#امشب_سهنقطه_مهمان_ما_بود
به پدرش میگفتند ابوسهنقطه!
چون هنوز معلوم نبود فرزندشان دختر است یا پسر... پدر که شهید شد، به دنیا آمد، حالا آن سهنقطه یک پسر 8 ساله شده و اسمش محمدرضا است.
پدرش اولین ذبیح فاطمیون بود. سرش را جدا کردند و بدنش را بدون سر فرستادند.
امشب محمدرضا و مادرش مهمان مسجد بودند، مستند #ابوسهنقطه اکران شد و بعد،
از محمدرضا برای مردم رونمایی کردند.
حضور محمدرضا خودش به تنهایی یک روضه مجسم بود، لازم نبود کسی چیزی بگوید، نگاه کردن به این بچه کافی بود برای آنکه دلی بلرزد و اشکی بریزد.
محمدرضا به مردم گفت من پدرم را ندیدم و خاطرهای ندارم اما برایتان مداحی میکنم و خواند "... منم باید برم، آره برم سرم بره..."
و دیگر کسی نتوانست مقاومت کند!
برنامه که تمام شد، آدمها میآمدند و محمدرضا را میبوسیدند و دست به سرش میکشیدند، انگار که متبرک باشد. یکی از آقایان نمازگزار آمد و پدرانه محمدرضا را بغل کرد و گفت سلام نظامی بلدی بدهی؟ گفت نه... سلام نظامی را به محمدرضا یاد داد و بعد هردو به عکسی که روی دیوار بود سلام نظامی دادند و محمدرضا میخندید.
امام جماعت مسجد آمد و جلوی محمدرضا زانو زد و اورا بوسید و خانمها به او گفتند که باز هم به مسجد بیاید و محمدرضا با خوشحالی قبول کرد.
وقت رفتن دستهایش پر از هدیه و جایزه بودند. هرکسی هرچیزی با خودش داشت داده بود حتی لواشک... اما وقت رفتن به بسته کتاب اشاره کرد و گفت خیلی دوست داشتم این کتابها** را داشته باشم و ذوق کرد.
محمدرضای 8 ساله امشب دل خیلیها را لرزاند اما من فکر میکنم بیشتر از همه آدمها، امشب امیرعلی حال دیگری داشت، پسرک 7 ساله محله که دوسال قبل پدرش را در کرونا از دست داد و حالا کودکی را میدید که اصلا پدرش را ندیده بود. امیرعلی، پسر کوچولوی پر شرّ و شور ما در تمام مدت برنامه، به شکل عجیبی به محمدرضا زل زده بود و ساکت نشسته بود و به حرفها گوش میکرد.
خدا خودش آرامِ جان محمدرضاها و امیرعلیها باشد و خدا کند دلشان هیچوقت نگیرد که عرش خدا به دلگیری یتیم میلرزد...
ف. حاجی وثوق
**مجموعه 5 جلدی #قهرمان_من
@ghalamzann