#بیقیمتیم_و_قیمت_ما_میشود_حسین
شبیه خواب بود
خوابی شیرین که کسی دلش نمیخواست تمام شود...
مادر شهید که آمد، دخترها،
کوچک و بزرگ، کوچه شدند که خوشامد بگویند. یکی اسفند دود میکرد و نوای قشنگ "حسین حسین" فضا را آکنده بود.
مادر شهید از میان صف دوستداشتنی دختران، با شکوه و جلال و عشق وارد شد و کسی نمیدانست حکایت اشکهای ناخوانده را و صورتهایی که اینهمه خیس بودند!
شاخه گل سرخ که سربند "یاحسین" نورانیاش کرده بود، در دستان مادر شهید نشست. حالا ماه شب اول محرم طلوع کرده بود و دخترها چشمانتظار آن لحظهی موعود بودند.
دلم دلنگران مادر شهید بود، صورت و چشمانش سرخ بودند، نکند کم بیاورد، نکند حالش خراب شود، نکند حجم این همه شیدایی، به جان عزیزش فشار بیاورد.
اما نگرانیِ بیمعنایی بود. او نوجوان داده بود، سیدمجتبای ١۵ سالهاش که دلبرانه برای مادر شعر سروده بود
و با نماز شبهای یواشکیاش،
دل و جان مادر را ربوده بود.
و من از قوّت مادران شهدا چه میدانم!
جمعیت دخترها زیاد بود، در آن قاب تصویر شورانگیز، یکییکی میآمدند و مادر شهید صبورانه و با روی خوش، روسریهای رنگی را از سرشان باز میکرد، سروصورتشان را میبوسید و روسریهای مشکی را
روی سرشان میگذاشت، صدای گریه بلند بود، دخترها دست مادر شهید را میبوسیدند و او هربار نمیگذاشت،
دخترها دستمال اشک هم هدیه میگرفتند،
از آنها که نام قشنگ رقیهی امام
رویشان حک شده است،
آن طرف در آشپزخانه، بساط شیرین چای روضه فراهم بود و سفرهای که میرفت پهن شود و نان و پنیر و سبزی و شامی که عطر و بوی هیئت میداد.
صفای وجود مادر شهید و خلوص دل دخترها، یک شب فراموش ناشدنی را رقم زد.
و الحمدلله علی کل نعمة... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann