eitaa logo
قلمزن
478 دنبال‌کننده
713 عکس
122 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج شنبه بود سه روز مانده به شهادت حضرت مادر، اداره را به مقصد منزل پدری ترک کردم قصد داشتم عصر پنج‌شنبه را کنار پدری بمانم که یک هفته قبل در هنگام کشیکش در حرم مطهر از هوش رفته بود و هیچکس هرگز نفهمید که چرا و چگونه... در هفته‌ای که گذشته بود پدر به حالت عادی برنگشته بود دکترها هم نظر مشخصی نداشتند، پدر آن یک هفته روی تخت بود و توان راه رفتن نداشت آن پنج‌شنبه با پدر تنها بودم صدایم کرد کنارش که رفتم فرمود "منو ببر مسجد بابا میخوام نماز بخونم!" این اولین بار بود که پدر چنین درخواستی داشت گفتم باشه حالتون خوب که شد با هم میریم... چیزی نگفت، مثل همیشه مظلومانه... احساس کردم تنگی نفس دارد بلندش کردم تا بنشیند و به من تکیه کند این اولین بار بود به جبران همه‌ی سالهایی که من به او بابت همه‌چیز تکیه کرده بودم! بهتر نشد، زنگ زدم و بقیه را خبر کردم قرار شد ببریمش بیمارستان وقت خروج از خانه مادر قرآن را روی سر پدر چرخاند و سخت گریه کرد به مادر اطمینان دادیم که اصلا چیزی نیست، کمی تنگی نفس دارند که حل می‌شود و شاید همین امروز و فردا برگردند پدر بستری شد سه روز بعد، روز شهادت حضرت مادر بود و پدر تمام این سه روز بستری بود روز شهادت نوبت من بود که پرستارش باشم تا غروب ماندم برایش زیارت حضرت مادر را خواندم و خوب تماشایش کردم غروب که شد شیفتم را تحویل دادم و رفتم روضه منزل مادر شهید، از بیمارستان زنگ زدند که بهتراست بیایی و باشی تا آن لحظه همچنان یقین داشتم پدر همین روزها برمی‌گردد و اصلا اتفاق مهمی نیست! اما از آن لحظه به بعد سخت گذشتند و دلهره‌ای عجیب که قرار نبود باور کنم. به بیمارستان که رسیدم نگهبان جلویم را گرفت از مقابلش دویدم و خودم را به تخت پدر رساندم دورش را گرفته بودند و عملیات سی‌پی‌آر در حال انجام بود صحنه‌ای که بارها در فیلم‌ها دیده‌ بودم و این بار مقابل چشمانم روی عزیزترینم داشت اتفاق می‌افتاد هر شوکی که وارد می‌شد بدن پدر تکانی می‌خورد و دیگر هیچ... خواستند بیرون بروم قول دادم بی‌صدا بمانم و بی‌صدا در خود بپیچم و شاهد باشم و آن لحظات بی‌صداترین سوگواری دنیارا تجربه کردم! برای منی که هرگز مرگ را ندیده بودم یک بهت عجیب بود پدر داشت اذیت می‌شد گویی که می‌خواهد برود و آنها نمی‌گذارند تاب نیاوردم و گفتم رهایش کنید دارد اذیت می‌شود و درست نمی‌فهمیدم که رهاکردن یعنی از دست دادن پدر... و پدر خیلی آرام رفت در شامگاه شهادت مادرش و آنقدر صورتش می‌درخشید که باور کردم مرگ می‌تواند همینقدر زیبا و باشکوه اتفاق بیفتد پدر در همان بیمارستانی از دنیا رفت که 68 سال قبل به دنیا آمده بود و اگرچه مادرش را موقع تولد از دست داده بود اما احساس می‌کردم که در آغوش حضرت مادر از دنیا رفته است... هنوز مادر و خواهر وبرادر ها نرسیده بودند که تمام وجود پدر را بوسیدم دستها و پاهایی که در طول حیاتش به غلط شرم داشتم از بوسیدنشان... پدر آن روز رفت و یقین دارم که رفتنش در آن روز جبران یتیم بودنش از ابتدای تولد تا لحظه‌ ی رفتن بود خدایش بیامرزد که ویژگی بارزش رأفت بود و بغض‌های مهربانانه که حتی با دیدن گنجشکی که روی زمین افتاده، گلویش را می‌گرفت... لطفا در سالگرد رفتنش برای شادی‌اش یک صلوات هدیه بفرمایید. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
در چنین دقایقی، مغرب چنین شبی بود که خط ضربان قلبش صاف شد و از سی‌‌پی‌آر هم کاری برنیامد و دنیا را برای همیشه مقابل چشمانم ترک کرد. رحمت خداوند شامل همه‌ی رفتگان... @ghalamzann