#اصلا_حسین_محبتش_فرق_میکند
شب میلاد بود و پسرها داشتند کوچه خانه شهید را ریسه میبستند. کار به نوجوانان واگذار شده بود و مرد و مردانه پای کارشان ایستاده بودند و یکی نردبان را گرفته بود و یکی آن بالا بود و چندتا هم پایین، ریسه آماده میکردند.
رفتم خداقوت بگویم که دیدم اخم دارند و کار را متوقف کردهاند و روی لبه جدول نشستهاند. علت را پرسیدم گفتند این خانه روبرویی اجازه نداده سر ریسهها را روی نردههای دیوارش ببندیم.
حق داشتند، یک خانه با عرض زیاد که اگر مانع میشد مشکل جدی در بستن ریسهها به وجود میآمد. بدجوری حالشان گرفته بود. رفتم زنگ منزل را بزنم یکی از پسرها هشدار داد که زنگ نزنید عصبانی است و میآید دعوا میکند! اینکه چه بینشان گذشته بود، نمیدانم اما هر چه بود اتفاق خوبی نبود و احتمالا پسرها هم طبق سن و جنسشان، نتوانسته بودند تعامل خوبی برقرار کنند.
بسمالله گفتم و زنگ را زدم. خانمی با صدای عصبانی که احتمالا فکر کرده بود باز هم همین پسرهای از ظن خودش شیطان هستند، پشت آیفون گفت بله! سلام کردم و با عذرخواهی خواهش کردم بیاید بیرون، گفت کارتان را بگویید، دوباره خواهش کردم بیاید. پسرها ایستاده بودند و با نگرانی منتظر احتمالا گیس و گیسکشی بودند که در باز شد و یک خانم جوان که چادر رنگیاش را نمیتوانست درست روی سرش نگه دارد خیلی حق به جانب در را باز کرد.
اول عذرخواهی کردم که باعث زحمت شدیم بعد پسرهای اخمالو و ناامید را با بساطشان نشان دادم و گفتم به امیدی آمدهاند که کوچه را در شب میلاد ریسه ببندند. کارشان گیر دیوار شماست، میشود اجازه بدهید که سر ریسهها را این بالا ببندند؟ نگاهی به پسرها کرد و سرش را پایین انداخت و گفت مشکلی نیست، ببندند. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم اگر رضایت ندارید جمعش میکنیم. مهربانتر شد و گفت نه اشکالی ندارد. روی دیوار بودند ناراحت شدم - و حق داشت - تشکر کردم و عیدش را تبریک گفتم و رفت داخل خانه...
به پسرها گفتم بسمالله... بروید بالا و ببندید. گفتند چطور قبول کردند؟ گفتم با اجازه گرفتن، مودبانه صحبتکردن و احترام گذاشتن... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann