#خانه_امن_خداوند
دخترک با یک چادر سفید زیبا کنارم در صف نماز ایستاده است. نماز که تمام میشود، صدای گریهاش را میشنوم، گریه میکند و به مادرش مداوم میگوید "نمیتونم...نمیتونم..." و با دستهایش صورتش را میگیرد. صدای مادر را نمیشنوم که چه میگوید اما دخترک صدایش را بالاتر میبرد و خشمگین است. دستم را پشتش میگذارم و به سمت خودم میکشانم و آرام میگویم "قبول باشه"
چیزی نمیگوید و همچنان اشک میریزد، اسمش را میپرسم میگوید "زینب" میگویم "بهبه چه اسمی اسم دختر منم زینبه" نیمنگاهی میکند و دوباره سرش را پایین میاندازد، بیشتر به سمت خودم میکشانمش، "چرا گریه میکنی زینب جون" میگوید "هیچی" میپرسم "نمیخوای بگی؟" سرش را به بالا تکان میدهد، یک پر جانماز گلگلیام را جلویش میگذارم و مُهرش را رویش، میپرسم "کلاس چندمی" میگوید "اول" میگویم "خوشبحالت که توی مسجد نماز میخونی" و از مسجد برایش میگویم و کتابخانه و کلاسهایی که قرار است برگزار شوند. حالا اشکهایش دیگر نمیریزند و راحتتر شده است. دوباره میپرسم "چرا گریه میکردی" باز بغض میکند و میگوید "هرکاری میکنم نمیتونم با آقا نماز بخونم اصلا نمیشه..." میگویم "هیچ اشکالی نداره دخترم منم گاهی با آقا نماز نمیخونم گاهی میرم بیرون نماز میخونم گاهی بالا نماز میخونم. هرطور دوست داری و راحتی نماز بخون" سرش را با رضایت تکان میدهد و به حرف زدن ادامه میدهیم.
حالا زینب حالش خوب است، چادر سفیدش را مرتب میکند تا نماز بعدی را کنار هم بخوانیم و خدا کند حال زینب و زینبها همیشه خوب باشد و هیچ اضطرابی را
در خانه خدا تجربه نکنند که خانه خدا
حکما محل آرامش و نشاط و حال خوب است و غیر این نباید باشد... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann