#یک_جفت_مرغ_عشق
#ایران_قوی
اسمشان را گذاشتهام مرغ عشق،
هر صبح دست در دست هم مسیر پیادهروی را لنگان لنگان میروند و میآیند. از همان روز اول که دیدمشان، دوستشان داشتم. نمیشود گفت بیدلیل که اصلا دوست داشتن آدمها عین دلیل است، آن هم نوع پدربزرگ و مادربزرگشان...
پیرمرد قد بلندی دارد با لباسهایی که همیشه مرتب و یکشکل هستند. یک کلاه شاپوی خاکستری با پیراهن و شلوار راحتی چهارخانه به رنگ کلاهش، سخت راه میرود و به نظر پارکینسون دارد. پیرزن خیلی کوتاهتر از شوهرش، لباس روشن میپوشد و بخش کوچکی از موهای سپیدش از جلوی روسری دیده میشوند، گاهی هم برای اینکه سردش نباشد یک کلاه زیر روسری میپوشد. او هم سخت راه میرود. طوری دست هم را میگیرند که درست نمیدانی کدامشان به کدام تکیه کرده است!
و همه اینهارا وقتی از کنارشان عبور میکنم دیدهام. از روزی که سلام کردم، دلم بیشتر برایشان تنگ شد. هرروز کارم این بود که عبور کنم و سلام کنم و آنها صورتشان پر شود از لبخند و مهربانانه جواب بگویند.
امروز اما اختیار از کف دادم. برای اولین بار عبور نکردم و کنارشان ایستادم. حالشان را پرسیدم و اینکه کدام خانه زندگی میکنند. نشانم دادند. پرسیدم تنها هستید یا با فرزندان... گفتند تنها هستیم. عاشقانه گفتم میشود اگر کاری دارید به من بگویید؟ مثلا خرید دارید یا هر کاری که از دست من برمیآید؟... گل از گل هردویشان شکفت. پیرزن با همان دستان لرزانش در آغوشم کشید و گفت میدانی با همین حرف دنیا را به ما دادهای؟ بغضم گرفت... چشمانش پر از اشک بودند و پیرمرد داشت میخندید. دلم نمیخواست از آغوش مهربانش جدا شوم. چقدر شبیه مادربزرگ بود. دوباره التماس کردم و قرار شد پیششان بروم.
آنها نمیدانند که من و امثال من به این مهربانیها نیازمندتریم. به اینکه دستمان در دست بزرگترها گره بخورد و کمرمان پیششان خم شود و دعای خیرشان همراهمان باشد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#یک_جفت_مرغ_عشق
بعد از مدتی وقفه که توفیق دیدارشان را نداشتم امروز خدمتشان رسیدم جهت رفع دلتنگی،
خدمت پدربزرگ و مادربزرگ مهربان و تنهایی که فرزندانشان خارج از کشور زندگی میکنند و این دو مرغ عشق تنهای تنها روزگار میگذرانند.
دلتنگشان شدم، در را که باز کردند با شوق دعوت کردند که داخل بروم، داخل خانهای دوستداشتنی که صاحبخانه توان چندانی برای رسیدگی به آن ندارد. اما ظواهرش نشان میدهد که اهل دل هستند و هر جا توانستهاند نوشتهای چسباندهاند و قاب عکسی،
عکسها خانوادههای مختلف را نشان میدهند که احتمالا عزیزان این پدرومادر باشند و نوشتهها، جملات ادبی و شعر هستند.
مادربزرگ با ذوقی کودکانه کارت تبریکی را نشان میدهد که با دخترها برایش برده بودیم، آن را روی دیوار چسبانده و بعد گریه میکند. او هر بار گریه میکند.
پدربزرگ در حالیکه همیشه میلرزد، با همان سبک همیشگیاش که مرا یاد تیمسارهای ارتشی داخل فیلمها میاندازد، میگوید دخترم از تو ممنونم که فرشتههایت را آن روز خانه ما آوردی(دخترها را میگوید)...
میگویم پدرجان روزتان مبارک، ببخشید که دیر آمدم... پیرمرد به گریه میافتد و پیرزن بغلم میکند و میگوید نیامدی نگرانت شده بودیم... و من خجالت میکشم ازینکه اینها فقط به همین دیدار دلخوشند و بقول خودشان از دنیا بینیازند و فقط چشم به در دارند که این دختر بیمعرفت بیاید و سری بزند!
پیرزن میگوید بشین برایت چای و شیرینی بیاورم، میگویم عجله دارم مادر و باز برای چندمین بار بغلم میکند و میگوید خدا در خانهات را بزند که در خانهام را میزنی... (و من عاشق همین دعاهایش هستم)، خودم را سخت گرفتهام تا لااقل من به گریه نیفتم و فقط شوخی کنم و شاد شوند و چقدر تشنه محبتند پدرها و مادرها که چشمه محبت اصلا از آنها آفریده و جوشیده است... خدا به دادمان برسد که کم نگذاریم و چشم به راهمان نمانند... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann