eitaa logo
مجله قلمــداران
5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
313 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
برگهٔ روبه‌رویم زیارت عاشوراست... می‌خوانم: _و بِالبَرائة مِن اَعدائِکُم و النّاصبینَ لَکُمُ الْحَرب، و بِالبَرائة مِن اَشیائِهِم و اَتبائِهِم، اِنّی سِلمٌ لِمَن سالمَکُم، و حَربٌ لِمَن حارَبَکُم، و وَلیٌ لِمَن والاکُم، و عَدُوٌ لِمَن عاداکُم.... کتاب را روی صورتم می‌گذارم و می‌بوسم. دوباره می‌خوانم.... دوباره و دوباره. از ظهر گذشته. بلند می‌شوم. می‌خواهم کمی خانه را تمیز کنم. شاید بابا برگشت! یک چادر روی مادر می‌اندازم! اصلاً شاید سردش است که آنقدر کبود شده! ظرف‌ها شکسته و پرده‌ها پاره شده. هرچیز که سالم بوده را برده‌اند و بی‌ارزش‌ها را جوری خراب کرده‌اند، که برای هیچ‌کس قابل‌استفاده نباشد. دست‌و دلم به تمیز کردن نمی‌رود. دوباره کِز می‌کنم گوشهٔ اتاق. این‌بار گریه نمی‌کنم! در عوض خاطره‌ها هجوم می‌آورند. هرچند تمام خاطرات به رد خون ختم می‌شد! به درد نبودن برادری که فقط یازده سال داشتمش، و خواهری که.... آه.... آه از داغ أسرا.... آه از او که سوزش جگر را نشانم داد! آرزو کردم کاش هرگز به دنیا نمی‌آمدم! هوا رو به تاریکی می‌رود... گاهی صدای شلیکی به گوش می‌رسد و خیلی زود مغلوب سکوت کشندهٔ روستا می‌شود. دلم می‌خواهد بدانم بقیه کجا هستند؟ اصلاً کسی زنده مانده؟ حس تنها بودن در تمام روستا، ترسم را بیشتر می‌کند. تشنه هستم... آنقدر زیاد که می‌دانم کم‌کم می‌میرم! به‌سختی بلند می‌شوم و دنبال جرعه‌ای آب همه‌جا را زیرو رو می‌کنم. بی‌هوا می‌پرسم: _مامان کوزهٔ زیرزمین آب داره؟ جوابم را نمی‌دهد! به حیاط می‌روم. کوزه‌ای که برای روز مبادا پُر می‌کردیم شکسته بود. سرگردان اطراف را نگاه می‌کنم. لانهٔ مرغ‌ها نظرم را جلب می‌کند. آنها که دیگر نیستند، شاید آبی باقی مانده باشد! با پاهایی که روی زمین کشیده می‌شود به‌طرفش می‌روم. ظرف را بیرون می‌آورم و در نفس‌های آخر خورشید نگاهش می‌کنم! آب دارد، ولی بیشتر از هرچیزی، فضلهٔ مرغ‌ها به‌چشم می‌آید. مردد ظرف را پایین می‌آورم. خودم را قانع می‌کنم که فضولات ته‌نشین شده‌اند و من می‌خواهم روی آب را بخورم! عطش به کمکم می‌آید و باهم دلم را قانع می‌کنیم. کمی می‌نوشم! طعم بدی دارد، اما همان بد هم، حالم را بهتر می‌کند. ظرف را کنار دیوار می‌گذارم. همانجا روی زمین می‌نشینم. تیمم می‌کنم و نماز می‌خوانم. باید به مخفی‌گاهم برگردم! هرچند فکر می‌کنم تا صبح، تبدیل به مقبره‌ام شود! کمی نان خشک می‌خورم. کنار مامان می‌نشینم و کمی قرآن می‌خوانم. بدون اینکه چادر را بردارم، کمی هم درددل می‌کنم: _مامان... تنها موندم... آب ندارم‌... غذا ندارم... مامان... اشکم می‌چکد! _می‌دونم. الآن می‌گی ناشکری نکن... کاش أسرا هم بود! کاش هردو همینجا از گرسنگی می‌مردیم! راستی مامان هنوز منتظرم بابا برگرده! یعنی... از حرفم پشیمان می‌شوم. اگر برگردد و بفهمد أسرا... غیرتش قبول می‌کند؟ نه! می‌دانم. او همان لحظه جلوی چشم‌هایم جان می‌دهد! شب‌بخیر می‌گویم و می‌روم به سوراخ کوچکم. عروسکم را بغل می‌کنم و خیلی زود خوابم می‌برد. ادامه دارد... انتشار با ذکر نام نویسنده و کانال بلامانع است.
۴۸ ساعت ویرانی قسمت پایانی
نور آفتاب دوباره وارد حریمم می‌شود! دوباره نفس‌کشیدن سخت شده. با بدنی خشک بیرون می‌روم. جلوی کمد روی زمین دراز می‌کشم و دست و پاهایم را کش می‌دهم. بوی بدی داخل خانه پیچیده! خودم را به آن راه می‌زنم... تکه‌نانی برمی‌دارم و می‌خورم، و تکهٔ باقی‌مانده را برای شب نگه‌می‌دارم. مامان را نگاه می‌کنم! چاق شده و شکمش بالا آمده! سریع چشم می‌دزدم. توان کمی دارم، انگار بیمار هستم! با همین حال، بلند می‌شوم و کمی در حیاط قدم می‌زنم. بغض گلویم را فشار می‌دهد و تک‌تک غضلاتم منقبض می‌شود. دلیلش را می‌دانم، اما جسارت اعتراف ندارم! می‌نشینم روی تخت، و پاهایم را دراز می‌کنم. اشک‌هایم سرازیر می‌شود. رو به ‌آسمان می‌گویم: _خدایا چطوری مادرم‌و... از به زبان آوردنش هم، قلبم مچاله می‌شود! نگاهم روی خاک حیاط، میخ می‌شود. چاره‌ای ندارم! مادرم در عذاب است. باید زیر همین خاک‌ها برایش خانه‌ای بسازم! به زیرزمین می‌روم. بیل زنگ‌زدهٔ بابا را برمی‌دارم و برمی‌گردم بالا. کنار دیوار را انتخاب می‌کنم. اینجا بیشتر روز سایه است. دلم نمی‌خواهد خانهٔ ابدی‌اش گرم باشد! قدرت ندارم... اما شروع می‌کنم به کندن. بیل سنگین است. گاهی نفس کم می‌آورم‌. گرسنه‌ام و عطش، بی‌رحمانه گریبانم را گرفته است! می‌نشینم کنار چاله‌ای که هنوز نصف هم نشده! کف دستم می‌سوزد. نگاهش می‌کنم، برجستگی بزرگ و قرمزرنگی خودنمایی می‌کند. تمام تنم از عرق خیس است. آفتاب تیغش را کشیده روی سرم و با پوزخند، تنها آب باقی مانده از بدنم را هم می‌دزدد! بیل را بلند می‌کنم و با استخوان‌هایی که این‌بار می‌لرزد، می‌کَنم. از ظهر گذشته که قبر آماده می‌شود. تیمم می‌کنم و نماز ظهرم را داخلش می‌خوانم. سلام می‌دهم و سر روی خاک می‌گذارم: _مامانم‌و اذیت نکنیا! اون زن فوق‌العاده‌ای بود! یادته همیشه این حیاط رو جارو می‌کرد؟ حالا وقتشه با آرامش ازش پذیرایی کنی. اشک داغم می‌چکد روی خاک خنک! همانجا دراز می‌کشم و چندسوره‌ای که از قرآن بلدم را می‌خوانم. با پاهایی که میل آمدن ندارد، به‌طرف مامان می‌روم. بدنش خشک است! آنقدر که نمی‌توانم دست‌هایش را صاف کنم. پاهایش را می‌گیرم و به‌طرف در می‌کشم. رد خونابه‌ای از بدنش روی زمین می‌ماند! در این میان اشک‌های مزاحم، امان نمی‌دهند تا کارم را انجام دهند. ناگهان صدایی می‌شنوم! انگار کسی داخل