#بهار_سرنوشتساز
#مربای_آلبالو
#این_مغز_حیرتانگیز
چشمم به آلبالوها که میافتد، نقشه مرباکردنشان را میکشم، آنقدر که بتواند یک خاطره شیرین را در گذشته برایم زنده کند.
آلبالوها را به سبک مادر دانه میکنم و لابلایش شکر میپاشم و میگذارم یخچال تا یکشب استراحت کند و شکر به جانش بنشیند و به قول مادر آب بیندازد.
روز بعد زمان زیادی نمیبرد که آلبالو و شکر و آتش با هم مربا میشوند و شهد اضافهاش را میگیرم و در شیشه میریزم که بماند برای شربت تابستان، حالا مربای تازه آماده است و میرود که بشود همان صبحانه دلچسب قدیمی که فقط سالی شاید چندبار مزمزهاش میکنم.
یادش بخیر، یک فروردین را در تهران مهمان خانوادهای بودم که همچنان برایم ارزشمند و گرانقدرند و همچنان آن روزها نقطه عطف زندگیام محسوب میشوند.
من نوجوان ١٨ سالهای که قرار بود کنکور بدهد و آن خانه و خانواده بهترین و مهربانترین میزبانان من، و صبحهایی که خاطرهانگیز بودند و صبحانه در اتاقی که کمی اندرونی بود در مجاورت آشپزخانه صرف میشد و عطر و رنگش از خاطرم نمیرود.
ظروف ملامین صورتی که در آنها مربای آلبالو و کره و پنیر و شاید مربایی دیگر چیده میشدند و چای خوشرنگی که در استکان و نعلبکی بود و نان بربری تازه و گرمی که صبح به صبح توسط مادر خانواده خریداری میشد و روی سفره مینشست.
آن ساعت از روز من بودم و مادر خانواده و استادی که حقی بزرگ به گردنم دارد. دور سفره کوچک مینشستیم و آن صبحانههای دلچسب را میخوردیم، آنقدر دلچسب که امروز هرگاه کره و مربای آلبالو و چای کمی لبسوز کنار هم بنشینند، بدون درنگ آن سفره و آن روزهای دلنشین مثل یک تصویر واضح و روشن برایم زنده میشوند.
استاد بدجوری هوایم را داشت، هوای خواندنهایم، خوردنهایم، حرفزدنهایم... و من در مجاورت اتاق استاد زندگی میکردم و مسیر زندگی را آرام آرام تغییر میدادم.
قصهی عجیبیست، سالها گذشته است اما هنوز وقتی مربای آلبالو روی کره در نان تازه مینشیند و یک جرعه چای که هنوز داغی دارد همراهش سرکشیده میشود، این مغز حیرتانگیز پرتابم میکند سر آن سفره کوچک و آن ایام سرنوشتساز...
خداوند محفوظشان بدارد... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann