eitaa logo
مجله قلمــداران
5.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🥀💫🥀💫🥀💫🥀 🥀💫🥀💫🥀💫 💫🥀💫🥀 🥀💫🥀 💫🥀 🥀 «عید قربان آن سال» آفتاب هنوز بالا نیامده بود. باغ‌های نارنج و پرتقال کنار جاده تندتند از جلوی چشمم رد می‌شدند. سرم از بوی چرک‌مرده‌ی ماشین سنگین شد. گره‌ی روسری را شُل کردم. شیشه‌ی خاک گرفته را به بغل هل دادم. هوای تازه حالم را جا آورد. سرِ خط از مینی‌بوس پیاده شدیم. تا چشم کار می‌کرد دو طرف جاده شالیزار بود. نسیم خنک و ملایمی روی شالیزار می‌چرخید و بوی برنج می‌آورد. ساقه‌های برنج هنوز سبز بودند. تا توی روستا برسیم باید یک کیلومتر پیاده می‌رفتیم. راه رفتن با این کفش‌های پاشنه‌دار روی سنگ‌های درشت سخت بود. وارد روستا که می‌شدیم دیگر فقط صدای پای ما و پرنده‌ها به گوش نمی‌رسید؛ از جلوی در هر خانه‌ که رد می‌شدیم یا صدای بع‌بع می‌آمد یا گپ‌وگفت. یکی داد می‌زد و چاقو می‌خواست، آن یکی بلند می‌خندید. از دور، درخت توت جلوی در خانه‌‌ی حاج‌عمو دیده می‌شد. وقتی به خانه‌شان رسیدیم، گوسفند بیچاره آخرین بع‌بع‌هایش را می‌گفت. تا بابا طنابِ در را کشید و بازش کرد، صدای صلوات بالا رفت. مامان جلوی چشم میلاد را گرفت. مهشید سرش را پشت بازویم قایم کرد. من زل زدم به فواره‌ی خون. بابا زیر لب غر زد: «بازم دیر رسیدیم! تکون نمی‌خورین که.» بعد سلامِ بلندی به عموها و عموزاده‌ها گفت. مامان میلاد را گذاشت بغل من: «انتظار داره بدون وسیله با سه تا بچه کله‌ی سحر اینجا باشیم» ابروهایش گره داشت. موهای فندقی براقش از زیر روسری شیری ژُرژِت بیرون ریخته بود. انگشت کشید تویش. بعد با لبخند برگشت سمت زن‌عمو: «سلام یاری جان. خوبی. عید مبارکا. قبول باشه» پسر کوچک عمو عباد با توپ پلاستیکی دوید جلوی مهشید: «می‌آی بازی؟» سرسری به همه سلامی پراندم. نگاه کردم به رضا که چاقوی خونی دستش بود و با آرنجشش به بابا دست می‌داد. با این پیژامه و پیراهن مردانه‌ی کهنه مثل همیشه خوش‌تیپ نبود. قند توی دلم آب می‌شد و ریز می‌خندیدم که حسین جلوی نگاهم را گرفت و سلام کرد. دست دراز کرد و میلاد را از بغلم گرفت. محکم لپش را بوسید و نق بچه را درآورد: «یواش‌تر! غش آوردی بچه رو» خندید و دندان‌های ردیفش از زیر سیبل‌های سیاه روی هم خوابیده‌اش بیرون افتاد: «تلافی دیشب نیومدنتون» چپ چپ نگاهش كردم. رفتم سمت جمع مردانه. بوی خون زیر دماغم زد. حاج‌عمو کلاه عرق‌چین سفید به سر داشت. كنار رضا و عمو عباد و بقیه ایستاده بود و دستور می‌داد. حالا انگار هر سال آن‌ها نیستند كه گوسفند را تمیز و آماده تحویلش می‌دهند. رضا چمباتمه نشسته بود کنار لاشه‌ی گوسفند و فوت می‌كرد توی پاچه‌اش. سیبلش مثل بادبزن بالا پایین می‌شد. خسته نباشید گفتم. حاج‌عمو زودتر از بقیه جوابم را داد: «درمونده نباشی» جلو رفتم و سینه‌اش را بوسیدم. او سرم را بوسید. بوی عطر مشهدی می‌داد. دماغم سوخت. بابا گفت: «الان لباس عوض می‌كنم. می‌آم» رضا سر بلند كرد. با دو انگشت محكم روی بریدگی پاچه را نگه داشت: «نمی خواد عمو. شما واسه ریز كردن دست برسون» حاج عمو دست روی شانه‌ی بابا گذاشت و با هم بالا رفتند. عمو عباد چند ضربه روی گوسفند باد كرده زد: «بسه رضا» رضا گفت: « این یكی پاش خوب باد نشده» دوباره دهانش را گذاشت و فوت كرد. صورتش سرخ شده بود. كنار شقیقه‌اش از عرق برق می‌زد. زنعمو بتول از روی ایوان صدا كرد: «مَنوش جان. بیا این چایی‌و ببر دِتر (دخترم)» كاش سوادش هم مثل مهربانی‌اش زیاد بود. بعد هیجده سال هنوز به جای مَهنوش به من می‌گفت مَنوش! چادر گل‌دار قهوه‌ای را دور کمر بسته بود. بال‌های روسری را هم پشت گردن گرده زده بود. سینه‌های بزرگش روی پیچ چادر بیشتر به چشم می‌آمد. چشم گفتم و جلو رفتم. زنعمو خم شد تا سینی به دستم برسد. پلک زد: «دستت درد نکنه قِشَنگِ کیجا (دختر)» لبخند زدم. سینی را محکم چسباندم به خودم. بوی چای تازه دم آمد. می‌ترسیدم با این کفش‌ها روی سنگ ریزه‌های حیاط سُر بخورم. بااحتیاط قدم برداشتم. نمی‌دانم حسین از کجا پیدایش شد: «بِده من» سینی را از دستم گرفت و سمت مردها برد. دوباره کنار بساط گوسفند ایستادم. عمو عباد توی پوست گوسفند مشت می‌کشید. رضا استکانی چای برداشت. با همان دست کثیف قند دهانش گذاشت. چای را توی نعلبکی می‌ریخت و تندتند می‌خورد. آرام گفتم: «داغه. می‌سوزی» از بالای نعلبکی نگاهم کرد و چای را سر کشید: «عمو پاشو چاییت‌و بخور. بقیه‌ش با من» حسین گفت: «بده من بکنم» رضا نشست سمت دیگر لاشه‌ی گوسفند که هنوز توی پوست بود: «نمی خواد تو برو ذغال آماده کن واسه صبحانه» حسین نگاهی به من کرد. سر پایین انداختم. با نوک کفش زدم به کله‌ی گوسفند که این‌طرف‌تر افتاده بود. خونش زیر گلو و روی خاک دَلمه بسته بود. زبان مانده بود لای دندانش. حسین رفت سمت انبار. عمو صدا بلند کرد: «شلوارتو سیاه نکنی!»
مجله قلمــداران
💫🥀💫🥀💫🥀💫🥀 🥀💫🥀💫🥀💫 💫🥀💫🥀 🥀💫🥀 💫🥀 🥀 #داستان_کوتاه #الهام‌اصغرنیا #قسمت_اول «عید قربان آن سال» آفتاب هن
💫🥀💫🥀💫🥀💫🥀 🥀💫🥀💫🥀💫 💫🥀💫🥀 🥀💫🥀 💫🥀 🥀 «عید قربان آن سال» از پله‌های ایوان بالا رفتم و مامان را صدا کردم. صدایش از اتاق پذیرایی آمد: «بیارش اینجا» توی اتاق کمی دم داشت. با فرش لاکی قرمز همه‌جا را پر کرده بودند. چندتا پشتی ترکمنی هم به دیوار بود. حاج‌عمو بالای اتاق به متکا تکیه زده بود. بابا روی لبه‌ی پهن پنجره‌ نشسته بود. زیر آن یکی پنجره‌، سماور روی میز چایی بخار می‌کرد. ننه‌قا کنارش نشسته بود و روی استکان آب‌جوش می‌گرفت. سلام کردم. خندید و دندان طلایش بیرون افتاد: «سلام مِه گَت دِتر. بِرو اَتا تِره خِش هَدِم» (سلام دختر بزرگم. بیا یه دونه ماچت کنم) من بزرگترین نوه‌ی دخترش بودم. حاج‌عمو پسر اول بود، چهار فرزند داشت. رضا و حسین که از من بزرگتر بودند و مجرد، صدیقه و طاهره که از من کوچکتر بودند و متأهل. میلاد را دست مامان دادم و خودم بغل ننه‌قا رفتم. تنش نرم و خوش بو بود. بوی آب‌نبابت می‌داد. با لب‌های خیس محکم صورتم را بوسید: «تِه دیم دور» (قربون صورتت) زن‌عمو بتول با قابلمه‌ روحی نسبتا بزرگی تو آمد. بوی نان قابلمه‌ای ‌پیچید. صاف نشستم کنار ننه‌قا: « عه. زن‌عمو نون پختی؟» «گفتم مِه قشنگ کیجا دوست داره براش بپزم» یکی از قُلبمه‌های نان را کند و داد دستم. داغ بود. این‌دست آن‌دست کردم. از اتاق بیرون رفتم. تکه‌ی کوچکی از نان کندم. فوت کردم و دهان گذاشتم. یكی از زن‌عموها خواب‌آلود از اتاق آخری بیرون آمد. دست دخترش را گرفت و سمت شیر آب گوشه‌ی حیاط رفت. لاشه را با طناب از درخت پرتقال آویزان کرده و شکمبه‌اش را خالی می‌کردند. حسین داشت روی ذغال‌ها نفت می‌ریخت. نان را توی دستم تکه کردم و به سمت عمو عباد رفتم: «عمو نون می‌خوری؟» «وسط این گندِ بو نونم بخورم؟» خندیدم و کف دستم را سمت رضا گرفتم: « تو می‌خوری؟» به کف دستم نگاهی انداخت. بعد چشمش چرخید پشت سرم و اخم کرد. همان لحظه حسین از پشت نان را از دستم قاپید و توی دهان گذاشت. چشمک زد و رفت. صورتم داغ شد. جای انگشت‌هایش رو کف دستم به گِزگِز افتاد. کشیدمش به مانتو. رضا سر تکان داد. عمو خندید: «انقدر کرم نریز ریکا(پسر)» دل و جگر را انداخت توی لگن لاکی: «عمو زحمت بکش اینو بده بابا خورد کنه» زیر لب چشم گفتم و لگن را بغل گرفتم. از دست حسین و شیطنت‌هایش در دلم حرص خوردم. لگن را گذاشتم لب ایوان و بابا را صدا کردم. بابا جلوی در اتاق ایستاد. جگر را که دید جلو آمد و لگن را بلند کرد: «زنداش؛ یه سینی و چاقو بده همین‌جا اینا را خورد کنم.» زن‌عمو بتول صدا بلند کرد: «لیلا، آلیلا. ته دستِ قربون، اون چاقو و سینی رو از لب شیر بده» تکه‌ی دیگر نان توی دستم عرق کرده بود. نگاهی با اخم سمت حسین انداختم. ذغال باد می‌زد و زیر چشمی نگاهم می‌کرد. لب زدم پروو. خندید و لبانش را جلو داد. بالا رفتم: «زن‌عمو، صدیقه هنوز خوابه؟» زن‌عمو روی نمد ایوان ملحفه پهن می‌کرد: «جان. آره. علی دیشب بدقلقی می‌کرد نذاشت بخوابه. می‌خوای برو پیشش» نشستم کنار بابا: «طاهره اینا نمیان؟» سینی و چاقو را گذاشت جلوی بابا: « نه دِتر، تازه عروسه دیگه. رفتن خونه‌ی شی‌پرش (پدرشوهرش) اینا. گفت بعد از ظهر سر می‌زنن» در باز شد و عمه صغری با خانواده‌‌اش تو آمدند. از همان جلوی در با سر و صدا سلام و احوال‌پرسی می‌کردند و تبریک عید می‌گفتند. بچه‌های قد و نیم قدش از راه نرسیده با بچه‌های دیگر مشغول بازی شدند. صدیقه هم بیدار شد و با پسرش از اتاق بیرون آمد. تا آماده شدن دل و جگر کبابی کنار بابا و صدیقه نشستم. فقط موقع سفره انداختن بلند شدم و به بقیه کمک کردم. حالم از كار حسین جلوی رضا گرفته شده بود. بعد از صبحانه زن‌ها می‌خواستند کله پاچه و سیرابی پاک کنند و مردها گوشت را برای ناهار خورد کنند. زنعمو تأکید داشت سهم طاهره را کنار بگذارند و چندتایی هم برای خانواده‌های تنگ‌دست‌ روستا ببرن. چون اکثر همسایه‌ها خودشان قربانی می‌کردند برای هم گوشت نمی‌بردند. ظهر عید قربان خانه‌ای در شهر و روستای مازندارن نبود که کسی تویش باشد و بوی کبابش بلند نشود. هنوز سفره را جمع نکرده بودیم که زن‌عمو بتول گفت: «ایشالا خدا بخواد می‌خوام رضارِ زن بدم» قلبم تالاپی افتاد توی شکمم. نگاهش کردم. سرش پایین بود و صورتش سرخ شده بود. عمه پرسید: «خا سلامتی. کیجا کی هسته؟» (خب بسلامتی. دختر کیه؟) حاج‌عمو خندید و گفت: «غریبه نیست.» نگاهی به بابا انداخت: «از قدیم گفتن عقد دخترعمو پسرعمورِ تو آسمونا بستن» خون داغ از شکمم ریخت توی صورتم. سر پایین انداختم و با خورده نان لواش بازی کردم. حسین نزدیک من نشسته بود. سیخ‌ها را با صدا ریخت توی سینی. بلندش کرد و از اتاق رفت بیرون. یکه خوردم. چشمم به رضا افتاد. رفتن حسین را نگاه می‌کرد. زن‌عمو گفت: «اگه اجازه بدین...» رضا پرید وسط حرفش: «مامان. من فعلا زن نمی‌خوام»
من مدت‌هاست شب‌ها نمی‌خوابم! نمی‌دانم چند وقت! قبلاً بی‌خوابی شب را با خواب روز جبران می‌کردم. جبران که نمی‌شد! همیشه در طول روز حس می‌کنی خسته‌ای. کلافه‌ای. ایستادن پای گاز برایت سخت‌ترین کار دنیا می‌شود! سخت‌تر از رنده کردن گوجه برای املت! یا حتی سخت‌تر از شکستن تخم مرغ توی تابه.. قبل‌ترها این کارها راحت بود. صبح پا می‌شدم، چای دم می‌کردم. نان تازه می‌گرفتم. با بچه ‌ها بپر بپر می‌کردیم. آنقدر که عرقمان در می‌آمد. بعد زنگ می‌زدم به همه! اول حال مامان را می‌پرسیدم. اگر یک روز زنگ نمی‌زدم بعد از نماز ظهر زنگ می‌زد و می‌پرسید:«زنگ نمی‌زنی!» و بعد من مجبور بودم برایش توضیح بدهم که دیر پاشدم و کار داشتم. با او که قطع می‌کردم گوشی را روی اسپیکر می‌گذاشتم. سروته توی یقه‌ی پیراهنم جاسازش می‌کردم. جوری که دهنه‌اش زیر فکم باشد و صدایم خوب به آن طرف خط برسد. ساعت‌ها در همین حالت با خواهرم غیبت می‌کردیم و غر می‌زدیم. به هیچ کس و هیچ چیز هم رحم نمی‌کردیم. از دولت بگیر تا فامیل! این کار بهم انرژی می‌داد! باعث می‌شد تنبلی را کنار بگذارم و کارهای خانه را راس و ریس کنم. خواهرم پشت تلفن حرف می‌زد و من گردگیری می‌کردم،ظرف می‌شستم، غذا می‌پختم. هلک و تلک جاروبرقی را وسط هال می‌کشاندم و سیمش را می‌زدم به پریز.. صبر می‌کردم جمله‌اش را راجع به حرف‌های خواهرشوهرش تمام کند و بعد با گفتن «عجب بیشعوری‌است خودت را حالا ناراحت نکن» دسته‌ی جارو را از زمین برمی‌داشتم. این را که می‌گفتم آه می‌کشید. بعد می‌گفت: «ببخش وقت تو را هم گرفتم! برو به کارهات برس.» و من بعد از قطع تلفن جارو می‌زدم و انگار جارو تمام حرف‌های او را هم قاطی خرده‌های نان و برنج با خودش به کیسه می‌کشاند.. آن‌روزها همه جا حرف از دسرها و تزئینات من بود. توی مهمانی‌ها سنگ تمام می‌گذاشتم! کمتر از سه چهار نوع غذا نمی‌پختم. اسراف هم نمی‌شد. ته همه‌ی غذاها را مهمانها در می‌آوردند. هم می‌خوردند هم می‌بردند. دوستانم می‌گفتند:« بیکاری‌ها! چقدر مهمان دعوت می‌کنی!» ولی من عاشق مهمانی دادن بودم. یک‌هو از خواب بلند می‌شدم و دلم می‌خواست یکی بیاید خانه‌ام! حالا فکرش را بکن دور و برم پر از ریخت و پاش، جامیوه‌ای‌ام خالی! سنگ توالت زرد! زنگ می‌زدم به یکی! فرق نمی‌کرد چه‌ کسی! دوست، فامیل، مادر، مادر شوهر.. هر کس که تمایل بیشتری نشان می‌داد شانس بیشتری داشت. خانه را سریع تمیز می‌کردم. کف و شیرآلات دستشویی و حمام را برق می‌انداختم. دیوارها،کابینت‌ها، سینک، توی یخچال.. همه جا را سرو سامان می‌دادم. بعد زنگ می‌زدم به همسرم. می‌گفتم خریدها را سریع به دستم برسان فلانی زنگ زده دارد می‌آید اینجا.. اینطوری می‌گفتم تا با من بحث نکند. آخر از این کارم خوشش نمی‌آمد. می‌گفت قبل از هر اقدامی باید اول با من هماهنگ کنی. من دوست نداشتم. چون همیشه مخالف بود. همیشه خسته بود. همیشه پول نداشت.. من دلم نمی‌خواست نه بشنوم. چون احتیاج داشتم که مهمان بیاید. این میهمانی دادن‌ها برای من همان‌قدر اهمیت داشت که ویارونه برای زن باردار... مردها خیلی حواسشان هست که هر چه زن باردارشان هوس کرد تهیه کنند. ولی باقی روزهای سال برایشان مهم نیست تو به چه چیزی نیاز داری! چرا؟ یعنی زن اهمیتش کمتر از بچه‌است؟ نمی‌دانم! برای شوهر من که اینطور نیست. همه می‌گویند شوهرت خیلی دوستت دارد. او بیشتر از بچه‌ها به تو توجه می‌کند. برایت بهترین لباس‌ها را می‌خرد. با اینکه کرم‌پودر و لوازم آرایشی‌ات گیر نمی‌آید کل تهران را زیر پا می‌گذارد تا سراغ این لوازم آرایش‌های ارزان‌قیمت نروی. راست می‌گویند. تازه خیلی چیزها هم هست که آنها نمی‌دانند. مثلاً خبر ندارند هر ماه بچه‌ها را می‌گذاریم خانه‌ی مادرم و به بهانه‌ی پیاده‌روی می‌رویم جگرکی.. بچه‌ها دوست ندارند وگرنه آنها را هم می‌بردیم. می‌گوید:«باید کم‌خونی‌ات را جبران کنی.» جگرها را خودش برایم لقمه می‌گیرد و دستم می‌دهد. می‌گویم:«خودت هم بخور» می‌گوید:« تماشای تو موقع خوردن دلچسب‌تر است.» این سری هم رفتیم جگر خوردیم. مزه‌اش مثل قبل نبود. به شوهرم گفتم:« جگرش کهنه‌است» گفت:«مثل همیشه‌ست.» ولی به نظر من طعمش عوض شده‌بود. طعم خیلی چیزها عوض شده. مرغ‌هایی که می‌خرد بوی زحم می‌دهد. هر چقدر پیاز توی آبش می‌ریزم طعمش درست نمی‌شود. گوشت‌ چرخ کرده هم بوی دنبه می‌دهد. دیگر چای گرم، برایم مطبوع نیست. سیب و آلو مزه‌ی آب می‌دهد. آب مزه‌ی تلخ و شور! مادرم چند روز پیش گفت نکند حامله‌ای؟ ولی نیستم. یعنی نمی‌شود که باشم!
⚜▪️⚜▪️⚜▪️⚜▪️ ▪️⚜▪️⚜▪️⚜ ⚜▪️⚜▪️ ▪️⚜▪️ ⚜▪️ ▪️ بسم الله الرحمن الرحیم ساک را از روی زمین برداشتم. دمپایی‌های مردانه را پوشیدم. دوپله را بالا رفتم. مجید زیر درخت انگور، کنار ماشین ایستاده بود. _دیر شدا... ساک و کلمن را روی موزاییک گذاشتم: _خب یه کمک بده زود بریم. در صندوق را باز کرد و با قدم های آرام به طرفم آمد. _خب بگو کمک می خوای... اخم‌ کردم: _همه چی گفتنیه مگه؟! صدای گریه‌ی علی از خانه آمد. تند پله‌ها را پایین رفتم. تخت کوچکش گوشهٔ هال بود. پتوی آبی کنارش مچاله شده بود. دست‌ها را مشت کرده و جیغ می‌کشید. می‌دانستم بیدار می‌شود. شیرخشک را آماده کرده بودم. بلندش کردم و روی دست خواباندم. _خب مامان صبر کن... سرشیشه را گوشه‌ی لبش مالیدم؛ تند سر را برگرداند و دهان گرفت. چشم‌ها را بست و شروع به مکیدن کرد. نشستم روی مبل. موهای کم پشتش را نوازش کردم. دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود. در قیژ قیژ کرد؛ آرام باز شد. مجید از لای در سرک کشید. _چیزی نمونده؟ علی با شنیدن صدای پدرش چشم‌ها را باز کرد. حرصم گرفت. چشم غره‌ای به مجید رفتم و به آشپزخانه اشاره کردم. نمی‌خواستم علی به این زودی بیدار شود. تمام کارهایم می‌ماند. اما دیگر دیر شده بود. با چشم‌های میشی رنگش خیره نگاهم می‌کرد. لبخند زدم. بدون اینکه شیشه را ول کند خندید. یک قطره شیر از گوشه‌ی لبش بیرون ریخت. با انگشت شست پاکش کردم. انگار قلقلکش آمد. صورت را کج کرد و بیشتر خندید. _بیداره؟ علی تند سرش را به طرف مجید برگرداند. شیشه شیر رها شد. _به لطف شما بله! صدبار گفتم این خوابه بلند حرف نزن. سبد پیک‌نیک و فلاسک را روی زمین گذاشت و به طرف ما آمد. علی دست و پا زد. از ذوق صدایی هم از گلویش بیرون آمد. مجید بغلش کرد. _سلام بابا مجیدم... کپله بابا... بلندش کرد روی هوا. _بالا میاره‌ها. تکانش داد. علی بلند خندید ولی وسط خنده غر زد. _بیدارش کردی کارای من موند. علی را به طرفم گرفت: _کاری نمونده که. برو بشین تو ماشین من خرت و پرتارو میارم. سوار ماشین شدم. علیِ بی‌تاب را روی دست خواباندم. شیشه را دهنش گذاشتم تا آرام گرفت. مادرشوهرم را از آینه دیدم که با مجید حرف می‌زد. از پشت پنجره آب هم پشت سرمان ریخت. صندوق بسته شد. ماشین تکان خورد. علی با چشم‌های درشت به صداها گوش می‌داد. مجید نشست: _خیلی دیر شد. استارت زد و قبل از حرکت ضبط را روشن کرد. عادت همیشگی‌اش بود. بیرون را نگاه کردم. شیشه را پایین کشیدم. هوا گرم بود اما گرمایش را دوست داشتم. آفتاب زل زده بود توی چشم‌هایم، اما عاشقش بودم. نسیم صبحگاهی بوی فاضلاب را زد زیر بینی‌ام اما ناراحتم نکرد. اصلا روزهایی که به شهر خودم می‌رفتم همه چیز قشنگ بود. حتی بدترین اتفاق هم می‌چسبید به حکمت خدا! اینجا هم خوب بود اما عطر مشهد را که نداشت. لبخند زدم. _باز داری میری پیش خانواده‌ت لبخند ژکوندهات شروع شد؟ نگاهش کردم. عینک دودی زده بود. _تا کور شود هر آنکه نتواند دید. بلند خندید: _کور بودم راه دور زن گرفتم دیگه! دست را زیر سر علی جابجا کردم: _تو که خیلی ضرر کردی. از طبقه‌ی بالای خونه تون اومدی طبقه پایین. منو بگو اینهمه راه اومدم تهران. ریش‌هایش را خاراند: _خب دیگه سمانه خانم، عاشق شدن این دردسرهارو هم داره دیگه. اون موقع که چشمتو گرفتم باید فکر این چیزارو می‌کردی! علی چرتش گرفت و شیشه را بیرون داد. _نه که آش دهن سوزی هم بودی. نگه دار علی رو بذارم عقب. راهنما زد. کنار خیابان ایستاد. علی را توی صندلی‌اش خواباندم. نشستم سرجایم. در سکوت راه افتادیم. مجید راست می‌گفت. آن موقع چشمم را گرفته بود. برای همین به راه دورش فکر نکردم. نه که پشیمان شده باشم. نه! فقط گاهی زیادی دلتنگ می‌شدم. خصوصا برای آقاجان. مادربزرگ مجید همسایه‌ی ما بود. وقتی فهمیدم مداح هیأت محل، خواستگارم است بال درآوردم. البته این‌ها را به خودش نگفتم. به قول عزیز مرد بفهمد زن زیادی خاطرخواهش است، دور برش می‌دارد. افتادیم توی جاده‌ی اصلی. مثل گلبولی بودم که در شریانی به طرف قلب حرکت می‌کند. سرم را نزدیک شیشه بردم. از همان دور هم بوی شُله را می توانستم بفهمم! صدای نقاره را می‌شنیدم. چشم بستم شاید نسیم کم جانی عطر حرم را به پیشوازم بیاورد. _رفتی هپروت باز؟ دست روی پایم گذاشت. چشم باز کردم. شیشه را تا نیمه بالا دادم. ران پایم را فشار داد: _نری اونجا باز یادت بره شوهر داریا! خندیدم. _تو که همیشه هستی! می‌خوام آبجیامو ببینم. نیشگون ریزی از پایم گرفت. کولی بازی درآوردم. آخ بلندی گفتم و دستش را پس زدم.
💚🔸💚🔸💚🔸💚🔸 🔸💚🔸💚🔸 💚🔸💚🔸﷽ 🔸💚🔸 💚 🔸 میانبر مطالب کانال داستان 👇به قلم https://eitaa.com/ghalamdaaran/10508 پستهای داستان 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/14047 داستان کوتاه به قلم با موضوع داعش 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/396 مناسبتی محرم به قلم 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/18553 داستان مناسبتی به قلم 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/18272 داستان کوتاه به قلم 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/19317 داستان کوتاه به قلم 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/19696 🥀@ghalamdaaran🥀 💚🔸💚🔸💚🔸💚🔸💚🔸💚🔸💚
💚🔸💚🔸💚🔸💚🔸 🔸💚🔸💚🔸 💚🔸💚🔸﷽ 🔸💚🔸 💚 🔸 میانبر مطالب کانال داستان 👇به قلم https://eitaa.com/ghalamdaaran/10508 پستهای داستان 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/14047 داستان کوتاه به قلم با موضوع داعش 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/396 مناسبتی محرم به قلم 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/18553 داستان مناسبتی به قلم 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/18272 داستان کوتاه به قلم 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/19317 داستان کوتاه به قلم 👇 https://eitaa.com/ghalamdaaran/19696 🥀@ghalamdaaran🥀 💚🔸💚🔸💚🔸💚🔸💚🔸💚🔸💚
چرخ و فلک _مهران به مامان می‌گی بهم پول بده، چرخ و فلکی اومده! کتاب زیست را بستم و به کلهٔ تازه تراشیده مسعود نگاه کردم. گردن کج کرده و عین ننه مرده‌ها زل بود به من. سربالا انداختم: _خودت برو بگیر. کش شلوار کردی را تا سینه بالا کشید: _نمیده! میگه پول توجیبی تو آلاسکا خوردی. اخم کردم: _خب مجبوری انقدر کوفت کنی؟ با همان لحن خواهر خر کنش گفت: _آجییییی... زهرماری گفتم. یک سکه از زیر بالش درآوردم و پرت کردم طرفش. مسعود عین عقاب پرید و از روی زمین برداشتش. بدون تشکر دوید توی حیاط. دوباره کتاب زیست را باز کردم و به عکس علیرضا نیکبخت خیره شدم! نیشم تا بناگوش باز شد. اصلا عکس او وسط هر کتابی بود به همان درس علاقه‌مند می‌شدم. هرچه باشد برای آن پوستر کوچک خیلی زحمت کشیده بودم. از ترس اینکه توی محل چو نیوفتد مهران پوستر خریده، دو خیابان را دویدم تا از دکهٔ سر خیابان قلعه حسن خان بگیرمش. ارزشش را داشت. لب‌هایم را گاز گرفتم که قرمز شود. دست زیر چانه گذاشتم. گردن کج کردم و لبخند زدم! مامان داد زد: _مهرااااااان... زیر لب اَهی گفتم! _ببین مرغ تخم کرده انقدر صدا می‌کنه! عصبی کتاب را بستم و با غرغر رفتم حیاط. _مرغ تخم کرده به من چه؟ دمپایی های پلاستیکی را پوشیدم. با حرص پا کشیدم روی موزاییک‌ها. صدای خرخرش پیچید توی حیاط. یک راست رفتم طرف تانکر. تخم‌مرغ را برداشتم و روی تاپ پلاستیکی سبز نشستم. سرم را تکیه دادم به طناب. زیر لب پر پرواز شادمهر عقیلی را زمزمه کردم! چشم‌ها را بستم. او آمد، دستم را گرفت و توی دشت بزرگی قدم زدیم. من برایش می‌خواندم و او می‌خندید. نیکبخت از دور نگاهم کرد. دلخور بود. من هم. اما شادمهر را نمی‌توانستم ول کنم. دستم را کشید تا باهم بدویم، اما صدای تقی آمد! به تخم مرغ شکستهٔ جلوی پای مامان نگاه کردم. _ای خدا بگم چیکارت کنه که همیشه تو هپروتی! مرغ دوید و شروع کرد به خوردن تخم. مامان با دمپایی کیشش کرد: _نخور، ورپریده تخمت خراب میشه. خروس حنایی قُدی زد و دوید طرف مامان. مامان با دمپایی دور حیاط می دوید و خروس دنبالش. مرغ هنوز داشت تخم را می‌خورد. بلند خندیدم. یهو دمپایی صاف خورد توی صورتم. مامان از همان دور با رمز پدرسگ دمپایی را به طرفم انداخته بود. لب و لوچه‌ام خیس شد. با پشت دست پاکش کردم. تکه‌های گل ریخت روی زمین. کفری از تاپ پیاده شدم: _اصلابه من چه؟ صدبار گفتم این بوگندو هارو بکشید... **** با حاضر جوابی بعدازظهر فکر می‌کردم طبق معمول سر شام با توطئه‌ای ته دیگ به من نرسد! اما او یک برش چرب و چیل گذاشت وسط بشقابم! مسعود گفت: _اِ مامان من پسرما! مامان لبخند زد: _آبجی مهرانت بزرگ تره!! نگاهم بین صورت مامان و ته دیگ چرخید. بابا اشاره کرد: _بخور بابا جون... بخور دخترم! حق داشتم دخترم گفتنش را باور نکنم، وقتی به عشق پسر، اسم دختر اولش را مهران گذاشته بود! به هرحال ته دیگ ماکارونی ارزش فدا شدن داشت! _میگم مهران مامان... امروز رحمت خان باباتو دیده. یک گاز از ته دیگ زدم. _ازش اجازه گرفته بیاد برا پسرش مجید. چشم ریز کردم. مجید! همان پسر خوشگله که... نه نه، او اسمش مجید نبود! بی‌هوا پرسیدم: _کدوم رحمت؟ بابا گلو صاف کرد و مامان چشم و ابرو آمد. فکر کنم باید خجالت می‌کشیدم! سر پایین انداختم و دوباره دنبال مجید گشتم. لابد همان بود که کت می‌پوشید. نه... او اسم پدرش رحمت نبود! مامان یک مشت سبزی از جلویم برداشت: _رحمت بقال دیگه. چندتا رحمت داریم مگه؟ پسرش بچه خوبیه. وردست باباش وایمیسته مغازه! یادم افتاد! همان پسرک قاقاله که موهایش را به پهلو شانه می‌زد. چروکی به بینی انداختم. _اَه... بابا تند نگاهم کرد. سرم را خاراندم: _چیزه... من که می‌خوام برم دانشگاه. بابا دوغ را سر کشید. لیوان خالی را گذاشت توی سفره. آروغی زد و گفت: _دختر اول آخرش باید شوهر کنه! دانشگاه واسه چیته؟ چشم‌هایم را خمار کردم و زاویه‌ای چهل و پنج درجه به گردن دادم: _یعنی دلت نمی‌خواد بشی پدر خانم دکتر مهران بافقی؟ گوشه لبش بالا پرید و تکانی به سیبیل داد. نقطه ضعفش را می‌دانستم! از دوسال پیش که دختر همسایه‌مان پزشکی قبول شد، مدام توی گوشم می‌خواند دکتر شوم. خودش می‌گفت برای عاقبت به خیری من است، اما می‌دانستم بخاطر احترامی است که به پدر خانم دکتر می‌گذارند! مامان مشتی سبزی چپاند توی دهانش. تند تند جوید. ساقه گشنیز از لای لب‌ها بیرون مانده بود: _دکترم بشی باید کهنه بشوری. بابا گفت: _ولش کن زن. بذار سرش به درسش باشه! ****
🦋❤️🦋❤️🦋❤️ 💛🧕💛🧕💛 🦋❤️🦋❤️ 💛🧕 ❤️ نیشگون: با صدای مامان از خواب پریدم:« پاشو مجید، پاشو صبحونه بخور، مدرسه داری !!». سر از زیر پتو در آوردم و از لای چشم نگاه کردم. رخت خواب ها مرتب گوشه اتاق چیده شده بود. بوی نان تازه شکمم را به قار و قور انداخت. بخار از سر استکانی که مامان زیر شیر سماور گرفته بود بلند می‌شد. بابا لقمه ی بزرگی نان و پنیر توی دهان گذاشت. آب دهنم را قورت دادم. انقدر خوابم می‌آمد که از خیر خوردن پنیر کوپنی گذشتم. پشت کردم و لحاف را دورم پیچیدم. داشتم چرت می‌زدم که سرما رفت به جانم. توی خودم جمع شدم، چشم بسته با دست دنبال لحاف گشتم. لباسم کشیده شد:« پاشو بچه! آفتاب وسط آسمونه! دیر برسی ناظم فلکت می‌کنه ها !» صورتم را کردم توی بالش:« یکم دیگه ننه!» گوشت بازوم را بین انگشت گرفت و پیچاند:« پاشو مجید. منو حرص نده!» درد نیشگون خواب از سرم پراند. سیخ نشستم. دستم را مالیدم:« خوابم میاد !» یکی زد پس کله ی کچلم:« پاشو ببینم!» زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. یکی هم زد پشتم. «آخ » بلندی گفتم و دویدم توی حیاط. خودم را بغل کردم و لرزیدم. از کنار برف های پارو شده، دویدم توی مستراح. هر وقت بچه ها دیر می‌رسیدند مدرسه، ناظم دستشان را می‌کرد توی برف، بعد با شلنگ می‌زد. بچه ها می‌گفتند خیلی درد دارد. فکر کنم دردش مثل نیشگون های مامان باشد. تند تند لباس پوشیدم و کتاب ها را زدم زیر بغل. مامان دست به کمر با آن شکم بزرگ آمد دنبالم. کلاهی که خودش بافته بود کشید روی سرم و لقمه ای داد دستم. پایین پیراهن که از شلوارم بیرون بود، کرد تو. دکمه های ژاکتم را بست و گفت:« روی یخا ندو. وقتی هم دیکته می‌نویسی حواست جمع باشه!» نصف لقمه را چپاندم توی دهن و سر تکان دادم. از خانه زدم بیرون. قاسم را سر کوچه دیدم. با هم تا مدرسه دویدیم. به موقع رسیدیم. بعد از مدرسه با قاسم تا خانه مسابقه دادیم. مثل همیشه من زودتر رسیدم. جلوی خانه مان شلوغ بود. زن های همسایه دم در بودند. مامان گوشه ی چادرش را به دندان گرفته و ناله می‌زد. مریم خانم زیر بغلش را گرفته بود و می‌برد سمت ماشین آقا منصور. بابا نشست پشت پیکان قهوه ای و استارت زد. دویدم دنبالشان. من هم می‌خواستم بروم ماشین سواری. با صدای بلند بابا را صدا زدم. فکر کنم صدایم را نشنید. گازش را گرفت و رفت. دود ماشین رفت توی گلوم. خم شدم و به سرفه افتادم. با نفس بریده از مامان قاسم پرسیدم:« ما...مان ...بابام .... کجا .... رفتن؟!» دستم را گرفت و برد سمت خانه خودشان:« رفتن بیمارستان. ایشالا با یه بچه ی تپل و سالم بر‌می‌گردن.» شب بابا آمد دنبالم. نه مامان همراهش بود، نه بچه ی جدید. بابا گفت:« مامان برایم یک آبجی دنیا آورده و باید بیمارستان بماند.» صبح با صدای داد بابا از خواب پریدم. با چشم‌های پف کرده دوروبرش را نگاه می کرد. دستش لای موهای سیخ سیخی‌ اش بود و کف سرش را می‌خاراند:« پاشو مجید! دیرم شد. جوراب منو ندیدی؟!» چشم مالیدم و خمیازه کشیدم:« نه.» بابا پشت پشتی ها را گشت تا بالاخره یک جفت پیدا کرد. پاچه زیر شلواری راه راهش را کرد توی جوراب. شلوارش را پوشید:« هنوز که زیر پتویی! پاشو ببینم.» کمربندش را بست و کمی پول گذاشت کنار بالشتم:« می‌ری مدرسه یه چیزی بگیر بخور ضعف نکنی.» بعد شال و کلاه کرد و رفت. دوباره دراز کشیدم. هوا سرد بود؛ دلم نمی‌خواست از زیر پتو بیایم بیرون. نفهمیدم چطور خوابم برد. از گشنگی بیدار شدم. دور و برم را نگاه کردم. لباس ها و رخت خواب بابا کف اتاق پخش بود. دلم از گشنگی پیچ می‌خورد. رفتم توی آشپزخانه. سفره را از روی طاقچه برداشتم. چند تکه نان خشک و بیات لایش بود. یاد پنیر کوپنی افتادم. دهنم پر آب شد. رفتم سراغ یخچال سبز کوچک‌مان. چشمم افتاد به قفل روی در یخچال. دلم تیر کشید. هرچقدر دنبال کلید گشتم پیدا نکردم. با شانه های افتاده و گردن کج تا اتاق پا روی زمین کشیدم. خورشید افتاده بود روی رخت خواب ها. هر وقت نور خورشید می‌آمد توی اتاق مامان می‌گفت دیر شده. تند تند لباس پوشیدم و از خانه دویدم بیرون. باد سرد خورد به کله ام و گوشم یخ کرد. دست روی سرم کشیدم. نوک تیز موهای تازه در آمده رفت کف دستم. تازه یادم افتاد کلاهم را جا گذاشتم. تا مدرسه دویدم. وقتی رسیدم در مدرسه بسته بود. زانو هام لرزید و بغض کردم. با تن لرزان رفتم جلو. چند نفر دیگر هم بودند. یکیشان انقدر به در کوبید تا ناظم در را باز کرد. شلنگ به دست کنار ایستاد تا برویم تو. هر کدام‌مان که رد می‌شد یکی می‌زد پس کله مان. همه ی بچه ها کلاه داشتن جز من. وقتی زد پس کله ام شترق صدا داد و پشت سرم سوخت. گریه ام گرفت. ناظم گفت:« برید کنار دیوار تا تکلیفتونو مشخص کنم. تنه لشای گوساله !» کنار دیوار ایستادم. اشک و آب بینی ام را با آستین پاک کردم. همه زل زده بودند به ما.
مجله قلمــداران
سلام خوبید ؟ حتما خبردارید که مدتی هست بنده و خانم مقیمی کارگاه داستان نویسی داریم، حالا ان‌شاءالله
🦋❤️🦋❤️🦋❤️ 💛🧕💛🧕💛 🦋❤️🦋❤️ 💛🧕 ❤️ «ضیافت» صدای ترمز سرویس مدرسه آمد. بعد دینگ دینگ زنگ در حیاط و پایین رفتن کابین آسانسور. نمِ دستهام را با پیش‌بند گرفتم و از کمر باز کردم. تا بالا آمدن آسانسور، توی آینه قدی راهرو، چند مدل لبخند زدم. جوری که نه خیلی خوشحال به نظر برسم نه ناراحت! در با قیژی باز شد. اول کتانی‌های سفید ظاهر شد، بعد یک قامت کوچک صورتی پوش. موهایش از دور و بر مقنعه‌ی کج ،بیرون زده بود. روی دو زانو نشستم و اشاره کردم بیاید بغلم:«سلاااام سارای مامان» زیر لب جواب داد. بوسیدمش. بوی کوچه و مدرسه می‌داد. به ثانیه نکشیده تنش را از حصار دستهام بیرون کشید. نگاه اخمویش را از صورتم گرفت و رفت تو. یک بار دیگر لبخندم را چک کردم! تا می‌خواستم کوله پشتی را از پشتش جدا کنم پرتش کرد آن طرف. پالتو و مقنعه و جوراب هم هرکدام افتادند یک سمت. طبق معمول زد زیر گریه و پاهایش را کوبید زمین:«وای چقد گرمه...وای سرممممم...». صورت گندمی‌اش را لمس کردم:«تو این سرما گرمته مامان؟» با حرص بلوزش را هم درآورد. سعی کردم به ریخت‌وپاش‌ها نگاه نکنم. دست کشیدم روی موهایش:«مامانی برو دستات‌و بشور ناهار خوشمزه داریم» صدای گریه قطع شد ولی لب‌های قلوه‌ای، حالتش را حفظ کرد:«چی داریییم؟» حواسم به لبخندم بود:«اگه گفتی؟؟» حوصله‌ی حدس و گمان نداشت. داد کشید:«بگو چی داریم؟» دندان‌هایم را روی هم فشار دادم. نباید می‌گذاشتم جنگ به پا شود. شانه‌هایش را مالیدم:«سالاد الویه و سالاد ماکارونی» دست‌ها را به هم زد:«ماکارونی صدفی؟» «اوهوووم» چشم‌هاش برق زد. بدون حرف دوید طرف دستشویی. صدایش را انداخت توی سرش:«برام شورت و شلوار بیار.جیشی شد تو مدرسه» کیف و لباس‌های مدرسه را از کف زمین برداشتم، رفتم توی اتاق. لباس زیرهایش را نشسته بودم. شلوارک گشاد و زیرپوش رکابی را از کشو بیرون کشیدم و بردم پشت در دستشویی. برگشتم آشپزخانه. خیره شدم به آن طرف پنجره. نور کمرنگ خورشید از روی برف‌های کوچه سر می‌خورد و تا ته آشپزخانه می‌رسید. زیر درخت‌ها اندازه‌ی یک دریاچه‌ی کوچک آب جمع شده بود. لبخندم پهن شد. دوتا از بشقاب‌ چینی‌های طلایی را از کابینت درآوردم و با ظرف‌‌های سالاد و باگت و نوشابه گذاشتم روی میز. فن دستشویی خاموش شد. انگار که تازه یادش آمده باشد برادری هم دارد، از همان‌جا با صدای خفه گفت:«علی کجاس مامان؟» ته دلم ذوق کردم. گفتم:«لازم نیس یواش حرف بزنی، علی نیست!» با پای خیس دوید توی آشپزخانه. رد پایش روی سرامیک‌ها جا گذاشت. زبانم را زیر دندان‌های نیش فشار دادم. خندید و مرواریدهایش ریخت بیرون:«آخ جوووون.کجاست؟» دلم برای بوی بدن علی ضعف رفت. اولین بار بود نوزاد دوماهه‌ام را از خودم جدا کرده بودم. نباید دلتنگی‌ام را می‌فهمید. همه‌ی وجودش شده بود نگاه و زوم کرده بود روی چشم‌های من. چشمک زدم:«فرستادمش خونه مامان جون» صندلی‌ها را عقب کشیدم. نشستیم روبروی هم. برایش سالاد ماکارونی ریختم و ظرف سس را خالی کردم روش. یک ساندویچ هم درست کردم و گذاشتم آن طرف بشقاب. عیشش کامل شده بود. نه از سردرد خبری بود، نه گرما،نه گریه! اولین گاز را که به ساندویچ زد شروع کرد:«ماماااااان» چنگال زدم به مرغ‌های توی سالاد و گذاشتم دهنم.مثل خودش صدایم را کش دادم:«جاااانم» «میشه من دیگه با سرویس نرم مدرسه؟» نمی‌دانم لبخند روی لبم بود یا نه. گفتم:«پس چی کار کنیم؟» با هیجان گفت:«خودت پیاده بیا دنبالم. هممممه دوستام ماماناشون پیاده میان دنبالشون» بطری نوشابه را سرازیر کردم توی لیوان‌های سبز و صورتی:«خب ما که خونمون نزدیک نیست به مدرسه» براق شد توی صورتم:« تو همیشه بهونه میاری. اگه من‌و دوست داشتی میومدی» از این‌که هر روز می‌آمد و دلیل‌های رنگ و وارنگ می‌چید که ثابت کند دوستش ندارم، خسته بودم! نباید به چشم‌های معترضش نگاه می‌کردم. وگرنه باز زن خسته‌ی درونم وحشی می‌شد. لیوان سبز را سر کشیدم و بین دو جرعه گفتم:«حالا غذات‌و بخور بعدا حرف می‌زنیم» به خودم قول داده بودم که امروز صبوری کنم. جلوی بلوزم خیس شد. حتما علی گرسنه بود. کاش بجای شیر خشک، شیر خودم را براش گذاشته بودم زیر چشمی نگاهش کردم. سرش پایین بود و غذا را با سر و صدا می‌جوید. گفتم:«راستی می‌دونی فردا شب می‌خوایم بریم تولد؟»
✍️ بعد از آن پیام آسمان یک‌پارچه سیاه بود. حتی یک‌دانه ستاره هم توی دلش پیدا نمی‌شد. صدای اذان از چند کوچه آن‌ورتر می‌آمد. لب ایوان نشسته بودم. چشم‌های خیسم خیره شد به حوله‌ی زرد روی بند. ظهری پای باغچه نشسته بود و خاک گلدان‌ها را عوض می‌کرد. کارش که تمام شد دست‌های خیسش را کوبید به لباس‌هاش. گرد و‌ خاک توی هوا پخش شد. دانه‌های درشت عرق از سر و گردن باریکش آویزان بود. تن ترکه‌ای‌ش را خم کرد توی حوض و صورت برافروخته‌اش را گرفت زیر شلنگ. از روی طناب حوله‌ی کوچک زردش را کشیدم پایین. قدم تند کردم طرفش. با هین بلندی شلنگ را پایین گرفت. ذرات تند و تیز آب زیر نور آفتاب ریختند پایین. موهای پر پشت و سرکشش را با چند تکان توی هوا به رقص گرفت. حوله را انداختم روی سرش. گفتم:«کاش می‌رفتی حمام» آب موهاش را با حوله گرفت:«دیره. بچه‌ها منتظرن» صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد.نگاهم چرخید طرف ایوان. از چند هفته قبل با هر دنگ دونگ زنگی دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. بی‌اجازه رفتم و تلفنش را برداشتم. عادل بود. فرمانده‌ی پایگاهشان که با هم رفاقت هم داشتند. من و مامان زیاد راضی به ارتباطشان نبودیم. نه اینکه آدم بدی باشد ولی مامان دلش می‌خواست محمدحسین هم مثل محمدجواد سرش تو درس و دانشگاه باشد. تا شاید پزشکی چیزی شود. این رفت و آمدها نمی‌گذاشت مثل آدم بنشیند پای کنکور. محمدحسین حوله‌ی خیسش را چنددفعه تکان داد و پهن کرد روی بند:«به مامان بگو اون حسن یوسف‌و فعلاً دست نزدم بش. بذار یکم عادت کنه جاشو عوض می‌کنم» آمد طرفم و گوشی را از دستم گرفت. پشت بهم کنار گوشش گذاشت:«یه لباس عوض کنم میام داداش » تندی رفت توی اتاقش. نشستم همان‌جا، کنار گلدان‌های شمعدانی. دلم نمی‌خواست برود. از شبی که آن پیام برایش آمد حس و حالم همین بود. همان شبی که دستش بند بود به قاب مهتابی. داشت ترانسش را عوض می‌کرد. با هم خرده برده نداشتیم. هر وقت کنار گوشی‌اش بودم می‌گفت: «ببین کی است؟»من هم می‌گفتم:« فلانی» یا پیامی چیزی می‌آمد می‌گفت:«بخوان ببینم چی‌ نوشته» از بالای چهارپایه گفت:«زهرا اگه عادله براش بنویس نیم ساعت زودتر میام مسجد » کتابم را زمین گذاشتم و پیامش را باز کردم. عادل نبود.‌ نه حرف زدنش شباهتی به او داشت نه شماره‌اش ذخیره شده بود. پیامش را بی‌حواس بلند خواندم:«بخاطر توی دیوث و اون رفقای حروم‌زاده‌ت..» نتوانستم ادامه بدهم. زل زدم به صورتش. با چشم‌های درشت و دهان نیمه‌باز نگاهم کرد. گفتم:«این چی می‌گه دیگه؟» از روی چهارپایه آمد پایین. قبل از اینکه برسد بهم باقی پیام را توی دلم خواندم. نوشته بود:« گردن رفیقامونو بردید زیر طناب دار؛ گردنتون رو می‌شکنیم» سقم خشک شد. آب دهانم را قورت دادم. گوشی را از دستم قاپید و نگاه کرد. رنگش مثل رنگ دیوار شد. لب‌های کبودش را با نوک زبان خیس کرد. تا دید نگاهش می‌کنم نیشش باز شد. بلند شدم:«این بی‌شعور کیه محمدحسین؟ » «زر می‌زنه بابا!» آستین تیشرتش را کشیدم:«چرا تهدیدت کرده؟ می‌شناسیش؟» نگاهی دزدکی انداخت به طرف آشپزخانه. آهسته لب زد:«یه یچه مزلّفه.. می‌دونم از طرف کیاس» «از طرف کیاست؟» «از طرف همونایی که چند روز پیش اعدام شدن» صدام لرزید:«همونایی که تو اغتشاشات بودن؟» سر تکان داد. دو دستم محکم آمد روی صورتم«خاک بسرم.. مگه اعدام اونا به تو ربطی داشته؟» گوشی‌اش را انداخت توی جیب شلوارش:«مگه من قاضی بودم؟ بابا اونا زدن جوونای مردم‌و‌ شل و پل کرده بودن. مام تحویلشون دادیم دست قانون. دیگه باقی‌ش به من چه دخلی داره؟» «خاک تو گورت نکنن.. یه‌وقت نیان سراغت» خندید:«چته تو؟ بابا مگه الکیه؟ به عادل می‌گم شمارشون‌و ردیابی کنه می‌فرستیم‌ پیش همون رفیقاشون » رفت دوباره طرف چهارپایه. با ایما و اشاره فهماند مامان را متوجه نکنم. ولی شبش همه فهمیدند. از بس که یارو هی پیام داد. بابا گفت:« سگی که گاز می‌گیره پارس نمی‌کنه » مامان التماس کرد یک‌ مدت دور و بر مسجد و پایگاه آفتابی نشود. اما خودش می‌گفت عین خیالش نیست. دروغ می‌گفت. خودم بارها شنیدم که پشت تلفن به عادل از ترسش می‌گفت. چند روز پیش خبر داد که رد فرستنده‌ی پیام را پیدا کردند. طرف چند محله پایین‌تر زندگی می‌کرد ولی کسی خبری ازش نداشت. کاش هیچ‌وقت پاش به پایگاه باز نمی‌شد. تو این مدت که خیابان‌ها شلوغ بود روزی نبود که فکر و خیال نکنیم. گاهی وقت ها تا چند روز خانه آفتابی نمی‌شد. دیشب وسط بازی منچ بهش گفتم:«جونم به جونت وصله محمدحسین» با خنده گفت:«چه غلطا!» جان به جانش می‌کردی احساسش را نشان نمی‌داد. درست برعکس من که همیشه قلبم جلوتر از زبانم می‌ریخت بیرون.
محمد « حالا واجب بود تو این حال و اوضاع آبجی؟» خجالت کشیدم. پر چادر را توی مشت عرق کرده‌ام فشار دادم:« نذر هرساله دیگه صفدر خان. محمد تا از آش ربیع نخوره سالش سال نمیشه» گوشه‌ی چشم‌هاش چروک شد. لابد داشت می‌خندید. غروب افتاده بود به جان جاده. هرچه آبی و نارنجی و سیاه بود باهم قاطی شده بود. سرم را چسباندم به شیشه. صفدرخان پیچ رادیو را چرخاند. از لابلای گیز گیز و خش خش موج‌، سرود پخش می‌شد:« والا پیام‌دار...محمد!...» صلوات فرستادم. محمد حتما خوشحال می‌شد. ننه حلیمه دم حرکت، روی آش روغن و نعناداغ که می‌ریخت چشم‌هاش برق می‌زد:« ننه سلام برسون به ممد. بهش بوگو نذر امسالش از هردفه با برکت‌تر رفت.» ماشین افتاد روی دست‌اندازی. دستم را گذاشتم روی قابلمه‌ی آش. پسرم شروع کرد به سکسکه. از زیر چادر شکمم را نوازش کردم و توی دلم قربان صدقه‌اش رفتم. صفدر‌خان خمیازه کشید. لیوان شیشه‌ای و فلاسک چای را از توی سبد برداشتم. تنم را نیم‌وری کردم. فلاسک را جلوتر از شکمم گرفتم و سرازیر کردم توی لیوان. بوی هل و زعفران با بخار زد بالا. « بفرما عمو» صفدرخان همان‌طور که چشمش به جاده بود گردنش را کج کرد.دستش را از روی دنده‌ برداشت و لیوان را گرفت:«سالی که خدا ممد رِ گذاشت تو دامن ننه حلیمه، قحطی آمده بود. زمینامان شده بود عینهو کویر.» اشاره کرد به بیابان کنار جاده:« از اینا خشک تر» گفتم:« ننه حلیمه برام گفته. انقد که از گرسنگی شیر نداشته به محمد بده» دلش می‌خواست حرف بزند. شاید می‌خواست خوابش نبرد. ساکت شدم. کلاهش را برداشت و به تارهای سفید خلوتش دست کشید:« جنگ رفته بود. خیلی از مردا و پسرای ده رفته بودن خرمشهر. زنا مونده بودن و بچه های سر و نیم‌سر. تا که نمدونُم چطور مِره که میوفتن به نذر و نیاز. ننه حلیمه هم همون موقع آش هیفده ربیع‌و نذر ممد کرد. گفت هرسال روز پیغمبر، همون وقتی که محمد دنیا آمده آش تقسیم مُکنِم تو در و همسایه‌. نگاه نکن که حالا کل ده صف مِکشن برا ای آش. او سالا چار پنج تا کاسه بیشتر نبود.» دوباره گردن چرخاند و گوشه‌ی چشمش چروک شد:« آبجی حالا این آقا ممد ما امسال چندساله رفته؟» سعی کردم دلتنگی‌ام را قایم کنم. چه خوب بود که پشت صندلی شاگرد نشسته بودم. گفتم:« چهل سال عمو» صفدرخان سرش را تکان داد:«ها همین چهل باید بِشه.» چای را هورت کشید و زل زد به جاده. پیکان، شبیه لاک‌پشت‌های مریض جلو می‌رفت. دل توی دلم نبود. هوا داشت تاریک می‌شد. ترسیدم مثل آن دفعه نتوانم سیر دل محمد را ببینم. اما فکر کردم اصلا شاید اینطوری بهتر باشد. توی تاریکی دیگر معذب نیست. خوشش نمی‌آمد با صورت دود زده و تن عرق کرده ببینمش. هروقت مرخصی‌اش بود ترتمیز و ادکلن زده می‌آمد خانه. کاش امروز هم آمده بود. تولد چهل سالگی باید خیلی خاص باشد. کیک می‌گرفتیم و بادکنک می‌ترکاندیم. خانه را تزیین می‌کردم. با آویزهای براق آبی و صورتی. چه‌می‌دانم،شبیه این جشن‌های تعیین جنسیت که توی اینستا پر شده. شلوغش نمی‌کردم. می‌خواستم فقط خودم باشم و محمد. سی و هشت روز از وقتی برگشته بود معدن می‌گذشت. آش را بهانه کردم تا ببینمش. دلم برای برق چشم‌ها و دست‌های زبرش قنج می‌رفت. از رادیو به‌جز صدای خش خش چیزی درنمی‌آمد. سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی. چشم‌هام خسته بود. داشتم به دنیا آمدن پسرم فکر می‌کردم. شنیده بودم نوزادها از این جور صداها خوششان می‌آید. توی سرم چرخید که بعدها هروقت گریه‌اش گرفت بیاورمش توی پیکان صفدرخان. خنده‌ام گرفت. توی هپروت بودم که یکهو پرت شدم جلو. مثل برق گرفته‌ها پریدم. صفدر خان از من هول‌تر بود. نگاهش روی صفحه‌ی سرعت و بنزین و آمپر می‌چرخید. پاهاش روی پدال‌ها تند تند جابجا می‌شد. ماشین چند بار ریپ زد و وسط جاده ایستاد. دلم هری ریخت. هوا تاریک بود و جاده خلوت.‌ « چی شد عمو؟» جواب نداد. کلاه نمدی را گذاشت روی سر و پیاده شد. به نظرم آمد کمرش از زیاد نشستن پشت فرمان خم شده. کاپوت را زد بالا. سرم را چرخاندم. تک و تنها مانده بودیم توی راه‌باریکه‌ی وسط بیابان. به دقیقه نکشیده دوباره آمد نشست توی ماشین و استارت زد. لاک‌پشت ناله می‌کرد اما روشن نمی‌شد. زبانم قفل شده بود. گوشی محمد حتما خاموش بود. کاش یک ماشین از اینجا رد می‌شد. « پیاده برو. باید هولش بِدم.» پیاده شدم. زانوهام به صدا درآمد. چراغ قوه‌ی گوشی را روشن کردم و رفتم کنار جاده. صفدر خان با یک دست لبه‌ی در را گرفته بود و با آن یکی فرمان را. کاش می‌توانستم کمکش کنم. با آن قد و قامت کوتاه و دست‌های لاغر حتما خیلی برایش سخت بود. بالاخره ماشین را چندمتر جلوتر کنار جاده کشاند. اشاره کرد بروم توی ماشین. رفتم جلو ولی ننشستم. چشمم به جاده بود بلکه کمکی چیزی برسد.