eitaa logo
مجله قلمــداران
5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
313 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
از بین شما😍
💬 سلام خانم مقیمی عزیز... . دو پارت قبلی رو خوندم یادم هست تو تالار گفتم که قراره فواد نیروی رابط هادی و مت باشه شما گفتید که نه حالا برام سواله که نیروهاییه که اومدن سراغ فواد کیان؟! شایدم منظورتون این بود که خود هادی مستقیم با فواد ارتباط نمیگیره چون اینجوری که معلومه این نیروها یه چیزی تو مایه های آمنا و خلیل ان . حسم میگه میخواین فوادم بفرستین پیش همون دوستش که عکسش زمینه گوشیشه😭 باز هم شهـید...😭 . . و اما سلام به نمکدون شکل بوووق قصه جناب تئودور... با توجه به شناختی که از تئو پیدا کردم وقتی که اومد سراغ لئا فهمیدم که با پای خودش نیومده چون تئو بیشتر در حد حمایتای کوچیک و تیکه پرونی هستش نه توضیح و تفسیر . فقط فکر میکردم که از طرف ماتیاس وارد عمل شده که یجورایی لئا رو اروم کنه ولی وقتی صحبتاشو شنیدم فهمیدم که امکان نداره این توجیهات از طرف مت باشه ! تا اینکه...بلهههه...بن وارد شد ! معلوم شد زیر سر بن نخود مغزه... امروز که پیامای تالاری ها رو میخوندم منم به این فکر کردم که اون شیطنتایی که تئو توی خیال بافی های آبکی بن پیاده کرده ممکنه کارای عمدی تئو باشه برای کمک به ماتیاس چون به نظرم این تئو با تئوی قبل از اینکه راز مت رو بفهمه فرق میکنه... فقط اون تیکه ش که تئو به بن گفت بس کن پسر من از کجا اینهمه یادم بمونه موضوع بر می گرده به بیست سال پیش خیلی باحال بود😂🤦‍♀ . . هر چقدر که تو داستان جلوتر میریم متوجه میشیم که مت خودکنترلی هاش بیشتر شده ، هم احساساتش در ارتباط با لئا و هم اعتقاداتش. توجه به نکات کوچیکی مثل اینکه قرآن و رو بقیه کتابا میزاره یا مثل یک انسان باهاش حرف میزنه یا رفیق خطاب کردن و روح قائل شدن برای قرآن تا توسل و درخواست قلبی قشنگش از امام جواد(ع) . حتی سیاستاش در برخورد با بقیه هم بهتر شده با زرنگی هدیه های خودشو تو بقیه هدیه ها جا میزنه تا با جلب اعتماد بقیه کار خودشو پیش ببره. 🙋هی مت...منم مثل تو موقع قرآن خوندن هر صفحه ای برام اومد و میخونم حس خیلی خوبی داره. . و اما لئا... این بی قراری ها و هیجاناتی که درگیرشه نشون دهنده دلبستگی لئا به مت هستش نه وابستگی لئا احساسی رو انکار میکنه که فکر میکنه یه عشق ممنوعه ست. الان با لئای بالغ و هوشیاری طرفیم که دیگه هر چیزی راضیش نمیکنه و اصلا شکل اون دختربچه ای که تازه حرف زدن یاد گرفته و همه از مربا خوردنش سر ذوق میان نیست .😅 . . پ ن : آیه سوره انعام و تفسیرشم خوندم ولی نتونستم به داستان ربطش بدم شایدم من سختش کردم ولی فکر کردم که چرا از بین این همه آیه این یکی و گذاشتین؟! 🤷‍♀
هدایت شده از گاهی...قلم...
اول از همه اینو بگم، لعنت به اون که دلش سیاهه نه ظاهرش! خب حالا بریم سر اصل مطلب. پیرزنی می‌ره پیش یه آدم برفی برای اینکه بهش وفاداره و هرسال براش چشم می بره! اما آدم برفی میگه، نمی خوام! سیاه قدیمی شده و دوتا چشم رنگی دارم! (تقویت خیانت برای پسر بچه ها و توجیه منطقی برای اون) و برای پیشرفت آدم برفی هم یه اسکوتر دادن دستش😒 نکشیمون با کلاس! و حرف هاش چقدر برای همه مون آشناست! سیاهی چادر دلمرده تون می کنه! چادری ها ازغم مشکی می پوشند و... و دیالوگ تاریخی این برنامه (دوره ی این سیاهی ها گذشته)! خنده تمسخر آمیز آدم برفی نشون مون میده چقدر از حضور چادر در اجتماع عصبانی هستند. جالبه هرجا بحث از سیاهی چادر ننه ذغالی میشه، چند تا کلاغ تو تصویر می بینید! نمی دونم چرا آدم برفی منو یاد چهارشنبه های سفید انداخت! رنگ سفید آدم برفی و... بماند، بیاید بدبین نباشیم😊 دیالوگ آدم برفی(حیف من نیست با این سفیدی با ذغال سیاه بشم؟!) تاکید روی ظاهر و بی اهمیتی به باطن افراد. آدم برفی با این جمله های کوتاه و ساده به راحتی نه تنها بچه ها، که پیرزن قصه رو هم قانع می کنه تا تغییر رویه بده. اما مسئله ی بدتر از حرف های آدم برفی ،ادامه ی ماجراست! جایی که نگاه رو به مسائل جنسی می کشونه. مردی میاد و ننه زغالی رو روی دست بلند می کنه! سردشه!!! میگه: _ آهان همینه... این منو گرم می کنه! این قسمت نگاه به مسئله گرمابخشی زن داره. البته بعضی ها ازدواج می کنند و یه خونه ای رو گرما می بخشند. بعضی دوستی رو انتخاب می کنند و بعد وجودی مرد رو گرم می کنند! ننه زغالی به حالت رقص دست هاشو بالای سرش می بره و آنقدر می چرخه تا خودش گرم میشه😳 و بعد این گرما رو به مردی که ذوق زده داره تشویقش می کنه منتقل می کنه! این گرما با رنگ قرمز نشون داده شده. رنگی که نشانه ی افسارگسیختگی جنسی و خودنمایی هستش. قرمز حتی در اسلام هم نهی شده، امام علی علیه‌السلام می فرماید: _از پوشیدن رنگ قرمز پرهیز کن، چون لباس شیطان و ابلیس است. نتیجه گیری آخر داستان فاجعه س! حالا که ننه زغالی قرمز شد، توجه و محبت همه رو به خودش جلب کرد! حتی آدم برفی که با حرف هاش دلشو شکسته بود! اصلا چرا حالا که ننه زغالی توجه یه مرد رو داره، باید برگرده و به گذشته، درست جایی که آدم برفی ایستاده رو نگاه کنه؟! متاسفانه این داستان به زبان ساده این میشه: ۱.تو باید ظاهرت رو با اکثریت جامعه هماهنگ کنی، وگرنه محکوم به تنهایی هستی. ۲.هروقت حس کردی این تنهایی داره اذیتت می کنه می تونی تغییر کنی، حتما یه مردی هست که براش جذاب باشی! ۳.خودنمایی برای مرد، راه بازگشت به زندگیه! ۴.با تغییر رنگ لباس و رقصیدن راحت می تونی توجه هرکسی رو جلب کنی، حتی کسی که دل‌شکسته ات کرده! یه نکته: چرا وقتی ننه ذغالی می‌ره برای دلبری کردن و لباس قرمز می پوشه، موهای سفیدش از بین می‌ره؟🤔 نکنه دکلره کرده😁 تو کانال ها پویش گذاشتن که زنگ بزنید به صدا و سیما و اعتراض کنید، اما من اگر به جای مسئولین مربوطه بودم قبل از بازخواست عوامل شبکه ی پویا، نویسنده ی کتاب رو مورد بازجویی قرار می دادم! فکر می کنم قوه قضاییه بااین آدم به رابط های خوبی برسه😏 اسم انتشارت امیر کبیر رو همیشه یه خاطر داشته باشید.😏 ✍م. رمضان خانی
#۴۸_ساعت_ویرانی
خودم را بیشتر مچاله می‌کنم! پشت شستم را لای دندان‌هایم فشار می‌دهم که زبانم لال، صدایی از گلویم خارج نشود! اما کمبود اکسیژن اذیتم می‌کند. دلم می‌خواهد جیغ بلندی بکشم و بعد نفس‌های عمیق و پرسروصدایم را بیرون بفرستم. مرد قدبلندتر می‌آید به‌طرفم! از همین درز کوچک، پوتین‌هایش را می‌بینم. چشم‌هایم را تا حد ممکن باز می‌کنم، اما تاب نمی‌آورم! پلک‌هایم سرپوش بزرگی می‌شوند روی بدبختی‌ام! اکسیژن تمام می‌شود، قلبم می‌ایستد و در کسری از ثانیه، جان می‌دهم. _ابوطلحه... چیزی پیدا کردی؟ _نه! حروم‌زاده‌ها همه چیزو غارت کردن! صدای پوفی می‌آید و پناه‌گاهم تکان می‌خورد! لای چشمم را باز می‌کنم. می‌خواهم ببینم با مرگ، نه! با بی‌عفتی چقدر فاصله دارم. اما همان روزنهٔ کوچک هم مسدود شده! صدای نفس‌های مرد، نشان می‌دهد به درِ کمد تکیه زده. _هی حاجی بکر... فندک داری؟ _باز زیاده‌روی نکنی، من‌و با حوری اشتباه بگیری! هردو خندیدند... بوی دودِ چیزی بلند شد! من اما..‌. گرمای نحس بدنش را هم احساس می‌کنم! مرد دورتر چیزی می‌خواند و هردو شروع به رقصیدن می‌کنند! اشک‌هایم می‌چکد و انگشت به خون افتاده‌ام را خیس می‌کنند. تا همین دیروز خوشبخت بودیم! خانواده داشتم و قرار بود عروس فؤاد شوم. کی فکرش را می‌کرد؟! خبر رسیده بود نزدیک روستا هستند. بزرگان تصمیم گرفتند مقابل آن‌ها بایستند تا وارد شهر کوچکمان نشوند! بابا و باقی مردها، دو روزی می‌شد خانه نیامده بودند. بیرون شهر، پشت تپه‌ها نگهبانی می‌دادند و ما چقدر ساده‌لوحانه فکر می‌کردیم در امنیت هستیم! صبح مثل همیشه نان پختیم و مامان می‌خواست برای ناهار کوبه بپزد. داشتم ریخت‌وپاش‌های آرد را جمع می‌کردم و زیر لب ترانه‌ای می‌خواندم. از همان‌ها که تلویزیون گاهی نشان می‌دهد! مرغ سفید، تخم کرده بود و مدام قُدقُد می‌کرد. أسرا را صدا زدم تا تخم را بردارد‌. عروسک پارچه‌ای را لب باغچه گذاشت و دوید طرف لانهٔ کوچک چوبی: _چه تخم بزرگی! به صورت تیره‌رنگش لبخند زدم. در، با صدایی ناگهانی باز شد. أسرا ترسید و تخم‌مرغ از دستش روی زمین افتاد. سفیده و زرده، هم‌دیگر را در آغوش گرفتند و روی خاک لغزیدند. عبدالله درحالی‌که یک دمپایی به پا داشت و نفس‌نفس می‌زد، گفت: _مامان.. مامان... داعش!!! الکِ خیس، از دستم روی زمین افتاد! مادر با نگاهی مبهوت، دستش را به تیرک سایه‌بانِ ایوان گرفت. أسرا پا روی مایع لزج گذاشت و تند دوید در آغوشش. صدای چند شلیک شنیدیم. عبدالله در را بست و گوشهٔ دیوار، نشست روی زمین. نگاهی به ما انداخت و نگاه نیمه ‌مردشده‌اش، نم‌دار شد! تابِ نم را نیاورد و بلندبلند گریست. جز او مردی در خانه نداشتیم! مامان رو به آسمان بسم‌الله گفت: _بیاید، بیاید اینجا... اما هیچ‌کدام تکان نخوردیم. خودش سراسیمه به‌طرف عبدالله رفت‌. دستش را کشید و آمدند کنار من. _هرکدوم یه جا قایم بشید. هرچی شد، هیچ‌کس بیرون نیاد. من هم مثل أسرا و عبدالله گریه‌ام گرفت‌. دست عبدالله را کشید و فرستاد داخل لانهٔ مرغ‌ها! نگاه هراسانش در و دیوار را جستجو کرد: _مامان، من با تو می‌مونم. بی‌توجه به ضجه‌های أسرا، دستش را کشید و داخل تنور سرد شده، پنهانش کرد: _صدات در نیاد أسرا! صدای عربدهٔ چند مرد از داخل کوچه لابه‌لای اصوات گوش‌خراش تیر، مخلوط شد! مامان دستم را گرفت و منِ مبهوت را به‌طرف اتاق کشاند. در کمددیواری را باز کرد، به سختی کیسه ی برنج و گندم را بیرون گذاشت و از لابه‌لای لباس‌ها هُلم داد داخل: _مامان تو؟ بازویم را فشار داد و با چشم‌هایی پر از خشم نگاهم کرد: _زینب... هرچی هم شد، بیرون نمیای! جوابش را ندادم. فشار دستش را بیشتر کرد و عضلات بازویم از درد به هم پیچید! _فهمیدی؟ سرم را تند تکان دادم! نشستم روی زمین و چهاردست‌وپا خودم را از سوراخ کوچک گوشهٔ کمد، پشت دیوار جا دادم! اینجا قبلاً یک انباری بود که سال قبل بابا نصفش را کمد کرد و همین فضای نیم‌متری را دیوار کشید و ورودی کوچکش را از داخل کمد گذاشت. چون خنکای دیوارهایش برای نگهداری برنج و گندم مناسب بود. مادر سرش را داخل کرد و محکم گفت: _به خانم زینب قسم بخور که بیرون نمیای! لرزان گفتم: _قسم خوردم. به‌سرعت آجرهای کف کمد را روی تنها درز ورودی چید. صدای شکسته‌شدن در آمد! می‌خواستم جیغ بزنم، اما دو دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم. از لای آجرها کمی نور می‌آمد! به‌زور خودم را جابه‌جا کردم تا شاید چیزی ببینم! اما به جز هال، هیچ‌ چیز معلوم نبود. فقط صدای عربدهٔ مردها می‌آمد و صدای جیغ مامان! _الله اکبر... الله اکبر... کی تو خونه‌س؟... بیاید بیرون... ما بندگان خاص خداییم!!!! در اتاق شکست و مامان را به داخل پرت کردند. روی زمین افتاد! دو مرد با پوتین‌های بلند و خاکی وارد شدند و شروع به گشتن کردند. نمی‌دیدم‌شان!
به جز مادرم که روی زمین به خودش می‌پیچید، چیزی در تیررس نگاهم نبود! در کمد باز شد و دستی شروع به گشتن کرد! در دلم از خواهر اباعبدالله مدد خواستم! لباس‌ها بیرون ریخته می‌شد، که صدای گریهٔ عبدالله متوقفش کرد! مرد سوم که قد کوتاهی داشت، عبدالله را به‌طرف مادر، روی زمین پرت کرد. دستم را محکم‌تر روی دهانم فشار دادم. _قایم شده بود... شما مسلمان نیستید! حرام‌زاده اید نجس‌ها! نمی‌دانم چه شد که مرد، هراسان به حیاط برگشت و کمی بعد با اسرا آمد. برعکس بقیه، با او مهربان برخورد کرد! خواهر کوچکم انگار تاب نیاورد و از ترس، صدای گریه‌اش بلند شده بود. _بازهم هست؟! کی رو قایم کردی؟ مامان با دو دست، بچه‌ها را بغل کرد و گفت: _بچه‌هام‌و به من ببخش! خدا ازت راضی باشه. صدای خندهٔ یک نفر بلند شد و با تمسخر گفت: _خدا از ما راضیه! ما جهادگریم! خوک‌های نجس! مامان با التماس گفت: _به خدا که مسلمانیم.... اما صدایش لابه‌لای سیلی مرد گم شد! روی دوپا نشست و من توانستم صورتش را ببینم! لبخند زد و صورت أسرا را نوازش کرد! خشم تمام وجودم را پُر کرد. مادر، عصبی دست مرد را به دندان گرفت و با تمام قوا گاز زد! مرد دستش را کشید اما انگار حریف احساسات مادرانه‌اش نشد! مردِ ایستاده با قنداقِ سلاحش، چند ضربه به سر مامان زد. دو دستم را محکم‌تر به دهانم فشردم. خون از شقیقه‌اش فواره زد و چشم‌های زیبایش به سقف خیره ماند! عبدالله و أسرا روی سینه‌اش افتادند. صدای ضجه‌ها و وااُماه.. وااُماه‌شان، قلبم را هزار پاره کرد! عبدالله را زودتر بلند کردند و مرد گفت: _سوار ماشینش کن! بی‌رحم یک دستش را گرفت و تمام هیکلش را روی زمین کشید. برادرم موقع بیرون رفتن، سرش محکم به چهارچوب آهنیِ در خورد و من صدای شکستنش را شنیدم! کاش قسم نخورده بودم! کاش.... مرد أسرا را در آغوش گرفت. روی پایش نشاند و با مهربانی گفت: _گریه نکن فرشتهٔ زیبا! از حالا به بعد، کارهای مهم‌تری داری! و بدون مکث، حریصانه لب‌هایش را بوسید! آه خداااای من... کاش جان می‌دادم و نگاه مبهوت أسرا را نمی‌دیدم! قسم می‌خورم او همان لحظه بزرگ شد! او که عبدالله را برده بود، برگشت. مرد أسرا را به دستش سپرد و گفت: _مالِ منه!!!!! اسمم‌و بنویس روش! به موصل نمی‌رسه! أسرا هنوز هم با بهت نگاه می‌کرد. او را نکشیدند! در آغوش گرفتند و روی دست بردند! دست‌هایم می‌لرزید! ناخن‌هایم را آنقدر در پوست صورتم فشار داده بودم که دستم تَر شده بود! و حسرت می‌خوردم، که ای کاش آنقدر بلند بودند که بتوانم قلبم را از سینه بیرون بکشم و با همان ناخن‌ها، تکه‌پاره‌اش کنم! أسرا که از در بیرون رفت، پاهایم سست شد و دست‌هایم کنار بدنم آویزان ماند! از صداها معلوم بود آشپزخانه را به‌هم می‌زنند. من اما نگاهم روی چشم‌های زنی ثابت مانده بود. زیرلب نجوا کردم: _مامان... آن دونفر خیلی زود رفتند. با خواهرم.... با برادرم.... با داغی به وسعت مادرم.... می‌‌خواستم بیرون بروم، اما ترسیدم! هنوز صدای تیر می‌آمد، و هروله کردن‌ها از راه دور شنیده می‌شد. از همان پشت دیوار، انگشتانم را تکان دادم و مادرم را لمس کردم. عمیق نفس کشیدم و عطر تنش را به ریه‌هایم فرستادم. آرام نجواهایم شروع شد: _مامان... مامان... خودت را به کشتن دادی که حالا من اینجا زنده باشم... مامان بلندشو. أسرا رو بردن! رفت که حوری داعش بشه! بلندشو غیرت کن... بلندشو ناخن به صورت بکش و روضهٔ عباس بخون. اشک، پهنای صورتم را پوشاند که صدای خندهٔ دونفر به گوشم خورد. دوباره دهانم را با دست، قلاب کردم. ادامه دارد... 🛑انتشار داستان با ذکر نام نویسنده و آدرس کانال بلامانع است!
۴۸ ساعت ویرانی قسمت دوم
مجله قلمــداران
۴۸ ساعت ویرانی قسمت دوم
پیشاپیش بابت دیالوگ ها از حضور همه ی عزیزان عذرخواهی می کنم🙏
اشک، پهنای صورتم را پوشاند که صدای خندهٔ دونفر به گوشم خورد. دوباره دهانم را با دست، قلاب کردم. صداها نزدیک و نزدیک‌تر ‌شد: _نصرت نزدیکه.... به زودی جهاد تمام می‌شه. به مادرم رسیدند و یک لگد به پهلویش زدند. خانه را گشتند. انگار دنبال غنیمت بودند. حالا یکی از آن‌ها درست به دیوار تنها سرپناهم تکیه داده: _ابوطلحه، آخر این جهاد چی می‌شه؟ _پیروزی از آن ماست! این وعدهٔ خداونده! به زودی کفارو از روی زمین برمی‌داریم. یادت باشه اینجا شروعه و پایان ایرانه! صدای مرد دوم خوشحال به‌نظر می‌رسد: _ای بی‌شرف! تو همیشه خوب حرف می‌زنی. هردو می‌خندند و من امیدوارم زودتر بروند به فتوحاتشان برسند! مردی که تکیه داده، دستش را داخل کمد می‌کند و می‌گوید: _یعنی طلا هم دارن؟ قلبم نمی‌زند! فقط نمی‌دانم چرا هنوز نفس می‌کشم! صدایی از بی‌سیم بلند شد: _اخطار! شیعی‌ها اینجان! خَنازیرَ الخُمینی (خوک‌های خمینی) هم هستند! دست‌ها از حرکت ایستاد. _چی گفت؟! خنازیر الخمینی! یعنی.... _آره ایرانی‌ها اومدن! منتظرشون بودیم! البته به‌زودی باید تو کشور خودشون از ما پذیرایی کنند! شنیدم ایران حوری‌های زیبایی داره! صدای خنده بلند شد. _سر هر ایرانی یعنی بهشت با رسول! جمع کن... جمع کن بریم که وقت رفتنه! پس می‌روند! دلم کمی آرام گرفت. پاهایشان را می‌بینم. به این‌ طرف‌و آن طرف می‌دوند. انگار وسایل جمع می‌کنند! صدای بی‌سیم دوباره بلند می‌شود: _ابوطلحه! حبیب‌شون هم اومده! مجوسی خودش فرمانده‌س! سکوت مطلق.... از همان روزنه نگاه می‌کنم، اما چیزی معلوم نیست. دلم شور می‌زند! یک نفرشان می‌نشید روی زمین و می‌توانم صورت نحسش را ببینم! هرچند از چهره‌اش فقط ریش‌های بلند و کثیف به چشم می‌آید. _چیه ابوطلحه؟ چرا نشستی؟ مرد نشسته که حالا می‌دانم همان ابوطلحه است، جواب نمی‌دهد. _چی شده؟ حبیب کیه؟ دستمال قرمزرنگی از جیبش بیرون می‌کشد و عرق‌هایش را پاک می‌کند. بعد خیره به نقطه‌ای نامعلوم می‌گوید: _تو تازه‌واردی، نمی‌دونی! این یه رمزه! یعنی قاسم سلیمانی اینجاست! اون اجنه‌س!!! وقتی میاد عملیات، همه‌جا هست. رافضی جادو بلده! وقتی باشه انگار هیچ‌کس تیرش به هدف نمی‌خوره! _خب چرا نمی‌زنیمش؟ ابوطلحه عصبی می‌خندد و به‌سرعت از جا بلند می‌شد. قهقهه‌اش به‌سرعت آرام گرفته و می‌گوید: _هیچ‌کس نمی‌تونه یه اجنه رو بکشه! اون رو خاکریز راه می‌ره، بدون اینکه کسی بتونه بهش تیر بزنه! بی‌سیم‌و خاموش کن! برمی‌گردیم! _ولی من اومدم که شیعه بکشم! من می‌خوام شهید بشم و برم بهشت! ابوطلحه درحالی‌که به‌طرف در می‌رود می‌گوید: _تو تازه اومدی! الکی مردن فایده‌ای نداره‌. باید چندتا کافر بکشی، تا هم‌سفره محمد بشی. یالا.. او بیرون می‌رود. مرد عصبانی چیزی می‌گوید و به‌طرف در می‌رود. بالای سر جنازهٔ مادر می‌ایستد. مکث می‌کند و روی زمین می‌نشیند. نیم‌رُخش را می‌بینم. دستی به بدن مادر می‌کشد و من جان می‌دهم! ابوطلحه از حیاط صدایش می‌کند و او به‌سختی دل می‌کند از جسم بی‌جان! بالآخره می‌روند و من را با درد، تنها می‌گذارند! کمتر از یک ساعت جلوی چشمم مادرم را کشتند، برادرم به اسارت رفت و خواهرم.... آه.... آه از دل خواهرم! آه از دل أسرای زیبایم! آه از روزگار تلخش... هوا تاریک می‌شود و همان روزنهٔ کوچک هم به تاراج می‌رود. گرسنه‌ام، تشنه‌ام، حالم بد است. فکر می‌کنم از نیمه‌شب هم گذشته باشد، اما هنوز صدای تیراندازی می‌آید! مطمئنم کسی در خانه نیست! هیچ‌کس جز مامان! آجرها را زمین می‌ریزم و چهاردست‌وپا از مخفی‌گاهم بیرون می‌روم. تاریکی و تنهایی، ترسم را بیشتر می‌کند. همانطور روی زمین می‌خزم‌. همه‌چیز به‌هم‌ریخته است. این را از وسایلی که زیر بدنم می‌رود می‌فهمم. می‌رسم به بدن سرد مادر. دراز کشیده و یک دستش باز است. می‌دانم برای من آغوش باز کرده. کنارش دراز می‌کشم و سرم را روی سینه‌اش می‌گذارم. محکم بغلش می‌کنم. می‌بویمش... می‌بوسمش... اشک‌ها مجال نمی‌دهند. دستش را بلند می‌کنم و روی سرم می‌کشم. بگذار فکرکنم نوازشم می‌کند. فقط کاش دستانش مثل همیشه گرم بود. کاش بِنتی بِنتی برایم می‌خواند. می ترسم حرف بزنم. اما اگر چیزی نگویم، درجا جان می‌دهم. آرام کنار گوشش زمزمه می‌کنم‌: _مامان... حالا که کسی رو ندارم چه‌کار کنم؟ کجا برم که عروس داعش نباشم؟ بی‌پناهم... مامان بلندشو برام از حماسهٔ زینب بگو! بلندشو بگو خودت را به مردن زدی. مامان بی تو زندگی بلد نیستم! اشک‌های گرمم می‌چکد، و من امید دارم سردی بدن مامان را از بین ببرد. یک ساعتی آنجا ماندم. صدای تیراندازی بیشتر شده و می‌ترسم. می‌خواهم به پناه‌گاهم برگردم، اما گرسنه‌ام. نوک‌ پا نوک پا، به حیاط می‌روم. روی تخت گوشهٔ دیوار هنوز یک قرص نان باقی مانده. همان که مادرم با دست‌های خودش داخل تنور گذاشت!
داخل لباسم پنهانش می‌کنم. تشنه هستم، اما آب قطع شده. می‌خواهم برگردم که چشمم می‌خورد به عروسک أسرا! برش می‌دارم و عمیق می‌بویم. اشکم سرازیر می‌شود. نوری در آسمان روشن می‌شود و حسابی می‌ترسم. با وحشت به داخل می‌دوم و گوشهٔ دیوار پناه می‌گیریم. کاش موشک باشد!! کاش درست بخورد وسط حیاط خانه، تا من هم بروم کنار مادرم دراز بکشم. تیمم می‌کنم و گوشهٔ دیوار به نماز می‌ایستم... بسم ‌الله‌ الرحمن‌ الرحیم.... اشک امان نمی‌دهد! خدایا امشب من بمیرم. اگر مامان زنده بود می‌گفت "خدا از کفر خوشش نمیاد." اما مگر کفر است؟! وقتی عزیزی ندارم، زنده ماندن چه فایده‌ای دارد؟ یاد بابا افتادم! می‌دانم... می‌دانم... من دختر واقع‌بینی هستم! او هم شهید شده! وگرنه بارها برمی‌گشت و دنبالمان می‌گشت. اشک‌ها به پایان نرسیده، اما نمازم چرا. باز هم آسمان روشن می‌شود. عمیق نفس می‌کشم و سینه‌ام را جلو می‌دهم. انگار می‌خواهم بیاید محکم بخورد وسط قلبم و درجا جان دهم! اما فقط کمی روشن می‌ماند و مغلوب شب می‌شود! با مادر وداع می‌کنم. نان و عروسک را برمی‌دارم و خودم را داخل سوراخ جا می‌دهم. فقط دو لقمه می‌خورم. بیشتر از این جا ندارم! انگار غصه سرریز شده و معده‌ام را هم پُر کرده! عروسک أسرا را بغل می‌کنم. خواهرم فقط نُه سال داشت. آرام لالایی مورد علاقه‌اش را زمزمه می‌کنم. _یمه یمه، هدئي يمة، مثل الليل الهادئ، يمة، الله هو الحافظ، هدئي مثل الليل الهادئ.. هق‌هقم بلند می‌شود. عروسک را به دهانم فشار می‌دهم، اما آرام نمی‌گیرم. آرزوی بدی در ذهنم است! اما.... اما کاش أسرا هم مثل مادر مرده بود! کاش جنازه‌اش کنار مادرم روی زمین می‌ماند اما روی دست‌های آن مرد، به حجله نمی‌رفت! خدا را صدا می‌زنم. چشم‌های خیسم و سری که نمی‌دانم دقیقاً از کی درد می‌کند، به خواب دعوتم می‌کند. **** سخت نفس می‌کشم و همین باعث می‌شود بترسم. چشم‌هایم به‌سرعت باز می‌شود. فضای بسته، قبر را برایم تداعی می‌کند. ناخودآگاه دست به دیوارها می‌زنم. می‌خواهم کمی جا باز کنم. اما تکان نمی‌خورند. چشمم به عروسک می‌افتد و گیجی‌ام از بین می‌رود! انگار یک نفر یک سیلی محکم به صورتم می‌زند، تا به یاد بیاورم... نور کمی از سوراخ معلوم است. حتماً نزدیک طلوع است. نمی‌توانم ریسک کنم و بیرون بروم. با دیوار تیمم می‌کنم و بی‌هیچ، نماز می‌خوانم. مادر هنوز همانجا خوابیده! از همین دور نوازشش می‌کنم. صداها قطع شده و سکوت وَهم‌انگیزی همه‌جا را پر کرده. تشنه هستم. آنقدر که زبانم مثل سنگ است. کمی نان می‌خورم. خشک است. بدتر از زبان و لب‌هایم! به‌سختی قورتش می‌دهم. حنجره‌ام را می‌خراشد و به‌زور خودش را به معده‌ام می‌رساند. حالم بد است! نمی‌دانم شاید به اکسیژن بیشتری نیاز دارم. دلم می‌خواهد بروم داخل حیاط. مرغ حنایی را روی پاهایم بنشانم و أسرا دورم بچرخد. بدنم درد می‌کند. استخوان‌هایم خشک شده و با هر تکان کوچک، صدای تق‌و توقش بلند می‌شود. بی‌هوا بغض می‌کنم. عبدالله دیشب کجا بود؟ أسرا کجا خوابید؟ آه خداوندا... کاش لاأقل بابا کنارم بود. بابا... سرم را به پهلو می‌چرخانم و اشک‌هایم جاری می‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم. می‌خواهم کمی بخوابم، اما نور روی چشمم می‌افتد و اذیتم می‌کند. آفتاب از همان روزنهٔ کوچک، خودش را به‌ زور جا داده. بی‌انصاف تمام نقطهٔ دیدم را دزدیده! دیگر طاقت ندارم. به سکوت اطرافم اعتماد می‌کنم و آجرها را یکی‌یکی می‌ریزم. به‌سختی از شکاف بیرون می‌آیم. مادر هنوز روی زمین است. به‌طرفش می‌روم. رنگش کبود شده و به سیاهی می‌زند! خون روی شقیقه‌اش خشکیده، و به مهمانی مگس‌ها تبدیل شده! عصبی پسشان می‌زنم. اما بی‌اعتنا چرخی می‌زنند و برمی‌گردند! دوباره و سه‌باره می‌پرانمشان، و در آخر از این‌همه ناتوانی خودم گریه‌ام می‌گیرد. صورت سیاهش را نوازش می‌کنم. سرمای بدنش عصبی‌ام می‌کند! لرز، تمام وجودم را در برمی‌گیرد. خودم را در آغوش می‌گیرم و به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم. آفتاب، پهن شده روی زمین... با دستی لرزان پاچه‌هایم را بالا می‌دهم تا کمی گرمم کند. درد دارم! یک روز کامل است که پاهایم در شکمم جمع بوده. چشم می‌چرخانم، شاید مرهمی پیدا کنم. شیشهٔ شکستهٔ روغن، نظرم را جلب می‌کند. کمی از روی زمین برمی‌دارم و پاهایم را مالش می‌دهم. این کار را همیشه برای بابا انجام می‌دادم! صدای دعاهایش هنوز در گوشم می‌پیچد. "عاقبت بخیر شی" بلند می‌شوم و به گوشهٔ دیگر اتاق می‌روم. جایی که با مادر فاصله دارد. نمی‌خواهم باور کنم، اما بوی خوبی نمی‌دهد! مفاتیح روی زمین افتاده. برش می‌دارم. از وسط نصف شده و کمی مچاله.
