#انّ_فی_حبّک_حیاتی
امسال سه سال میشد که مهمانِ کوچکِ
خانه ی ما بود!
این یک رکورد عالی بود در روزگاری که مهمان های کوچک حداکثر شش ماه وحداقل سه روز
میمانند!
همه ی اطرافیانی که از قدمتِ حضورِ این مهمانِ کوچک مطلع بودند هر بار به شوخی آن قدر
میگفتند تا به ظن ِخودشان حضور حیرت آورش را چشم بزنند و او برود!
اما قصد رفتن نداشت...چشم زدنی هم نبود...ماندنش و همتش بالاتر ازین حرف ها بود که بخواهد برود...
از همان روز اول با مهمانان کوچک قبلی که هر سال می آوردیمشان فرق می کرد!
طلبِ محبت و توجه داشت...شاید قبلی ها هم داشتند و ما حواسمان نبود...طفلکی ها!
اما این یکی آن قدر طلب می کرد که دلت نمی آمد اجابتش نکنی...
با این که سنخیتی با هم نداشتیم
اما انس داشتیم با هم!
آن قدر که عادت کرده بود روزی سه وعده طلبِ غذا کند و با سروصداهایی که در قبلی ها ندیده بودم
مجبورت کند که به سراغش بروی و سیرش کنی!
با همین کارهایش جای خودش را باز کرده بود
آن قدر که وقتی بالای سرش می رفتی
دلت میخواست هنگام سیر کردنش با هم همصحبت بشوید و از احوالاتِ هم بپرسید!
مهمان کوچک عادت کرده بود به محبت های صاحبش...روزی سه وعده غذا...
و بارها محبت های بصری و کلامی و رفتاری،
مهمانِ کوچک، به این همه محبت و توجه،
عجيب عادت کرده بود!
و من نمی دانستم که راز ماندگاری اش و نرفتنش همین محبت ها و توجهاتِ دمادم است!
غافل که می شدم صدایم می کرد
به واقع صدا می کرد و بادهان کوچکش آن قدر سروصدا
میکرد که دلت نمیامد اجابتش را به تأخیر بیاندازی
همه می گفتند تنهاست برایش همبازی بیاورید
اما ما می دانستیم که تنها نیست و سخت نمیگذراند!
همه می گفتند جایش کوچک است ببرید
و در جای بزرگ تری رهایش کنید
اما ما می دانستیم که بودنش و حیاتش ربطی به کوچک بودن جایش ندارد...
آن قدر سرشار میشد که یقین دارم فراموش می کرد در فضایی کوچک ناچار است زندگی کند!
یک ماهی بود که سرم شلوغ تر شده بود،
حریف زمان و گذر سریعش نمی شدم،
گاهی از سر وجدان درد و سرو صداهایش برایش غذا می بردم و یادم می رفت ببینمش!
یادم می رفت به یادش باشم
یادم می رفت هوایش را داشته باشم
یادم می رفت کنارش بمانم...
چندروزی بود که سروصدا نمی کرد
آرام کار خودش را می کرد،
همان کار همیشگیِ فطری اش!
بالا رفتن و پایین رفتن و معلق شدن و..
چندروزی گذشت، برای کاری بیرون بودم که اطلاع دادند حالش خوب نیست،
وقتی برگشتم دیدم بیحال است
هیچ وقت در این سه سال این گونه ندیده بودمش
جایش را فوری تغییر دادم
هوای تازه...فضای تازه...غذای تازه...
کمی جان گرفت، کمی بالا و پایین رفت
اما همچنان در سکوت...
مهمانِ کوچک یک مهمانِ عادی نبود که بدحال شدنش برایت مهم نباشد،
مهمان کوچک یک مهمان سه ساله بود!
شب را با توجه گذراند و حرکتش را از سر گرفت
اما صبح ِفردا...
برای همیشه روی آب ماند و پایین نرفت!!...
ماهی ِکوچکِ قرمز رنگِ خانه ی ما
بدعادت شده بود!
او نوشت:
چه خوب که بدعادتمان کرده ای!
و چه خوبتر که غفلت در تو راهی ندارد
لا تأخذک سنة و لا نوم!
و چه خوب تر که با کمترین سروصدایی اجابتمان می کنی...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann