مرد و نامرد از بچه و بزرگ، از آمده و نیامده، از مانده و رفته، مهمان دستپخت شماییم. آش کشک شما بیخ ریش ماست. سر سفرهتان مینشینیم نان و نمکتان را میخوریم. خدا را به داشتن شما هم بی حد و اندازه شکر میکنیم. نمکدان هم نمیشکنیم. فقط یک چیز را بدانید: صددرصد «بدبختی و خوشبختی» ما همه، به هنر پختوپز شما بستگی دارد. بخت وقتی یار ماست که «فاطمه» باشید. «زهرا» باشید. ما را از ته جهنم بکشانید بالا. ببریدمان داخل بهشت زندگی کنیم. دامن پاک شما، فرشتهخویی شما، گل وجود شما، بهشت موعود ماست. گل باشید! زنها! بانوها! خانمها!
🌱
@ghalamdar
هر بار به گلزار سپردند شهید
اینبار ز گلزار شهید آوردند...
#حاج_قاسم
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
@Labkhandghalam
قلمدار (سعید احمدی)
هر بار به گلزار سپردند شهید اینبار ز گلزار شهید آوردند... #حاج_قاسم #نویسندگان_حوزوی @HOWZAVIAN @
از متنهای پر مغز و معنا و زیبایی که حال و هوای این روزها را بازگو کرده، از دوست عزیز و هنرمندم آقای هادی حمیدی، تقدیم حضورتان.🌷🌺
برارجان!
نوشته ویژهی قلمدار برای رقیهسادات، دخترک موخرمایی
🌱
@ghalamdar
برارجان!
برای رقیهسادات موخرمایی کوچولو. خانهبهدوشی، مثل بادبادکی است که از دست بچهای بازیگوش رها میشود و به اسارت ارادهی سخت و خشن طوفان درمیآید. میرود و نمیداند تا کی و تا کجا؟
✍️سعید احمدی
این مدت که «زن، زندگی، آزادی» افتاد روی زبانها، از هر کس که شنیدم، سرووضع و ریختوقیافهاش دادمیزد هیچچیز که نداشته نباشد، دستکم بهره و ثمرهای از زندگی دارد؛ آزادی را نمیدانم. میان اینهمه هیاهو، لابهلای اینهمه آدم، زنانی را میشناسم که آنقدر از زندگی هیچچیز ندارند که داخل آدم بهحساب نمیآیند؛ چه رسد به پرچم و شعار و جنبش و این حرفها. امروز همراه همسرم، سری زدم به خانم برارجان. از بس هی میگوید: برارجان! برارجان! خودم این اسم را برایش گذاشتم؛ وگرنه نام دیگری دارد. یکی از زنهای آواره و دربهدر افغان با چهارتا بچه. شوهرش معلم قرآن بود. فقط همسر نبودند؛ دوست و جانِ هم بودند. دلشان خوش بود به همان لقمهی نان و یک استکان چای که با دلوقلوه دادن به هم میخوردند. خدا را هم شکر میکردند. راضی بودند به هر چه میرسید و نمیرسید. روزگارشان بد نبود؛ البته اگر همینطور میگذشت؛ ولی نگذشت؛ یعنی نگذاشتند که بگذرد؛ از وقتی که سایهی خداخواندهها، پیامبران تباهی، ریشهای چندوجبی و دستارهای پیچدرپیچ با کلاشینکفهای روسی و امشانزدههای آمریکایی افتاد روی زندگی آنان. شوهر برارجان با چندتا از مردهای فامیل میروند مزارشریف، زیارت. نه میرسند و نه برمیگردند. خبر سرهای بریده و جنازههای سوخته که رسید، آشیانهی برارجان هم آتش گرفت و خاکستر شد. پر میزند با سه بچهی قدونیمقد و یکی هم توراهی. میگریزد و میگریزند. همان نیمچه زندگی جایش را میدهد به آوارگی. مهاجرتِ مرغی که لانه هم ندارد چه رسد به خانه. مثل گربهای که میان محلههای نامهربانی و سگهای هار و بیباک، باید دمبهساعت بچههایش را به دندان بگیرد و تن آنها را و جان مضطرب و پریشان خود را اینطرف و آنطرف بکشد. گز کند زمین را شاید جایی، گوشهای از این دنیای پتوپهن، کام تلخشان، کمی، فقط کمی، طعم شیرین زندگی را بچشد؛ ولی نمیچشد. خانهبهدوشی مثل بادبادکی است که از دست بچهای بازیگوش رها میشود و به اسارت ارادهی سخت و خشن طوفان درمیآید. میرود و نمیداند تا کی و تا کجا؟ مانند همین برارجان که گردباد خانهبهدوشی، او را تا قم آورده. با گرمای قلبهای مهربانِ آدمهای بیادعا، او و سید حسین و زینب و فاطمه و رقیهساداتِ موخرمایی کوچولو، الآن توی قم و میان کوچهدالانهای قدیمی و پایینشهری، آلونکی اجارهای دارند. برارجان برای زندگی میجنگد؛ از سرصبح تا دمغروب. بچهها پشت در بسته و پردهی انداخته، میمانند تا برارجان از سر کار برگردد. از دمغروب تا سرصبح هم مادری میکند هم پدری؛ ولی زندگی نمیکند. آزادی پیشکش. امروز گفت: «برارجان! صاحبخانه این ویرانه را فروخته، میگه زودتری به فکر جا باشید. خریدار میخواد این خانهی کلنگی را بکوبد و دوباره بسازد». بازهم ترس، بازهم اضطراب، بازهم آشفتگی، بازهم بادبادک و طوفان. راستی! رقیهسادات موخرمایی کوچولو! سهم تو از زندگی میان این همه هیاهو و شعارهای دهانپرکن چقدر است؟ آیا تو جایی برای آراموقرار خواهی یافت؟ اگر تو نیز از شهدای حادثهی تروریستی بدجور تلخ و دردآور کرمان بودی، چند قطره اشک برایت روی گونهها میغلتید؟ چندتا هشتک #رقیه_سادات_موخرمایی_کوچولو برایت مینوشتند؟
🌱
@ghalamdar
مثل آدم حرف بزن!
باور به فارسیگویی و فارسینویسی همواره در میان نسلها و عصرها بوده است. لاتینخوانی دانشجویان و عربیخوانی طلاب، عوارضی برای زبان رسمی ایرانزمین داشته است. این برگ از کتاب تاریخ رجال ایران در نوع خود خواندنی و جالب است. یکی از رجال دوران قاجار (نخستین وزیر علوم ایران) دانشجوی فرنگرفتهای را به چوب و فلک میبندد تا مثل آدم حرف بزند. 😁
🌱
@ghalamdar
یک رویداد قلمی: نکوداشت ژرفا
قم، چهارشنبه، چهارم بهمن ۱۴۰۲
#نخبگان
#نویسندگان_حوزوی
🌱
@HOWZAVIAN
@ghalamdar
قلمدار (سعید احمدی)
برارجان! برای رقیهسادات موخرمایی کوچولو. خانهبهدوشی، مثل بادبادکی است که از دست بچهای بازیگوش ر
یکی از دوستان عزیز، نیکوصفت و خیراندیش رفت و سرشان زد. این را هم خواند برای برارجان. 😭
حاشیهنگاری
به قول عمومشدی در بانوی عمارت، بنیآدم، بنیعادت است. از عادات بیزوال من سر کلاسها طراحی است؛ بهویژه وقتی استاد حرفهایش را تکرار کند. حوصلهام لبریز میشود. یا باید چرت بزنم یا در جایی از کتاب و دفترم طرح و نقشی بکشم. این یکی را چند روز پیش در حاشیه دفتر «صمدیه»ام دیدم. سال ۱۳۷۶. بیستوشش سال گذشت. نمیدانم استاد سر درس قواعد دستوری زبان عربی، چه میگفت یا خودم به چه فکر میکردم که این را کشیدم. یادم نمیآید؛ نه استاد، نه درس و نه فکرم. فقط همین مانده، همین.
🌱
@ghalamdar
قلمدار (سعید احمدی)
حاشیهنگاری به قول عمومشدی در بانوی عمارت، بنیآدم، بنیعادت است. از عادات بیزوال من سر کلاسها طرا
حاشیه بر حاشیهنگاری😁
یکی پیام داده که در آن لحظه به فکر صمدیهخوانهای خواهر بودی. 😁
یکی گفته: داشتی فکر میکردی در آینده چهارتا زن بیریخت میگیری. 😁😅
یکی دیگه گفته: عمو مشدی هم یکی از اونا را میخواست که بختش باز نشد. 😂👌
حاشیههای جدید👇
✅زنان ناصرالدین شاهم که کلی ملت به عکساشون میخندن، به این خشمناکی نبودن. 😏😅
✅معلوم میشه بچه درسخونی نبودی. تو باید نقاش میشدی. 😉
✅حاجی جان! صورتگری حرام است. چطور سر درس حوزه از این کارها میکردی؟ لطفاً مسئولان رسیدگی کنن. 👍
✅شاید در ضمیر ناخودآگاهتون از زنها میترسین. 🙃😫
✅الا یا ایها الطلاب ناشی علیکم بالمتون لا بالحواشی.
اضبط المقال
یکی از کتابهای بهدردبخور و کاربردی برای ویراستاران، پژوهشگران، نویسندگان و جویندگان دانش دینی و تاریخ اسلام، همین اضبط المقال است. بنا و بنیان آن را علامه حسنزاده آملی در سال ۱۳۴۷ گذاشته است. افراد محقق و خبرهای مانند سید محمدکاظم مدرسی یزدی نیز روی آن کار کردهاند و بر بار و غنای آن افزودهاند. دفتر تبلیغات اسلامی هم آن را منتشر کرده است. زحمت بسیاری روی این اثر ارزشمند کشیدهاند. اگر غلط ننویسیم ابوالحسن نجفی لازم است کنار دست اهالی قلم باشد، این نیز از همان لازمهاست.
#درست_نویسی
🌱
@ghalamdar
حاشیهای بر حاشیهنگاری
این سیویکمین صفحه دفتر صمدیهام است. همان دفتری که کنارههایش طرح و نقشهایی هم زدهام؛ مثل همان چهارتا زنی که البته حجاب هم دارند. این را گذاشتم برای رفع اتهام از درسنخواندنم. فکر نکنم و بعید بلکه ابعد 😁 میدانم طلبهای اینطور با نم دل درسهایش را نوشته باشد. خواندنش جای خودش.
حاشیهنگاری ۳
گریزی بر زبان و ادبیات در حوزههای علمیه
سعید احمدی: از گرههای ذهنی من در آن روزها و روزگاری که سرگرم ادبیات عرب بودم، نامهایی بود که برخی از قدرقدرتها و قویشوکتهای صرف و نحو عربی داشتند؛ مثل ابنثعلب، ابنجنی، ابنوحشی و ابنبلبل. اگر آن دو_سهتای اولی را برمیگرداندم به فارسی، خیلی مؤدبانه و موقر درنمیآمد. بعدها فهمیدم چندان ربطی به جن و روباه و این چیزها ندارند؛ ولی موقع خواندن دیدگاههای ایشان، روحشان را اینطور احضار میکردم. اگر از جملات آنان چیزی نمیفهمیدم بیگمان زبان چنین روح حضوریافتهای هم برایم نامفهوم و نامتجانس بود. اکنون که فکرش را میکنم گره کور را در جای دیگر میبینم. زبان و ادبیات مثل نسلها نو میشود. گاهی ادبیات از زمانه هم سبقت میگیرد؛ ولی ساختار و شاکله آموزشی حوزههای علمیه، همواره کهنهگرایی بوده است؛ برای همین البهجةالمرضیه و دیگر کتابهای آموزشی حوزه با همان زبان و ادبیات عهد دقیانوسی، همچنان تدریس میشوند. سالها وقت و عمر نازنین نوجوانان و جوانان بااستعداد، سر فهم زبان تلف میشود. مجلسی اگر
حلیة
المتقیننوشت برای روزگار خودش بود. معراجالسعاده ملا احمد نراقی ادبیات زمانه خودش را دارد. با صبحکمالله و مساکمالله بالخیر و العافیه صبح و عصر طلبهجماعت بهخیر نمیشود. «با این تقریب واضح است که اگر به نظر دقی ملاحظه کنیم، تکلم بهغیر لسان زمانه استهجان عرفی دارد». حوزه در باب زبان نهتنها روزآمد نیست، چند دهه عقبتر است. 🌱 @ghalamdar
حاشیه نگاری ۴
حسنک وزیر
بین این همه آدم زنده و مرده، از این طرح _ که در حاشیه بهجةالمرضیه کشیدهام _ تنها به یاد یک نفر میافتم. دو_سه سال قبلتر، یکی از درسهای کتاب ادبیات فارسی ما درباره او بود: حسنک وزیر. با آنکه از کلهگندههای روزگار خود بود و در و دیوار و کوچه و خیابان دور و برش برق میزد از دوستان و دشمنان جانی، بهعلت همان «کاف» پس سر اسمش، او را لاغراندام و ریزهمیزه تصور میکردم. از حکایتهای بسیار شنیدنی و خواندنی، سرگذشت همین شخصیت بزرگ دربار غزنویان است. بیهقی در تاریخ خود، بر دار آویختن وی را چه ماهرانه روایت کرده است.
بازگویی و بازخوانی آن، هم برای اهالی سیاست مفید است هم برای اهالی قلم.
کانال قلمدار، این فصل از تاریخ بیهقی را در چند بخش ویرایش و بازنشر کرده است.👇
🌱
@ghalamdar