برگهٔ روبه‌رویم زیارت عاشوراست... می‌خوانم: _و بِالبَرائة مِن اَعدائِکُم و النّاصبینَ لَکُمُ الْحَرب، و بِالبَرائة مِن اَشیائِهِم و اَتبائِهِم، اِنّی سِلمٌ لِمَن سالمَکُم، و حَربٌ لِمَن حارَبَکُم، و وَلیٌ لِمَن والاکُم، و عَدُوٌ لِمَن عاداکُم.... کتاب را روی صورتم می‌گذارم و می‌بوسم. دوباره می‌خوانم.... دوباره و دوباره. از ظهر گذشته. بلند می‌شوم. می‌خواهم کمی خانه را تمیز کنم. شاید بابا برگشت! یک چادر روی مادر می‌اندازم! اصلاً شاید سردش است که آنقدر کبود شده! ظرف‌ها شکسته و پرده‌ها پاره شده. هرچیز که سالم بوده را برده‌اند و بی‌ارزش‌ها را جوری خراب کرده‌اند، که برای هیچ‌کس قابل‌استفاده نباشد. دست‌و دلم به تمیز کردن نمی‌رود. دوباره کِز می‌کنم گوشهٔ اتاق. این‌بار گریه نمی‌کنم! در عوض خاطره‌ها هجوم می‌آورند. هرچند تمام خاطرات به رد خون ختم می‌شد! به درد نبودن برادری که فقط یازده سال داشتمش، و خواهری که.... آه.... آه از داغ أسرا.... آه از او که سوزش جگر را نشانم داد! آرزو کردم کاش هرگز به دنیا نمی‌آمدم! هوا رو به تاریکی می‌رود... گاهی صدای شلیکی به گوش می‌رسد و خیلی زود مغلوب سکوت کشندهٔ روستا می‌شود. دلم می‌خواهد بدانم بقیه کجا هستند؟ اصلاً کسی زنده مانده؟ حس تنها بودن در تمام روستا، ترسم را بیشتر می‌کند. تشنه هستم... آنقدر زیاد که می‌دانم کم‌کم می‌میرم! به‌سختی بلند می‌شوم و دنبال جرعه‌ای آب همه‌جا را زیرو رو می‌کنم. بی‌هوا می‌پرسم: _مامان کوزهٔ زیرزمین آب داره؟ جوابم را نمی‌دهد! به حیاط می‌روم. کوزه‌ای که برای روز مبادا پُر می‌کردیم شکسته بود. سرگردان اطراف را نگاه می‌کنم. لانهٔ مرغ‌ها نظرم را جلب می‌کند. آنها که دیگر نیستند، شاید آبی باقی مانده باشد! با پاهایی که روی زمین کشیده می‌شود به‌طرفش می‌روم. ظرف را بیرون می‌آورم و در نفس‌های آخر خورشید نگاهش می‌کنم! آب دارد، ولی بیشتر از هرچیزی، فضلهٔ مرغ‌ها به‌چشم می‌آید. مردد ظرف را پایین می‌آورم. خودم را قانع می‌کنم که فضولات ته‌نشین شده‌اند و من می‌خواهم روی آب را بخورم! عطش به کمکم می‌آید و باهم دلم را قانع می‌کنیم. کمی می‌نوشم! طعم بدی دارد، اما همان بد هم، حالم را بهتر می‌کند. ظرف را کنار دیوار می‌گذارم. همانجا روی زمین می‌نشینم. تیمم می‌کنم و نماز می‌خوانم. باید به مخفی‌گاهم برگردم! هرچند فکر می‌کنم تا صبح، تبدیل به مقبره‌ام شود! کمی نان خشک می‌خورم. کنار مامان می‌نشینم و کمی قرآن می‌خوانم. بدون اینکه چادر را بردارم، کمی هم درددل می‌کنم: _مامان... تنها موندم... آب ندارم‌... غذا ندارم... مامان... اشکم می‌چکد! _می‌دونم. الآن می‌گی ناشکری نکن... کاش أسرا هم بود! کاش هردو همینجا از گرسنگی می‌مردیم! راستی مامان هنوز منتظرم بابا برگرده! یعنی... از حرفم پشیمان می‌شوم. اگر برگردد و بفهمد أسرا... غیرتش قبول می‌کند؟ نه! می‌دانم. او همان لحظه جلوی چشم‌هایم جان می‌دهد! شب‌بخیر می‌گویم و می‌روم به سوراخ کوچکم. عروسکم را بغل می‌کنم و خیلی زود خوابم می‌برد. ادامه دارد... انتشار با ذکر نام نویسنده و کانال بلامانع است.
۴۸ ساعت ویرانی قسمت پایانی