@ghalamzann
#خانه_شهید
#البلاء_للولاء
گفته بودم طبقه بالا نور دارد،
گفته بودم که آن بالا شهید زندگی میکند،
بگذارید از امروز بگویم
از بیرون رسیده ام،در را باز میکنم،
مادر شهید در راه پله ایستاده است،
همانقدر نورانی همانقدر دوست داشتنی،
با ظرف آبی که برای گلدان آورده است
باز هم حال عروس جوانش را میپرسم که مدتیست مشکل کلیوی پیدا کرده است
چندروزیست که وقتی حال عروسش را میپرسم بغض میکند و میگوید
خوب نیست!
دیروز که پرسیده بودم گفته بود بیهوش است
امروز که میگوید خوب نیست باامید میگویم برایش ختم برداشته ایم خوب میشود
اما اشک هایش سرازیر میشوند و میگوید فایده ای ندارد
میگویم ناامید نباشین...
میگوید ناامید نیستم تمام کرده!
حس درخت خشکیده ای را دارم که نمیتواند تکان بخورد، میگویم یعنی چه
میگوید شب جمعه تمام کرد...
شکسته و درمانده میگویم
من هرروز حالش را میپرسیدم...
میگوید نمیخواستم غصه بخورید!
وای به حال چو منی که مادری داغ فرزندش را پنهان کند که من همسایه غصه نخورم!
از سختی دقایقی که گذشتند نمیتوانم بگویم جز حیرت از اشکهایی که مادر شهید وقت شهادت پسر 15 ساله اش نریخته بود،
عروس جوانش از بیماری کلیه از دنیارفت قبل از آنکه طعم مادرشدن را بچشد و پسر جوانش که نام شهیدش را بر او گذاشته اند و چشم و چراغ خانه است باید دوهفته در قرنطینه بماند تا ثابت شود کرونایی در کار نبوده است...
مادر شهید را اینهمه شکسته ندیده بودم
هنوز مدت زیادی نمیگذرد که نوه نوجوانش در تصادف کشته شده است
و حال داغ بعدی...
خدا در اینها چه دیده است که اینهمه امتحان پیاپی میگیرد و باز اورا شکر میکنند و میگویند حکمت خداوندیست
میگوید هرچه خوابش را می بینیم خیلی خوب است می گوید حاج آقا خوب نیست و بی تابی میکند میگوید برای حاج آقا نگرانم...
و یادم میآید که گفته بود خبر شهادت پسرش را اول به او داده بودند و او کم کم به حاج آقا گفته بود
و حاج آقا دوشب در خانه راه رفته بود و نخوابیده بود
و یادم میآید که وقت از دست دادن "ملیکا" ی نوجوانشان هم حاج آقا بیقرارتر از همه بود و آرام نمیشد...
مادر شهید از پله ها یکی یکی بالا میرود
شاید دارد به پسر جوانش فکر میکند که داغ همسرش را باید دوهفته به تنهایی در قرنطینه سرکند
همان پسر جوان همنام شهیدش
که جانشان به جانش بند است...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann