#سروسامان_بده_بر_این_دل_دیوانه_ما
درب پشتی راه آهن به یک کوچه باز میشود، یادم نیست اینجا را قبلا دیدهام یا خیر...
١۵ سال گذشته است و مانند یک مسافر نابلد وارد کوچه میشوم، خیابان سپاه...
چمدان را با یکدست میکشم و با دست دیگر کیفم را گرفتهام، مردانی که ردیف ایستادهاند، هی صدا میزنند تاکسی؟ خانم تاکسی؟
جواب رد میدهم.
اول صبح است و طراوت بهاری هوای شهری که سالهاست تنفس نکردهام، دلم میخواهد تا حرم پیاده بروم، از کسی میپرسم چقدر راه است، میگوید پیاده ١٠ دقیقه، روی نرمافزار میزنم، میگوید ٣۵ دقیقه!
کمی دیگر میروم، زمان زیادی ندارم، اول وقت باید سر کلاس باشم، قید پیادهروی را میزنم، تاکسی میگیرم، یک پراید سفید که راننده جوانی دارد و اتفاقا اصلا خیابانهای این شهر را بلد نیست، نابلدتر از من...
هی میرود و نمیرسد و هی دور میزند، میگوید از روی نرمافزار میشود راهنمایی کنید؟! میگویم اهل این شهر نیستید؟ میگوید نه، مادرم مریض است آمدیم اینجا ماندگار شدیم، نرم افزار را روشن میکنم، میرود و میرود
تا بالاخره پای پل حرم پیادهام میکند.
خیلی راه آمده است، کرایه را بیشتر میگذارم
و میدهم، قبول نمیکند، میگذارم روی صندلی ماشین پیاده میشوم، سریع میآید و پول را در جیب چمدان فرو میکند، میگویم لااقل کرایه واقعی را که حرفش را زدیم، بگیرید، میگوید داخل ضریح بیندازید، بعد میگوید صبر کنید، از داخل داشبورد ماشین، مشتش را پر از آلوچه میکند و میآورد، جا ندارم تحویل بگیرم، در کیفم را باز میکنم میریزد روی وسایل داخل کیفم و میگوید از درخت خودمان است، برای حاجتم دعا کنید.
میآیم سمت پلهها، دوباره پیاده میشود و میآید که در بالا بردن چمدان کمک کند، نمیپذیرم و اجازه نمیدهم، دوباره میگوید برای حاجتم دعا کنید... راه میافتم و چمدان را تحویل امانتی میدهم و وارد حرم میشوم، عرض ادب و زیارت و نماز...
جانماز را که باز میکنم داخلش دوتا آلوچه کوچک و سبز است، آلوچههای راننده تاکسی داخل جانماز هم راه یافتهاند!
خداوند حاجتش را روا کند... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann