اول دخترش بیمار شد. هر چه داشتند و نداشتند خرج بچه کردند.. الحمدالله شفا حاصل شد ولی مقروضتر از قبل، امیدوار بودند به لطف و کرم الهی..
و تمام این مدت اجازه ندادند کسی بفهمه چطور به خاک سیاه نشستند
تا اینکه خبر دار شدم این خانم، از غم و غصه دچار سرطان شده..
باید سریعتر تودهها رو از بدنش خارج میکردند ولی خانم قبول نمیکرد
یک روز باهاش حرف زدم. گفتم چه مرگته؟ چرا دست دست میکنی؟ میخوای بچه های کوچیکت رو یتیم کنی؟
زد زیر گریه
گفت روم سیاهه فاطمه.. نمیتونم بیشتر از این شرم رو تو صورت شوهرم ببینم. بذار همینطوری بمونم.. یا خدا شفا میده یا..
گفتم غلط زیادی نکن! من برات جور میکنم
گفت: چطوری؟
گفتم: تو کاریت نباشه
پوزخند تلخی زد: لابد توکانالت میخوای برام دوره بیفتی. ها؟
من جز کانالم جایی رو سراغ نداشتم.. خودم هم دستم به دهنم نمیرسید وگرنه نوکرش بودم.. نوکر همهی کسایی که گره افتاده تو کارشون.. ولی.. چه کنم؟ روم سیاه😔
گفتم از کجا؟
گفت قرض گرفتم
گفتم تا کی؟
گفت تا بیستم همین ماه
گفتم چطور جور کنیم؟
گفت خدا بزرگه. مهم اینه که این خانم مطمئن شه من براش قرض گرفتم.. هر وقت داشت برگردونه تا من خرج خیریه کنم ولی شما بهش بگو یکی قرض داد.. هر وقت داشتی بده.. هر وقت داشتی نده