کوچه راه می‌رود! با‌دقت بیشتری گوش می‌کنم. _این خونه سالمه! قلبم فوران می‌کند داخل دهانم! با تندترین سرعتی که از خودم سراغ دارم می‌دوم سمت کمد. به سختی خودم را داخل جا می‌دهم و شروع می‌کنم به چیدن آجرها. صدای قیژقیژ در آهنی بلند می‌شود و دوباره ثانیه‌ها برای زمان مرگم قمار می‌کنند! _بگردید ببینید کسی نیست... دست‌های خاکی‌ام را روی دهانم فشار می‌دهم و چشم می‌دوزم به تنها روزنه‌ام با دنیای بیرون! بالآخره یک جفت پوتین می‌بینم. بالای سر مادرم می‌ایستد و به‌ زبانی که نمی‌دانم، چیزی می‌گوید! یک نفر دیگر هم می‌آید داخل... شروع می‌کنند به حرف زدن، اما زبان‌شان را نمی‌فهمم و این بیشتر مرا می‌ترساند. فقط می‌دانم نام یک نفرشان علی است! مردی دیگر وارد می‌شود. او به عربی حرف می‌زند و آن دو مرد، جوابش را به عربی می‌دهند: _یه قبر اون بیرونه... _خب؟ _خاکش تازه کنده شده، هنوز کمی رطوبت داره. _این جنازه هم تازه جابه‌جا شده! خدایا آن قبر امشب مال خودم می‌شود! _با احتیاط همه‌جا رو بگردید. چشم‌هایم سیاهی می‌رود انگار! کاش جان دهم قبل از اینکه دست کسی به جسمم برسد. پوتین‌ها متفرق می‌شوند. به جز یکی که همانجا ایستاده. کاش صورتش را می‌دیدم. آرزویم زود برآورده می‌شود و او کنار مامان روی زمین می‌نشیند. ریش‌های کوتاه و مرتبی دارد! چادر را دوباره روی مامان می‌کشد و از جیبش کتابی بیرون می‌آورد. باصدایی نجواگونه می‌خواند: _یٰس... وَالْقُرآنِ الحَکیم... اِنَّکَ لَمِنَ المُرسَلینْ... بغض می‌کنم و اشک‌هایم سرازیر می‌شود. او کیست که آنقدر سوزناک برای مادرم قرآن می‌خواند؟ می‌خواهم صدای بغضم را کنترل کنم، اما دست‌های خاکی‌ام باعث می‌شود سرفه‌ام بگیرد. بیشتر به لب‌هایم فشارش می‌دهم، اما انگار ریه‌هایم تحمل این حجم از فشار را ندارد. مرد بلافاصله به‌طرفم برمی‌گردد و من درجا قبض‌روح می‌شوم! چشم می‌چرخاند و با طمأنینه کتابش را می‌بندد. سلاح کناردستش را برمی‌دارد و به‌طرف کمد می‌آید! خدا را بی‌صدا فریاد می‌زنم! باز هم فقط پوتین‌هایش در تیررس من است! کنار کمد متوقف می‌شود. طولانی مکث می‌کند... می‌شنوم که بسم‌الله می‌گوید و در کمد را باز می‌کند. کمی می‌گردد. نگاهم روی آجرهای نامنظم که نتیجهٔ عجله و ترسم است، میخ‌کوب مانده. دوباره سکوت و مکث او... این‌بار دستش را می‌بینم که اولین آجر را برمی‌دارد!
و دومی... و سومی... و من با هرکدام از آن‌ها، یک‌بار جان می‌دهم و دوباره به‌ اجبار به زندگی برمی‌گردم! بالآخره تمام می‌شود و نگاهمان درهم ادغام می‌شود. هر دو مبهوتیم! من از ترس... و او... نمی‌دانم. شاید از کالای نویی که به دست آورده! من زودتر به خودم می‌آیم. چشم‌هایم را می‌بندم و تمام دو روز گذشته را باصدایی ناهنجار از گلویم خارج می‌کنم! آنقدر بلند که گلویم می‌سوزد و من جری‌تر می‌شوم برای ادامه دادن... می‌خواهم این سوزش به قلبم برسد و بمیرم! لابه‌لای جیغ‌هایم، صدای همهمهٔ مردهایی را می‌شنوم و همان بین، اشهدم را می‌خوانم. نه دستی به بدنم می‌خورد، و نه مویی از سرم کشیده می‌شود. حتی اسلحه‌ای هم روی شقیقه‌ام احساس نمی‌کنم. همین‌ها باعث می‌شود دهانم را ببندم و چشم‌هایم را باز کنم! هیچ‌کس روبه‌رویم نیست! با وحشت از سوراخ نگاه می‌کنم. چند پوتین معلوم است و دونفر چیزهای ناآشنایی می‌گویند. باز هم مرد عرب‌زبان به کمکم می‌آید: _محسن براش آب و غذا ببر. غذا؟ نمی‌خواهم‌. فقط تنهایی، در خانهٔ خودم را می‌خواهم. کاش جرأت داشتم این را بگویم. پوتین‌ها نزدیک می‌شود و همان مرد دولا می‌شود. در خودم جمع می‌شوم! آرام زمزمه می‌کند: _اذیتت نمی‌کنیم. غذا بخور. و تند می‌رود. به خرما و نان نگاه می‌کنم. اما قمقمهٔ آب بیش از هرچیزی خودنمایی می‌کند. بدون هیچ فکری برش می‌دارم و سر می‌کشم. خرما هم می‌خورم. انگار خبری است. از روزنه نگاه می‌کنم. مامان را لای چادر می‌پیچند! غیرتی می‌شوم! نکند جسارت کنند؟ اما صدایشان آرامم می‌کند: _قبری که کنده کوچیک بود، بزرگش کردم. _باشه، هماهنگ بلندش کنیم، من خودم می‌ذارمش داخل قبر. می‌خواهند از در بیرون بروند، دست روی دیوار می‌گذارم و از همانجا با مامان وداع می‌کنم. می‌روند و من با دنیایی سردرگم تنها می‌مانم. *** نمی‌دانم چقدر گذشته که برمی‌گردند داخل. پوتین‌های آشنا دوباره نزدیک می‌شود. اینبار کمتر می‌ترسم! کنار کمد می‌نشیند روی زمین. سرش را داخل حریمم نمی‌کند! اصلاً صورتش را نمی‌بینم: _خواهر، اسم من محسنه! ما نیروهای سپاه ایران هستیم که به کمک برادرهای حشدالشعبی اومدیم! داعش به شما حمله کرد و ما تازه تونستیم این روستا رو نجات بدیم. مکث می‌کند و آرام‌تر ادامه می‌دهد: _اینجا هیچ‌کس جز شما زنده نمونده! با ما بیاید تا جای امنی براتون پیدا کنیم. بروم؟! کجا؟! اینجا خانهٔ من است. باصدایی لرزان همین را می‌گویم. جواب می‌دهد: _خونه وقتی معنی داره که خانواده‌ای توش باشند! از جایش بلند می‌شود و می‌رود! چه سیلی بی‌رحمانه‌ای زد! خودم را بیرون می‌کشم و از داخل کمد به سرتاسر خانه‌ای که شبیه خانه نیست، نگاه می‌کنم! مادری نیست که عشق باشد. پدری نیست که ستون باشد. و برادر و خواهرم.... آن‌ها هم هستند و هم نیستند... من باید بروم! شاید توانستم پیدایشان کنم. یک نفر داخل می‌آید. می‌ترسم و خودم را جمع می‌کنم. مرد اما بی‌توجه به من، اسحله‌اش را برمی‌دارد و می‌رود بیرون. شاید بی‌عقلی باشد، اما همین رفتارشان اعتمادم را جلب می‌کند. روسری‌ام را محکم می‌کنم. از گوشهٔ اتاق عبایم را سرم می‌کنم. عروسک أسرا را زیر لباسم پنهان می‌کنم و می‌روم داخل حیاط. محسن نیم‌نگاهی می‌اندازد و به یک مرد اشاره می‌کند: _خواهر رو سوار ماشین کنید. می‌بریمش عقب. کاش خودش هم بیاید! مرد بالبخند و البته سربه‌زیر جلو می‌آید و می‌گوید: _بفرمایید. تا ماشین یکم پیاده باید بریم. نگاهم می‌افتد روی قبری که با خاک پر شده! گریان به‌طرفش می‌روم. می‌نشینم و دستی روی خاک می‌کشم: _مامان من می‌رم أسرا و عبدالله رو پیدا کنم. تو اینجا بمون و برامون دعا کن. دو طرف صورتم را روی خاک می‌گذارم. دلم می‌خواهد فکر کنم دارد می‌بوسدم! بلند می‌شوم و دل می‌کنم از خانه‌ای که خانواده‌ای درونش نیست! محسن آرام می‌پرسد: _ببخشید خواهر، چند نفر بودید اینجا؟ _اونا برادر و خواهرم رو بردن. نگاهی به‌هم می‌اندازند: _اسم‌شون چیه؟ چندسال‌شونه؟ _أسرا نُه سال، عبدالله سیزده سال. از یکی از مردها می‌پرسد: _تو اتوبوس کسی رو با این مشخصات داریم؟ _اون دختری که شوکه‌اس، دوستاش گفتن اسمش أسراس. نفسم می‌رود! چه می‌گویند؟! مگر او را داعش نبرد؟ _برو از تو ماشین بیارش. چشم‌هایم دو دو می‌زند! نمی‌دانم کجا را نگاه کنم که جواب سؤال‌هایم را بگیرم. _داعش داشت یه اتوبوس از اُسرای این روستا رو می‌برد..... تونستیم بگیریم‌شون. الآنم اینجان. گفتیم ببینیم اگر کسی زنده مونده خانواده‌هاشون‌و پیدا کنند. پاهایم جان می‌دهند و می‌نشینم کنار قبر. چقدر زود دعای مادرم مستجاب می‌شود! سال‌ها می‌گذرد و بالآخره آن مرد برمی‌گردد. دختری به همراه دارد با جثه‌ای کوچک. اما چشم‌هایش عجیب بزرگ شده‌اند! نگاهش فروغ ندارد و رنگ تیرهٔ صورتش به سفیدی می‌زند! نای ایستادن ندارم.
در عوض دست‌هایم را باز می‌کنم و به آغوشم می‌خوانمش. با قدم‌هایی کوتاه و نامطمئن به‌طرفم می‌آید. روی زمین می‌نشیند و نگاهم می‌کند! دست‌هایش را دور صورتم قاب می‌گیرد و آرام می‌پرسد: _زنده ای؟ تمام می‌کنم این تراژدی غمناک را و محکم بغلش می‌گیرم. صدای هق‌هق‌مان مردان دوروبرمان را می‌راند! می‌بویمش و باورم می‌شود این أسرای خودم است. _مامان مُرد؟ _این قبرشه... بیرون می‌آید از من و چشم می‌دوزد به خاک. بی‌طاقت می‌گویم: _عبدالله کجاست؟ با همان صورتِ مات، جواب می‌دهد: _سرش‌و بریدن! چانه‌اش را می‌گیرم و به‌طرف خودم برمی‌گردانم. نفس هم نمی‌توانم بکشم. فقط تیغ نگاهم را به چشم‌هایش می‌دوزم. چانه‌اش را بیرون می‌کشد و به خاک زل می‌زند: _من‌و می‌بردن سمت اتوبوس، غیرت کرد. می‌خواست اونا رو بزنه... نتونست. به فرمانده‌شون فحش داد. همونجا خوابوندنش زمین سرش‌و بریدن! دو دستی به فرق سرم می‌کوبم و به شیوهٔ عشیره‌ام صورتم را خنج می‌کشم! عبداللهم را مثل اربابش قربانی کردند! أسرا اما فقط نگاهم می‌کند. شک ندارم با همان چاقو روحش را ذبح کرده‌اند! چه راه سختی در پیش دارم تا او دوباره أسرا شود! کمی می‌مانیم و بالآخره خلوت سه نفره‌مان را محسن به هم می‌زند: _بریم؟ هردو نگاهی به خانه می‌اندازیم. چه وداع سختی! می‌خواهم دلخوشش کنم. دست می‌برم زیر چادرم و عروسکش را روبه‌رویش می‌گیرم. نگاهش می‌کند و پوزخندی می‌زند. عروسک را روی قبر می‌گذارد و آرام بلند می‌شود! پایان انتشار با نام نویسنده و کانال بلامانع است. https://t.me/joinchat/AAAAAEiMOxMD4t_aBuA9Rw
#برگزیده #برشی‌_از_داستان #عارفه‌حق‌شناس
ارسالی از طرف ماری و انجمن حمایت از امیریل😄 #ستاد_حامیان_امیریل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلزار شهدای کرمان و مزار شهید عزیز حاج قاسم سلیمانی .
سلام خدا قوت و احسنت به هوش و علم تون قسمت فوق العاده ای که گذاشتین واقعا ادم رو به فکر فرو میبره اول از همه مت رو داریم که داره با خودش،غریزه اش و شیطان مبارزه میکنه نکته ی جالبش اینه که میگه برای چندمین بار از خواب اشفته اش بیدارمیشه من این برداشت رو کردم که برای چندمین بار بعداز بیداریش رفته دوش گرفته خیلی حرف و حوصله میخواد یک نفر اینقد حوصله داشته باشه چندبار پشت سر هم بره و خودشو پاک کنه از حس غریزی و شیطانیش(البته اینجا در موقعیت مت یه حس شیطانیه) مقابله کردنش خیلی خوبه اینکه در اوج نیازش میدونه که نباید سراغ یاس بره خودبه خود نمیخواد به گناه بیوفته عشق پاکی که بینشونه مسئله ی بعدی سوالیه که ذهنش رو مشغول کرده(درباره حدیث امام علی درمورد زنا زاده ها) گریه و اشکی که توی چشماش جمع شده اینو میرسونه که واقعا براش جایگاه میون خدا و اهل بیتش مهمه و میرسیم به بررسی دقیق و علم و دانش شما که این مسئله رو در این حد علمی و درست توضیح دادید در پوشش یه روحانی این موضوع رو قبلا هم خونده بودم و جوابش رو البته ولی زیاد جا نیوفتاده بود برام.دستتون درد نکنه که واضح توضیح دادین میبنیم که با این جواب که ممکنه زنازاده به اون درجه از تقرب که یه حلال زاده میرسه ،نتونه برسه.. چقد مت رو دچار اضطراب و نگرانی کرده و تهشم که پناه میبره به آغوش مادر مثل خوده ما که هر موقع اتفاقی پیش میاد برامون به مادرمون پناه میاریم امیدوارم سایه ی مادر ها هیچ وقت از سر یه خانواده کم نشه بازم ممنون ازتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠امام جواد عليه السلام میفرمایند: بدان كه از ديد خداوند پنهان نيستى ، پس بنگر چگونه اى. تحف العقول ص، ۴۵۵ ⚜ ⚜ ⚜❤️⚜❤️⚜❤️⚜ ⚜ ⚜ ✨میلاد جواد الائمه(ع) مولود مبارک امام رضا(ع) بر شما مبارک✨ @ghalamdarann
پوستر امشب برگزیده به مناسبت میلاد جوان دانشمند و مظلوم اهل بیت باب المراد، باب الحوائج، ابن الرضا 😍😍😍