#روایتی_متفاوت_از_هشتم_تیر
#راننده_تاکسی_ولینعمتان
هشتم تیر حوالی صبح بود که پیامی تنظیم کردم مبنی بر اینکه میتوانم آدمهای کمتوان را تا محل شعب رأیگیری برسانم و محدوده را مشخص کردم. چند پیام دریافت کردم اما بیشتر صندوق سیار میخواستند چون امکان خروج از منزل را نداشتند. به دوستجان که در فرمانداری مستقر بود پیام دادم که اگر موردی بود ارجاع دهند. دوستجان بعد از اعلام مواردی در پیروزی و دانشآموز و... با زبان بیزبانی فرمودند اگر مردی! بیا آنطرف شهر که هم کمتوان هستند هم استطاعت مالی برای گرفتن تاکسی ندارند. حرفش حق بود، من بچه آن طرف شهر نیستم و نابلد هم هستم اما نرمافزار که هست و دخترک هم کنارم مینشیند تا نیروی کمکی باشد.
راهمان را از پیروزی به سمت بلوار بهمن، #راست کردیم، در کوچه پس کوچههایی که ماشین به سختی عبور میکرد و به دنبال ولینعمتانی* که دلشان میخواست رأی بدهند اما ناتوان و کمتوان بودند و وسیله حمل و نقل هم نداشتند. دوسه باری آدرس و شماره تماس را دوستان اشتباه فرستادند، دروغ چرا، به مذاقم خوش نیامد که چرا بیبرنامگی وجود دارد و چرا اینطور انرژی را هدر میدهند، کمی هم ناراحت بودنم را ارسال کردم اما وقتی دو پیرزن و یک پیرمرد نابینا را از یک خانه محقر سوار کردم و شوقشان را در اوج ناتوانی دیدم، زنگ زدم به متولیان ثبت درخواستها و گفتم
هرچه بوده فدای سرتان! میارزید به همین سه مسافر عزیزی که سوار کردم...
القصه پیرمرد رأیش کسی بود که دوستش نداشتم، گفت برایم بنویس، آمدم بنویسم پیرزن آرام گفت به حرفش گوش نکن، آن گزینه دیگر را بنویس! گفتم مادرجان من هم با گزینه شما موافقم اما باید آنچه میخواهد بنویسم، پیرزن اصرار میکرد که او متوجه نیست، یواشکی بنویس، با شوخی و خنده دلش را به دست آوردم که نمیشود و چقدر این کار بد است و بعد گزینه پیرمرد نابینا را برایش نوشتم، بعدتر مسافران دیگری در خیابانهای گاز و رسالت و صدوق و صیاد شیرازی و پیروزی و صارمی و چندمورد دیگر سوار شدند که هر کدامشان ناتوانی متفاوتی داشتند، اما رأی نود درصد آنها
با رأی من یکی بود.
یک نشانی متعلق به جانبازی بود که نمیتوانست حرکت کند، یکی مادر بارداری که استراحت مطلق بود و یکی دیگر هم پیرزنی که قادر به برخاستن نبود، به شماره صندوق سیار اطلاع دادم، نمیدانم همه را پوشش دادند یا خیر، اما آنقدر شوق رأی دادن داشتند که بابت هیچکاره بودنم خجالت کشیدم!
آن روز برای من و دخترک یک روز بهیادماندنی شد با خاطره خوش دعاهای خیر مردم، با ساندویچی که گوشه خیابان خوردیم، با دوستهای تازهای که در گوشه گوشه شهر پیدا کردیم، آنقدر خوب گذشت که دلمان خواست ساعتهای بیشتری ادامه پیدا کند.
اما، اما کاش برای مرحله بعد، هرکسی که امکانش را دارد پای کار بیاید، معتمدین محلات حواسشان به اهالی باشد و همه به میدان بیاییم تا تعداد زیاد ناتوانان خصوصا در حاشیه شهر، در حسرت مشارکت نمانند.
ف. حاجی وثوق
*امام خمینی رحمهالله علیه:
(این مردم ولینعمتان ما هستند)
@ghalamzann