منظور از خودکنترلی چیه ؟
یعنی بتونی رفتارهاتو کنترل کنی، در مقابل وسوسه ها مقاومت داشته باشی تا به هدفت برسی!
پس برای ترک یک عملی جواب میده؟!
نه! برای تولید یک کار مثبت هم ازش استفاده میشه. مثلا دلت می خواد ورزشو شروع کنی اما نمیشه... پس حالا به یک کنترل رفتار نیاز داری.
نوشته کنترل تمایلات جنسی؟!
بله... اگر شرایط ازدواج نداری، یا به هر دلیلی توی زندگی اتفاقاتی افتاده که نتونستی خودتو کنترل کنی این کارگاه برای شماست.
فقط توی مسائل جنسی جواب میده ؟!
معلومه که نه! فکر کن میخوای وزن کم کنی، اما مقاومت در مقابل نخوردن خیلی سخته... پس باید بلد باشی چطور با این وسوسه مقابله کنی. (کلی کارگاه الان مد شده به اسم لاغری با ذهن درمانی!)
نوشتید خودارضایی ؟! واقعا میشه؟!
حتما میشه...
خدا چی توی این دنیا خلق کرده که بالاتر از ارادهٔ انسان باشه؟!
از آپشنهای جذاب این کارگاه همینه. دیگه حتما میدونید چقدر آدم توی این روزگار درگیر این موضوع هستند... حالا اینجا شرایطی فراهم شده تا با حفظ کرامت انسانی و صد البته کاملا مخفیانه و مخملی بشه ترکش کرد.
خبر خوب 🎉
اولا کارگاه هم پرسش و پاسخ آنلاین داره که می تونید مستقیم سوال بپرسید...
و هم ناشناس که از طریق لینک مخصوص می تونید سوال کنید و جواب شو از استاد دریافت کنید.
(صد در صد ناشناس 😎)
دوما این کارگاه تمرین محوره...
سوما کارگاه درواقع چله است!!! یعنی استاد در کنار شما هستند تا یک دوره چهل روزه تمرین هارو انجام بدید.
هدایت شده از مشاوره استاد شریفی
امیدوارم این پوستر خیر باشه و به دست هرکس که نیاز داره برسه...
ادمین اینجاست 👇
@sabtenam_ghalam
هدایت شده از ف. باقری
سلام به همه
خدا قوت به مقیمی
و اما جان آخر
قصه محسن جون مون رو بالا آورد تا تموم شد ، طفلک مثل خودش که تا لب مرز رفت و برگشت .
جان آخر بین خوف و رجا تموم شد ، عین یه زندگی واقعی ، هر قدمی که بر میداری بگی خدایا من امیدم به توئه و گرنه که از خودم می ترسم . خوف برم می داره از دست خودم و این دنیای ترسناک .
اما چی شد که محسن از مهلکه جون سالم به در برد؟
خیلی ها این شانس رو ندارن .
چند تا نکته تو قصه محسن نظرم رو جلب کرد:
✅ یاد قیامت و حسابرسی
مواجه واقعی محسن بامرگ ، باعث شد ،مغزش یه تکون اساسی بخوره . چون اعتقاد داشت اگر اون ور راست باشه اوضاع خیلی خراب میشه . این حال محسن بود با یه اعتقاد نیم بند به قیامت ، که باعث شد همه پل ها رو پشت سرش خراب نکنه . حالا اگر کسی اعتقاد کامل و محکم داشته باشه که نور علی نوره.
اساتید می گن هیچ چیزی سازنده تر از یاد قیامت برای انسان و جامعه نیست.
باعث میشه هر آدمی به خاطر اینکه میگه باید جواب پس بدم ، خودش ، خودش رو تنظیم کنه ، اونوقت جامعه میشه گلستان .
✅ تو یه قدمی که می تونی بردار ، تا خدا اون کاری رو که نمی تونی برات انجام بده.
حذف صولت از زندگی محسن ، یه چیزی بود که خود محسن ،هیچ رقمه نمی تونست از پسش بر بیاد. به هزار یک دلیل ، رفاقت ، وابستگی و....
ولی این قانون خداست ، تو کاری رو که می تونی انجام بده ، بقیه اش با من . محسن تصمیم اساسی به توبه گرفت،
و اینجوریه که خدا به دل صولت می ذاره، از محسن جدا بشه .
و یه عامل اساسی توی اعتیاد محسن ، از بین بره .
✅ پذیرش درونی هرکس از عیب هاش، اولین قدم برای درمان واقعی
بلاخره توی این قسمت محسن قبول کرد که معتاده و این اعتیاد رو باید ترک کنه ،
اگر کسی با عیب های خودش به طور واقعی روبرو بشه و قبول کنه که اون عیب رو داره اونوقت می تونه درمانش کنه .
معمولا آدم ها در مواجه با عیب هاشون میگن مردم هزارتا خلاف می کنن ، منم روش ،
حالا کار من باعث بدبختی کی شده ؟ مگه چی میشه ؟ و هزار هزار توجیه دیگه.
و همینه که هیچ وقت نه درمان میشن ، نه عیب هاشون رو برطرف می کنن. و هر روز حال بدتری دارن.
✅ عزیز ترین آدم زندگیت رو دوست داشته باش.
از اول این قصه به این فکر می کردم این جان کیه که محسن ، به خاطر اون می تونه خودش رو نجات بده،
پروانه، پویا، پدر ...
هیچ کدوم. آدم تا دلش به حال خودش نسوزه و خودش رو دوست نداشته باشه نمی تونه کاری رو انجام بده یا ترک کنه .
آدم ها هیچ کسی رو بیشتر از خودشون دوست ندارن،
محسن هم در نهایت فقط به خاطر خودش بود که دیگه تصمیم گرفت از اعتیاد نجات پیدا کنه ،
در روایتی داریم که ابوذر در پاسخ شخصی که ازش نصیحت خواست نوشت، به کسی که خیلی دوستش داری بدی نکن، اونم با تعجب نوشت مگه همچین چیزی امکان داره ؟ ابوذر هم فرمود بله به خودت بدی نکن، آدم ها خودشون رو خیلی دوست دارن ولی معصیت می کنند و به خودشون بدی می کنند.
✅وسیله های خدا برای نجات ما همون چیز هایی که اطراف مون هست و به چشم نمیاد.
یه همسر مهربون و دلسوز مثل پروانه، یه دکتر مومن و متعهد، کریم با حرف های حقش، یه پدر که حلال و حروم سرش میشه،
یه معتاد کارتون خواب که دست محسن رو می گیره که خود کشی نکنه و...
ما دنبال یه نشونه های عجیب و غریب می گردیم ، که بگیم این از طرف خدا اومده بهم کمک کنه.
ولی خدا می گه چشمت رو باز کن، ببین من هر روز و هر شب و هر لحظه دارم برات کمک می فرستم ، ولی تو دست رد میزنی بهشون،
✅ و نکته آخر چشمی که به آسمون باشه ، ناامید نمیشه،
باید تلاش کنیم ،نگاه از آسمون و آسمونی ها نگیریم .و گرنه که دنیا با تمام جلوه هاش جلوی ما جولون میده و اونوقت کیه که بتونه مقاومت کنه.
اینم اخرین یادداشت من برای خدا قوت به مقیمی و مخاطبان با وفاش
خدا یارتون باشه
مجله قلمــداران
ble.ir/join/AqLN3bHv6y لینک کانال بله
بچهها لینک درست شد یا هنوز خطا میزنه براتون؟
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜⚜
⚜
داستان کوتاه
سعید داشت دزدی میکرد. آن هم از لبهٔ چارقد بیبی!
کف دست عرق کردهاش را سابید روی پیژامهٔ گشادش. روی دوزانو خودش را جلو کشید. آفتابِ بعدازظهر از مشبکهای نارنجی پنجره افتاده بود روی روانداز. بی بی به پهلو خوابیده بود روی تشک. سرش کج مانده بود روی بالش گرد. گوشهٔ دهانش یکی درمیان سوراخ میشد و هوا سوت میکشید بیرون. نگاهش از صورت بیبی رفت گوشهٔ چارقد. عادت داشت مدام یک طرفش را بکشد روی لبهای چروکیدهاش. برای همین هربار که میخواست بوسش کند، فِلِنگ را میبست! به هیچکس نگفته بود اما به نظرش لباس بیبی بوی تُف میداد!
دست برد طرف دیگر چارقد. همان که همیشهٔ خدا سنگین بود و میدانست کلید زیرزمین را میگذارد وسطش و گرهاش میزند. خوش نداشت کسی برود آن پایین و بلولد لای خاطراتش با شوهر جوان مرگ شدهاش. دستهای سعید میلرزید. اگر گیر میوفتاد یک کتک حسابی از اوس جواد میخورد! بدش میآمد بابا صداش بزند. شوهر ننهاش بود و از وقتی خراب شد روی زندگیشان او را گذاشتند خانه بیبی. فقط هرازگاهی میآمد و یک دل سیر کتک مهمانش میکرد تا حق پدری را ادا کرده باشد.
نوک انگشتش میسوخت. مانده بود لای زنجیر چرخ دوچرخهٔ ممد سبزی! اما بالاخره گره را باز کرد. کلید را برداشت و یک تکه سنگ گذاشت توی روسری و دوباره گره زد.
روی زانو عقب رفت. از کنار قرقر پنکه رد شد و پا برهنه دوید توی حیاط.
بی بی چادر گلدارش را از نردهٔ ایوان برداشت:«ننه میرم خونهٔ خاله کوکب، سفرهٔ ابوالفضل انداخته واسه بخت اون دختر ننه مردهاش! آخه مردی که دستش کجه با این چیزا اهل میشه؟!»
رنگ از صورت سعید ریخت پایین! توپش افتاد و قل خورد طرف زیرزمین. اما نرسیده به پلهها روی موزاییک شکستهٔ حیاط ایستاد. بیبی پلههای ایوان را سُرخورد پایین:«نمی تونم دیگه ببرمت! ملیح صداش دراومده. میگه پسر هشت ساله رو میاری زنونه گناهه! آدم از خدا میترسه وگرنه که میگفتم گناه، هیزیِ اکبرآقا شوهر از خدا بیخبرته!»
سعید نمیدانست اینها که بیبی میگوید یعنی چی. انگشت انداخت و کش شلوار را کشید بالاتر:
«چی دزدیده؟»
بی بی بند کیف کوچکش را پیچید دور مچ:«ها؟! آها، دوماد خاله کوکب؟ الله اعلم. من که سر نمیکنم تو زندگی مردم! اما خاله کوکب میگف پول از زیر فرش برداشته.»
دمپاییهای پلاستیکیاش را خرت خرت کشید روی موزاییکها:« بابام میگفت تخم مرغ دزد، شتر دزد میشه. میشناسمش. بچه بود یه بار کفش از تکیه پایین دزدیده بود. آقاش زد پس کلهش اما آدم نشد که.»
در آهنی باز شد و بی بی را بلعید. نگاه سعید ماند روی توپ. سر کچلش را خاراند. نباید جا میزد! میخواست هرطور شده اوس جواد را سوسک کند و برگردد پیش مادرش!
کلید را از زیرگلدان برداشت و رفت طرف پلههای زیرزمین. قفل بزرگ آهنی زیادی بالا بود. خودش را دراز کرد تا توانست کلید را توی سوراخ زنگ زدهاش فرو کند.
رضا گفته بود:«دزدی گناهه. مامانم گفته دزدا میرن جهنم.»
اما فرهاد فقط خندیده بود.
کلید چرخید و قفل باز شد. از لای در، تاریکی که زل زده بود توی صورتش. ترسید. میخواست فرار کند، اما فرهاد گفته بود این تنها راه است.
هرچه باشد او کلاس پنجم بود. سه کلاس بالاتر. نه از آن کلاس پنجمی های مدرسه خودشان! بالاشهر درس میخواند. بیشتر حالیاش میشد لابد.
در را هل داد. صدای ترمز قطار میداد! صبح های زود که میرفتند مدرسه ، کنار ریل انگار آهن به هم سمباده میکردند! بوی ترشی میآمد. بیبی جلوی آقا جواد همیشه یک کاسه پر میگذاشت.
دوست داشت تمام کوزهها را بکوبد روی زمین، تا اوس جواد کوفت هم نصیبش نشود؛ اما لازم نبود. باید سوسکش میکرد و بعد با دمپایی میکوبید توی سرش.
چراغ علاالدین لب طاقچه را برداشت. روشن کرد و رفت تو. هر قدمی که برمیداشت سه بار میگفت:«خدایا ببخشید... خدایا ببخشید...»
یک دستش را محکم گرفته بود جلوی شلوارش که خودش را نجس نکند. بی بی از نجاست خوشش نمیآمد و تا چند روز بدخلقی میکرد. او هم یاد گرفته بود یواشکی شلوار را پهن کند روی پنکه، خشک که شد ؛ بپیچد توی بقچه و تمام!
فرهاد گفته بود:«باید بری ته زیرزمین. به یه جن بگی نوکرش میشی. اونم بهت یاد میده چطوری جادو کنی! ببین... منم جادو بلدم...»
بعد یک توپ کوچک را کف دستش غیب کرده بود!
او از جادو خوشش نمیآمد! فقط میخواست اوس جواد بمیرد. رسیده بود به تهِ زیرزمین.
روی خط نور ایستاد و پشتش را تکیه داد به دیوار. سرد بود و بوی نا میداد.
پاهایش را به هم فشار داد و شلوارش را محکمتر چسبید:«جِ... جِ.... جِن، من نو.... کَ....»
چراغ علاالدین خاموش شد. فکش لرزید. نگاهش رفت و از در فرار کرد، اما خودش چسبیده بود به دیوار!
از توی حیاط صدای در آمد. بعد خشخش پلاستیک و خرت خرت دمپایی و فین فین! چشمش مانده بود روی در. یک سایهٔ بلند و دراز پهن شد روی پلههای زیرزمین. صدا بلندتر شد و سایه کوتاهتر!
دستش شل شد و لای پاش داغ. خیسی جلوی شلوارش رد گرفت تا توی دمپایی قهوهایش.
دوچشم داشت نگاهش میکرد!
بیمقدمه زد زیر گریه.
اوس جواد جست زد طرفش:«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟!»
دست مردانهاش بالا رفت و خوابید توی گوش سعید!
صدای حرف زدن بیبی میآمد. تکان ریزی خورد. گردنش تیر کشید. از آن هفته که اوس جواد به قول خودش آدمش کرده بود هنوز گردن درد داشت. آرام لبهٔ روانداز را داد بالا. مامان نشسته بود آن طرف اتاق. تکیه داده به پشتی و گریه میکرد. بیبی هم روبروش دست گذاشته بود روی زانو و هرازگاهی میکوبید پشت دستش. مامان گفت:«بیشرف چه بدبختم کرد! گفتم میاد دست میکشه رو سَرِ بچهٔ یتیمم.»
جابجا شد. پیراهن گلدارش را کشید پایینتر و روسری را باز کرد:« همون سال اول که گفت بچهتو نمیخوام باید طلاقمو میگرفتم.» کوبید توی سرش:«خیر سرم گفتم میمونم لااقل واس بچهم پس انداز میکنم ، آیندهش یه چی بشه.»
بیبی از سماور چای ریخت و گذاشت جلوی پای مامان:« آینده بچه مادرشه. همون وقتم گفتم این سعید غیرت داره. دو صبا بیشوهری تحمل کن، خودش نونت میده. خیر ندیده، کثافت کاریشم میبرد وسط دبه ترشیهای من!»
بیبی داشت سنگ آلبومهای خودش را به سینه میزد. آن روز وقتی از خانه خاله کوکب آمد و دید سعید یک دل سیر کتک خورده، اول ترسید! فکر کرد لابد خاطراتش خش برداشته که اوس جواد افتاده به پدری کردن. بعد که فهمید به قول خودش فقط فضولی بوده، زبان گرفت به ناز و نوازش که فدای سر بچه و زندگیام مال اوست و از همین چیزها.
مامان چای را هُل داد کنار. استکان کج شد و ریخت روی فرش. سعید تکان نخورد اما بیبی شروع کرد به غر زدن:« دِ چته؟! من باید شاکی باشم شوهرت دوشنبه به دوشنبه که روضه بودم زیرزمین منو میکرده شیرهکش خونه، تو چایی چپه میکنی رو فرشم؟! کمر دارم بشورم یا پا؟!»
خودش را روی باسن کشید جلو و استکان را بلند کرد:«جون باید بمونه حیاطو جمع کنم یا نه؟! نصفه شبی که مأمورا عینهو موروملخ ریختن تو خونه، نگاه نکردن چی رو کجا میذارن که! پاشیدن و شکستن و گشتن و بردن! تو هم که آدمِ دست برسون نیستی!»
مامان جوراب مشکیاش را تا زانو بالا کشید و زد زیر گریه:«با اون همه تریاکی که گذاشته بود تو زیرزمین حتمی حالا حالا تو هلفدوتی میمونه. ای بخت سیاهم.... ای خیر نبینی خاله کوکب!»
پس اوس جواد افتاده بود زندان. نیش سعید تا بناگوش باز شد.
بیبی دستمال کشید روی فرش:«شوهر تو شاهدزد بوده، کوکب خیر نبینه؟! پول گرفته از دومادش و بهش تلخی نداده، اونم گفته دیگی که واس من نجوشه، باید سرسگ توش بجوشه! لنگه همهن جفتشون.»
نفسش را پوف کرد بیرون و لبهٔ چارقد را کشید دور دهانش: «چقدر گفتم خام این مرد نشو! حالام به درک! اصلا بهتر. مردی که دستش بره طرف دودودم جاش هلفدونیه. باز الحمدالله اجاقش کور بود! توهم جمع کن خودتو. طلاق تو بگیر بیا اینجا ور دل خودم و این بچه پدرمرده باش.»
توی دل سعید قند ساییدند.
مامان با گوشهٔ روسری دماغش را گرفت و همان را کشید روی صورتش!:« ای بخت سیاهم....»
سعید تند روانداز را کنار زد. مامان و بیبی هین بلندی کشیدند و دست گذاشتند به سینه.
روی تشک ایستاد و شروع کرد به رقصیدن. بلند میخواند:«جادو جواب داد... جادو جواب داد....»
بیبی لبهٔ چارقد را گرفت جلوی دهانش. ریز خندید و زمزمه کرد:«بسمالله!جنی شد بچهم!»
✍م. رمضان خانی
#رمضان_خانی
#داستان_کوتاه
#قلمداران
❌انتشار بدون نام نویسنده حرام است.
https://eitaa.com/ghalamdaraan
⚜
⚜⚜
⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
سلام عیدتون مبارک😍😍
تشریف بیارید بله از دست سادات عیدی بگیرید.😍
ble.ir/join/AqLN3bHv6y
لینک کانال بله