#پدر_مادر_ما_کودکیم
از ابتدا تا انتهای مجلس چادرش را روی سرش کشیده بود
دخترک خندان کلاس ششمی،
یکی دوبار رفتم سراغش که بیاید و کنار بچهها بنشیند اما همچنان منتهاالیه جمعیت، جایی کنار بوستان نشسته بود و سرش میان چادرش بود و میفهمیدم که بقول#فهیمه_باباییانپور دارد آلوچه آلوچه اشک میریزد،
بار آخر رفتم و دستش را گرفتم و آوردمش،
آمد و نشست و باز چادرش روی صورتش بود،
تا نخواهد حرف نمیزند این را میدانستم، بلند شد که برود گفتم منتظرم همین امشب بیایی و بگویی که چرا غم داری... چیزی نگفت و باز رفت،
وسط روضه آخر بود که یکی از دخترها آمد و گفت فلانی با شما کار دارد،
رفتم و دور از جمعیت کنارش نشستم
چادرش را کنار زدم دوباره کشید روی صورتش...
"بذارین باشه خجالت میکشم حرف بزنم"
"باشه هرطور راحتی، فقط حرف بزن"
شروع کرد به گفتن و زارزدن!
بچهای که خنده لحظهای از لبانش دور نمیشود!
"مامانم نمیذاشت بیام روضه،خودم اومدم"
"بدون اجازه؟! بیا زنگ بزنم صحبت کن تا دل مامان و دل خودت آروم بشه"
" نه خانوم نه... حرف نمیزنم"
" بدون اجازه که نمیشه آدم بره روضه
بیا صحبت کن با مامان تا ببرمت خونه"
"خانوم بذارین حرف بزنم"
"باشه بگو..."
"بابام چندروزه نیومده خونه،با مامانم دعوا کردند رفته از خونه نیومده..."
" دعوا بین مامانها و باباها پیش میاد زنگ بزن با بابا حرف بزن خب... "
" خانوم شمارههامونو مسدود کرده بابا..."
" شماره خودت... "
"اونم مسدود کرده... "
میگوید و هق هق میکند،
" درست میشه دخترم، گاهی پیش میاد... "
" از وقتی کوچولو بودم همین بوده وقتی دعوا میکردند من جیغ میکشیدم،
هیچوقت با هم مهربون نبودند،
یادتونه بهم میگفتین دختر خندان، گفتم تو خونه نمیخندم هیچوقت... "
دخترک خندان میگوید و گریه میکند درحالیکه کاری از کسی ساخته نیست جز پدرومادری که باید یکبار برای همیشه آگاه شوند که بچهها توان و ظرفیت بزرگترهارا برای اینهمه کش و قوس ندارند، بچه هربار فکر میکند همه چیز تمام شده، هربار میمیرد و زنده میشود حتی اگر پدرومادر به این سبک از زندگی عادت کرده باشند و ککشان هم با هر دعوا و قهری نگزد!
اگر باور داشتیم که شیوه زندگی کردن ما شیوه زندگی کردن انسانهایی را میسازد که نظارهگر ما هستند، حتما طور دیگری زندگی میکردیم.
ف. حاجي وثوق
@ghalamzann