#روستانوشت #عزت_نفس
#گلهداری #پای_درس_پسرها
پسرها برخلاف دخترها
حوصلهشان از زیر سقف بودن خیلی زود سر میرود که از حسینیه میزنیم بیرون...
در کوچه که جمع میشویم اول میپرسم آیا میشود گله گوسفند را بدهند تا من به #چرا ببرم؟! چندتایشان ریسه میروند و چندتایی هم با نگاه عاقل اندر سفیه و چند حرکت دست و چشم و ابرو میفهمانند که ادعای خوبی نکردهام! کوتاه نمیآیم و میگویم قول میدهم یاد بگیرم، چندتا میدهید ببرم؟ محمد که زباندارتر است با لهجه شیرین خودشان میگوید فوقش 10 یا 15 تا،(از تصور چنین گلهای به خودم میبالم) اما انگار خیلی هم خوب نیست، میپرسم شما چندتا میبرید میگوید 90 تا 100 تا بیشتر...! میگویم خب من هم... میگوید گوسفند میرود سر دره نمیتوانی کاری کنی... و به جای دره یک کلمه محلی به کار میبرد.
میگویم خب پس به من یاد بدهید، هیجانشان بالا میرود، محمد دست به کار میشود و بقیه کمک میکنند، او شروع میکند آواهای مختلف را آموزش میدهد که مثلا وقتی #بز سر دره میرود اینطور صدایش میکنی اما #میش اگر رفت اینطور... آواها تلفظهای دشواری دارند هرطور ادا میکنم نمره قبولی نمیگیرم، آنقدر احساس قدرت میکنند که دارند منفجر میشوند، حالا برای اصلاح کلمات من -که دارم جان میکَنَم تا درست بگویمشان- از هم سبقت میگیرند، وقتی درست میگویم دسته جمعی تشویق میکنند و کلاس درس گلهداری خیلی خوب و مفید برگزار میشود، اما هنوز برایشان قابل اعتماد نیستم و میگویند باید دوسه نفر کنارت باشند تا بتوانی گله را ببری و بیاوری، اما حالشان خوب است و حالا یخ بینمان خوب آب شده است.
پ.ن: باور اینکه باید از کودک روستایی آموخت یک باور حرکت دهنده است که تو را در تمام زمانی که آنجا هستی مشتاق شنیدن میکند و حالا این اوست که باید به تو بیاموزد و بداند که مهارت و توانمندیهایی دارد که توی شهرنشین رنگرنگی و برقبرقی نداری، اگر باور کند که کمتر نیست و پایینتر نیست دلش به آنجا که هست گرم میشود و سودای حاشیه شهر و کارگری و بیچارگی به سرش نمیزند، او بلدیهایی دارد که من و ما نداریم، بلدیهایی که در همین سنین کودکی از طبیعت و روستا و فطرت خود آموخته است و من و ما برای داشتن تک به تکشان باید دوره ببینیم و استاد بگذرانیم
و جان کلام اینکه #عزت_نفس روستایی همهچیز اوست و از او گرفتنش ظلمیست بزرگ!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann