#تنها_زبان_عشق_را_به_مترجم_نیاز_نیست
#دهه_نودیها #زائرین_پیاده
کنار دیوار نشستهام و داریم با یکی از دخترها گپ میزنیم، زهرا سادات که از نوجوانان خادم است، میآید و میپرسد شما میتوانید با لهجه مشهدی حرف بزنید؟ میگویم یک چیزهای اندکی بلدم، میگوید میشود بیاییم کنار شما با لهجه حرف بزنیم؟ استقبال میکنم و میآید و نوجوانان زائر هم کم کم میآیند و مینشینند.
میگویم حالا که اینطور شد هرکسی با لهجه شهر خودش حرف بزند، از روستاهای قوچان و چالوس هم داریم و از روستاهای تربت و از نیشابور... بچهها اول هی میخندند و انگار دارند استنداپ اجرا میکنند، اما کمکم عادی میشود، روستاییها راحتتر و با اعتماد به نفس بیشتری حرف میزنند و حلقه خوبی شکل میگیرد و البته هنوز هستند کسانی که مقاومت میکنند مثل مریم که با وجود روستایی بودن تلاش میکند لهجهاش را مخفی کند و میگوید ما معمولی و تهرانی حرف میزنیم!
تفاوت لهجهها قشنگ است و تلاشی که اینبار بچهها میکنند برای آنکه بهتر و درستتر با لهجه صحبت کنند و ایرادهای هم را میگیرند. این برخلاف همیشه است که بچهها از لهجه پرهیز دارند و دوستش ندارند.
ساعت خوبی میگذرد، دوستهای تازه پیدا میکنیم و بچهها به هم متصل میشوند.
✍ ف. حاجی وثوق
(موکب زائران پیاده امام رئوف)
@ghalamzann
#دهه_نودیها #زائرین_پیاده
#عدالت_آموزشی
من اما وسط همهی حلاوتهای موکب و بچهها و پیرزنها و همه و همه، دلم برای #فاطمه سوخت، دخترک کلاس ششمی زبل و زرنگی که موهایش حنایی بود و از روستاهای قوچان آمده یود.
رنگ صورتش سبزه قشنگی بود، از آن مدلها که زمینه طلایی دارند انگار و آفتابسوختگی ناشی از مسیر پیادهروی هم نتوانسته بود روی زیبایی صورتش اثر بگذارد.
دور هم که نشسته بودیم قرار شد هر کسی بگوید از صبح که بیدار میشود چه کارهایی انجام میدهد، فقط فاطمه بود که ساعت ٨ صبح بیدار میشد، کارهای خانه را میکرد، غذا درست میکرد و تا ساعت ۵ در خدمت خانه بود، بعد میرفت کمی با دوستانش در روستا وقت میگذراند و باز برمیگشت و دختر خانه میشد،
اما دلم برای این بخش زندگی فاطمه نسوخت، چرا که دختر توانمند روستایی بود و از هر انگشتش هنری میچکید.
صحبت درس و مدرسه که شد، فاطمه گفت معلوم نیست بتواند وارد دبیرستان شود، پرسیدم چرا؟ گفت برای دبیرستان باید بروند قوچان و معلوم نیست پدرش اجازه بدهد. گفتم یعنی دخترها وارد دبیرستان نمیشوند؟ گفت فقط آنها که اجازه داشته باشند، پرسیدم درست چطور است؟ گفت خیلی خوب، ریاضی نمره خوب میآورم، گفت ما در کلاس با پسرها مینشینیم، قاسم درس نمیخواند، نمره نمیگیرد اما مدرسه مجبور است به همه نمره بدهد، گفت قاسم قرار است به دبیرستان برود!
گفتم فاطمه باید بروی، باید درست را بخوانی، حداقل دبیرستان را تمام کن، قول بده! با خجالت لبخند زد و گفت باید ببینم چطور میشود. روز آخر هم که داشتند میرفتند، دلم قرار نداشت بغلش کردم و گفتم فاطمه قول بده که به دبیرستان میروی، این شماره من، نشد زنگ بزن، قول بده که زنگ میزنی... با خجالت فقط گفت خیلی شما را دوست دارم
و خداحافظی کرد و رفت!
و من دلم برای فاطمه خیلی سوخت...
✍ ف. حاجی وثوق
@ghalamzann