@ghalamzann
#گزارش
#نوجوانی
قرارمان همین بود که دخترها بیایند اقلام خریداری شده را بسته بندی کنند و پسرها ببرند و درب خانه ها تحویل دهند،
سفره را در شبستان مسجد باز کردیم و با فاصله های تعریف شده برای هر کسی یک بسته پلاستیک و یک لیوان گذاشتیم
چند تشت بزرگ هیئتی وسط سفره ها چیدیم و دخترها یکی یکی آمدند،
هرکسی ماسکش را میزد و از روی صندلی کنار در ورودی یک جفت دستکش برمیداشت و
می پوشید ومقابل یک دسته پلاستیک و یک لیوان می نشست،
فقط چنددقیقه اول به توضیح درباره نحوه کار گذشت، به چشم بر هم زدنی کیسه های بزرگ حبوبات را کشیدند و آوردند و خالی کردند و شروع شد،
يکی پلاستیک باز میکرد یکی پیمانه میزد یکی گره میزد و بسته ها پی در پی آماده شدند،
چند کیسه بزرگ تبدیل به 800 بسته کوچک شدند،
روغن و رب و ماکارونی هم رسیدند
حالا بسته های بزرگ کامل تر شدند،
مانده مرغ و برنجشان،
که آن هم خدا میرساند.
یک روز عالی، پر از شور و نشاط و همدلی و همراهی با حضور دختران رقم خورد،
چندتایشان روزه داشتند
خستگی را در صورتشان میدیدم اما آنقدر باانرژی ادامه میدادند که شرمنده میشدی
وقت پذیرایی که رسید بیشتر دلم سوخت، اما به حالشان فرقی نمیکرد،
تا خود اذان ادامه دادند...
نوجوانند دیگر!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
@ghalamzann
#قصه_نرگس
چراغ ماه خدا روشن شده است و من به شکل عجیبی تمام امشب را به یاد نرگس گذرانده ام
چرا بعد ازین سالها دقیقا همین امشب یکی باید بیاید و ذهن و دلت را در اختیار خودش بگیرد...
نرگس دانشجوی ریاضی بود و هم اتاقی ما چندنفری شده بود که فیزیک میخواندیم
دختری با جثه نحیف و پایی که مادرزادی فلج بود، از آن کفش هایی میپوشید که میله های آهنی اش تا بالای زانو میآیند،
به سختی راه میرفت، اما میرفت،
از خدا که پنهان نیست اما مواجهه من با نرگس در ابتدا حس ترحم بود و نرگس همه محاسبات عاطفی و حقیر را خیلی زود به هم ریخت
همه چیز تسلیم نرگس بود و البته توضیحش مفصل و در مجال نمیگنجد،
نرگس با همه دخترها فرق میکرد
این را همه میدانستند،
دقت های ریزش در خوردن، خوابیدن، معاشرت، درس خواندن، عبادت و و و برای ما که شیطنت های دوران دانشجویی را میگذراندیم عجیب بود،
گزیده میخورد، گزیده میخوابید،
گزیده حرف میزد،
شب ها زودتر از ما میخوابید و ما بیرحمانه در همان اتاق تا دیروقت بیدار بودیم، برای نماز صبح که بیدارمان میکرد نمازش را خوانده بود و مطالعه را شروع کرده بود،
ساعت کوچکش را کوک میکرد و بالای سرش میگذاشت
هرچه می پرسیدیم کی بیدار میشوی با شوخی و خنده دست به سرمان میکرد
و چقدر جذاب بود برایمان که برویم یواشکی ساعتش را نگاه کنیم و ببینیم یکساعت مانده به اذان صبح کوک میکند...
بدون استثنا هربار که وارد اتاق میشدم کفشش را با دستش تنظیم میکرد و تمام قد می ایستاد!
کسانی که خوابگاه دانشجویی را تجربه کرده اند میدانند که ممکن است حتی ساعتی چندبار به بیرون از اتاق رفت وآمد کنی و نرگس هربار با همان پایش بلند میشد!!
خواهش و تمنا و التماس بیفایده بود، یکبار با گریه وزاری گفتم به هرچه معتقدی اینکار را نکن،
با همان آرامش همیشگی اش طوری که اصلا تو را ندیده است گفت بخاطر جدت بلند میشوم و دیگر کاری به کارم نداشته باش...
نرگس عجیب ترین موجودی بود که تجربه کرده ام
خالص، زلال، بی سروصدا،
وقتی یک شب خواستم برایم نکته ای بگوید، یک کاغذ خیلی کوچک کاهی برید و رویش خیلی ریز با مداد جملاتی نوشت که هنوز دارمشان،
و هنوز همان سیلی گوش نواز است که همان موقع بود،
نرگس ذره ای از کاغذ را هم اسراف نمیکرد
اینکه میگویم اسراف نمیکرد تعریفش با تعریف ما از اسراف متفاوت است
نرگس برای همه چیز آداب داشت و تعریف و هدف و برنامه،
نرگس دبیری ریاضی میخواند و اندک حقوقی که در دانشجویی میگرفت برای خانواده پرجمعیتش که زندگی شان پر از چاله بود، مشکل گشایی میکرد
این را وقتی دانستم که به دعوتش در تعطیلاتی که به شهرمان برگشته بودیم به خانه اش رفتم
در کال زرکش زندگی میکردند، جایی در حاشیه شهر مشهد... از خانواده و محل زندگی اش خوش ندارم بگویم که باورش سخت میشود
اما نرگس از دل آن شرایط عجیب،
نرگس ما شده بود... بگذریم
یادم نمیرود که یکی از آقاپسرهای دانشگاه خواستگارش شده بود،
پسری که هم وجهه ی ظاهری اش و هم شرایط اجتماعی اش مطلوب دخترها بود،
از نرگس ما خواستگاری کرده بود،
نرگسی که ناتوان جسمی بود، نحیف بود،
قدوقامتش به نصف قد ٱقاپسر هم نمیرسید،
همه از خواستگاری میگفتند و به به و چه چه میکردند
اما نرگس ما اصلا جنسش این دنیایی نبود، میخندید و عبور میکرد
گویی میدانست و ما نمی دانستیم...
از نرگس نوشتن و گفتن در این کلمات و این بضاعت نمی گنجد
از همان روزها خواسته بودم کتابی برایش بنویسم که هیچوقت نشد،
نرگس نمیخواست روایت شود و شاید باز هم راضی به همین ها نباشد،
امشب در اولین پله ماه مهمانی خدا،
نرگس مهمان اینجا شد،
نرگس ما روزه بود که به دیدار حق شتافت،
در همان اوج جوانی اش...
روحش و روح همه رفتگان
امشب غریق رحمت الهی باد،
به صلواتی مهمانشان کنیم🌸
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#کتاب_خدا
خیلی ها را به حال خودشان رها میکند
و دست خیلی هارا هم می گیرد... 🌸
پی نوشت:
قرآن آقای ملکی را بخوانیم و به نوجوانان و جوانان هدیه دهیم.
@ghalamzann
@ghalamzann
#یرزقه_من_حیث_لایحتسب
روز خوب خدا:
🌸صبح با خانم ب که در آن اتاق محقر زندگی میکرد تماس گرفتم و پیگیر اوضاعش شدم، گفت شناسنامه جدیدش درحال صدور است و کمیته امداد قرار است حمایتش کند، خانه جدید هم دارد جور میشود با کمک خیرین.
🌸چندروز قبل یک نفر از تهران تماس گرفت و گفت مدتی قبل در مشهد مقابل حرم خانمی را دیده که شرایط خوبی نداشته و شماره اش را گرفته، شماره را داد و خواهش کرد در مشهد پیگیر وضعیت زندگی اش شویم، امروز موفق شدیم پیدایش کنیم، جایی در قلعه ساختمان مشهد، با شرایط نامطلوب،
قول دادیم به دیدنش برویم ان شاالله.
🌸در سالن اداره همکار عزیز اهل خیر را دیدم که پیگیر کار نیازمندان بود و مثل همیشه تاکید کرد که همراه خواهد بود.
🌸خیّری که این روزها برای خرید خیلی زحمت میکشند، اطلاع دادند که حبوبات برای توزیع بعدی امروز تهیه شده است.
🌸بسته های نیازمندان آماده توزیع بودند اما حیف بود اقلام ماه مبارک بدون زولبیابامیه باشد، بانی یافت شد و ساعت 4 عصر 50 بسته زولبیابامیه رسید.
🌸10 عنوان کتاب داستان در 5 بسته توسط بانی برای کودکان نیازمند رسیده بود، از محتوایشان مطمئن نبودم، عصر سریع خواندمشان، خوب بودند، افزوده شدند به بسته نیازمندان.
🌸پنیرها هم امروز به جمع اقلام پیوستند و به کمال رسیدند!
🌸در آخرین لحظات بسته بندی امروز، تعدادی عروسک رسید و به بسته ها اضافه شد.
🌸متولی برچسب ها که توفیق زیادی در این موضوع دارند، برچسب ها را رساندند: "نذر ظهور" و خانواده خادم مسجد زحمت کشیدند و برچسب ها را روی اقلام چسباندند.
🌸کیسه های برنج که شب قبل توسط نوجوانان و جوانان محله خریداری شدند همراه با مرغ ها، بسته های غذایی را کامل کردند.
🌸چند تیم به شکل خانوادگی متقاضی توزیع در نقاط مختلف شهر شدند و از ساعتی قبل کارشان را شروع کردند.
🌸سرشب مادر بزرگوار شهید از بالا تشریف آوردند و با همان دقت همیشگی، مبالغی را لای دستمال کاغذی برای نیازمندان تحویل دادند.
🌸و آخرین اتفاق خوب که بیش از همه خوشحال کننده بود و شکرانه ای بزرگ داشت: دقایقی قبل یک نیکوکار تهرانی تماس گرفت و گفت که ماهانه 2 میلیون تومان به شکل ثابت برای خانواده "آقاسید" خواهد ریخت، خانواده "آقاسید" یک خانواده مضطر و بیمار در گوشه ای ازین شهر هستند که "آقاسید" را سال گذشته از دست دادند.
الحمدلله علی کل نعمه🙏
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
قلمزن
@ghalamzann #مواسات اپیزود اول: زن به تازگی همسرش را از دست داده است، مانده است با دوبچه قدونیم ق
@ghalamzann
#گزارش
#اعلام_نیاز
دوستان همراه
به لطف خداوند و کمک خیرین,
یک محل نسبتا مناسب و امن برای سکونت این مادر و دو فرزند کوچکش تدارک دیده شده است،
جهت ایجاد خوداشتغالی برای ایشان و
رفع مشکلات حاد فعلی،
به دنبال تهیه چرخ خیاطی هستیم
اگر کسی اضافه دارد و یا میتواند به هر شکلی تهیه کند لطفا اطلاع دهید.
پیشاپیش قبول حق🌸
@ghalamzann
قلمزن
@ghalamzann #گزارش #اعلام_نیاز دوستان همراه به لطف خداوند و کمک خیرین, یک محل نسبتا مناسب و امن
#گزارش
به لطف خداوند و همراهی بانوان بخشنده،
4 عدد چرخ خیاطی برای 4 بانوی نیازمند سرپرست خانوار با هدف ایجاد خوداشتغالی،
اهدا گردید.
قبول حق.
@ghalamzann
قلمزن
@ghalamzann #یرزقه_من_حیث_لایحتسب روز خوب خدا: 🌸صبح با خانم ب که در آن اتاق محقر زندگی میکرد تم
@ghalamzann
همیشه هم اخبار خوب نیستند
و همیشه قرار نیست حالمان خوب باشد!
اجازه دهید آرامش امروزتان را به هم بریزم چون با سه تماس تلفنی پی درپی از سه مادر مضطر،
در لحظاتی پیش،
رنج و اندوه پیاپی رسیده اند،
دوستانی که معتقد هستید اینها نباید گفته شوند، درخواست میکنم داوطلب توزیع شوید،
ما اقلام را در اختیار شما میگذاریم بروید توزیع کنید و میدانی تجربه کنید
تا این همه راحت، تلاش در زیباجلوه دادن چهره شهر نداشته باشید،
متاسفم بابت اینکه قصد دارم ملاحظه ای نداشته باشم چون لرزش صدای استیصال این سه مادر که به طور اتفاقی در طی 15 دقیقه متوالی برقرار شده است این ملاحظه را از بنده گرفته است!
از قلعه خیابان زنگ زده است، میدانید کجاست؟؟ جایی آنطرف قلعه ساختمان!
میگوید حیاط خانه نشست کرده، چیزی برای خوردن نداریم،
جرات نمیکنیم وارد حیاط شویم،
به دادمان برسید.
از قلعه خیابان یکی دیگرشان زنگ زده که مادرجان کوچه ما خطرناک است، اگر یک خانم میخواهید بیایید نیایید، میریزند سر ماشینتان و همه چیز را میبرند، میگوید چندبار کمک برایم آورده اند، همه را برده اند به خودم نرسیده است...
سومی دستفروش است،
زنگ زده که دستفروش شب بازار بوده ام و چندماه است شب بازار تعطیل شده، گرسنه ام و افطار میمانم چه بخورم،
این مادر 61 سال سن دارد!
اگر حال امروزتان خراب شد بگذارید بشود، ما بیش ازینها باید رنج و درد گرسنگی ولی نعمتان را بکشیم،
به خدا سوگند تک تک ما که هرروز غذای گرم میخوریم و در بستر نرم می آرامیم،
مسئولیم!
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
قلمزن
@ghalamzann همیشه هم اخبار خوب نیستند و همیشه قرار نیست حالمان خوب باشد! اجازه دهید آرامش امروزتان
دوستانی که داوطلب و پیگیر کمک رسانی به این موارد شدید،
عازم مناطق ذکر شده هستیم
ان شاالله خبرهای دقیق تر را خواهم گفت
خداوند حفظتان کند🙏
@ghalamzann
قلمزن
@ghalamzann همیشه هم اخبار خوب نیستند و همیشه قرار نیست حالمان خوب باشد! اجازه دهید آرامش امروزتان
اینجا حیاط نشست کرده ی پیرزن!
نه قصه است نه لوکیشن سینمایی،
جرات نمیکردیم قدم جلوتر بگذاریم،
این بالا یک اتاق محقره که پیرزن دعوتم کرد کمی بنشینم....
@ghalamzann
سبل الراغبین الیک شارعه...
پی نوشت:
اینکه فکر کنی تو رغبت و شوق
پیدا کرده ای و بعد او مشتاقت شده،
حق نیست،
حق این است که او به تو رو کرده،
او تو را خواسته،
او مشتاقت شده،
و بعد تو رغبت پیدا کرده ای...
و او راه "راغبین" را به سوی خودش هموار کرده است!
@ghalamzann
@ghalamzann
اینجا به احترام خستگی و دلزدگی و حال بد روحی شما سکوت کرده است،
قرار بود گزارش مشاهده میدانی به تفصیل نوشته شود،
گفتگوهایی که ضبط شد،
عکس ها و فیلم هایی که گرفته شد،
و احوالاتی که دریافت شد،
اما به احترام شما
درباره کوچه های عجیب و آلونک های پرجمعیت و بچه های قدونیم قد رها شده در کوچه ها و دختران و پسران سرگردان محله و مردان جوان بیکار و پهن شده در کنار خیابان و دختران نوجوان مورنگ شده ی آواره در محله و "شهرک عجیب ایتام" و کارتن خواب های کنار دیوارهای خیابان و باقی موارد،
سکوت میشود
و نخواهید شنید که در این منطقه،
کرونا فقط یک شوخی رسانه ای ست
و اولویت آخر مردم هم نیست
و نخواهید شنید که وقتی پیرزنی هنگام گفتگو نفسش میرود و صورتش کبود میشود و به سرفه می افتد و صدای خس خس سینه اش ترسناک است،
حتما کرونا هم گرفته و نفهمیده و برایش اهمیتی هم ندارد،
و نخواهید شنید که مریم خانم با چهاربچه قدونیم قد بدون پدر،
در کوچه ای که جمعیت متراکمش با نگاه های تهدیدآمیز و ترسناک زندگی میکنند نتوانست بسته اقلام را در آلونکش تحویل بگیرد و ناچار شد چندخیابان آنطرف تر بیاید تا در امنیت بیشتری مواد غذایی اش را دریافت کند،
اینجا به احترام خستگی شما در سکوت خواهد بود،
از او بخواهیم سعه ی صدر را
تا امتحان تحمل رنج های بزرگ را از ما
نگیرد و مارا برای خدمتگزاری به
بندگانش، خود پرورش دهد و بار آورد🙏
@ghalamzann
@ghalamzann
#استاد
14 ساله بود، دفتر 60 برگش را برداشته بود و به گمان خودش یک کتاب درست کرده بود، شرایط اجتماعی کشور را در چهارگروه دختر و پسر و زن و مرد مثلا تحلیل کرده بود و یک طراحی در صفحه اول دفتر و یک نام روی جلدش چسبانده بود و دفتر 60 برگش شده بود مثلا کتاب،
وقتی شما دیدید با توجه کامل صفحه به صفحه اش را نگاه کردید، با هیجان تعریفش کردید، اسمش را گذاشتید نوجوان نویسنده،
او از خجالت در اتاق پنهان شده بود و به تمجیدهای شما گوش میکرد و از شوق با خودش می خندید،
بعدتر برایش کتاب خریدید
کتاب "کشف المحجه"!
او حتی نمیتوانست اسم کتاب را درست بخواند و بفهمد،
اما کار خودتان را کرده بودید،
باید میدوید تا به سطح کتاب برسد،
و هنوز میدود و با اینکه نرسیده است اما شما دویدن را برایش شروع کردید،
تمام نوجوانی و جوانی اش با نامه ها و نوشته های شما گذشت
و جهت هایی که نشانش میدادید
و نقطه عطف زندگی اش شد همان 14 روزی که در مجاورت شما بود
و صدای مناجات شبانه شما را میشنید و سلوکتان را می چشید
او حتی نامه هایی که برایتان دیگران مینوشتند از کتابخانه شما برداشته بود و خوانده بود، راضی باشید!
شما بیش از آنکه در تصور بگنجد موثر بودید تا جایی که نامتان را گذاشت "منجی" ،
نامی که مسما داشت،
ناجی همه ی بن بست هایش بودید و هستید!
استاد!
روزتان مبارک
او تا ابد وامدار شما خواهد بود
و به دعایتان محتاچ🌸
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann