Mohammad Motammedi - Hala Ke Miravi (128).mp3
3.72M
حالا که میروی
همراه جادهها
برگرد و پس بده
تنهایی مرا...
@ghalamzann
کاش با "ساقی"
حسابم پاک میشد
سالهاست
او به من "جام"ی بدهکار است
من "جان"ی به او...
#روستانوشت
@ghalamzann
#پاییز
خواسته بودیم پاییز را هر صبح جارو نکند،
مرد زحمتکش جارو به دست،
و چند روزیست
که پاییز روی زمین مانده است
هم زحمت او کمتر شده
هم لذت ما افزونتر...
پاییز هر روز همین جا
پای پنجرهی اتاق کاری
که ثلث عمرت در آن میگذرد
دلبری میکند
و دلت میخواهد هربار که
از کنارش میگذری
حجت اشرف زاده بخواند
پاییز میرسد که مرا مبتلا کند...
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
قلمزن
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد... @ghalamzann
غزلم
چشم به راهش
نگران شد...
@ghalamzann
*آن مرد در باران آمد*
آقاسید کارگر جوانی که در حین کار از ارتفاع سقوط کرد و قطع نخاع شد،
ماند روی دست خانواده،
روی دست زنی که تحمل شرایط تازه را نداشت و حتی برای مراقبت از او بیاتگیزه بود و خانوادهای که به جهت فرهنگی و معیشتی به شدت ضعیف هستند.
عدهای پای کار آمدند، هزینه درمان،
هزینه سنگین جلسات فیزیوتراپی،
هزینه پوشک و معیشت و همهی چیزهای دیگر...
و اجارهخانهای که مزیدبرعلت بود.
حالا دستهای آقاسید کمی حرکت میکنند و امیدهایی هست که در یک دوره طولانی، مغز واکنشهای تازهای نشان دهد.
اما این میان یک اتفاق عجیب
بوی بهشت را به خانه آنها آورده است،
آقاسید نیازمند پرستار بود تا هرروز ورزشها و ماساژها و تعویض پوشک و همه چیز را انجام دهد، کارهایی که همسرش تمایل به انجامش نداشت و هزینه پرستار هم سنگین بود،
که ناگهان مردی در باران آمد
گمنام و ناشناس و خودش را وقف کرد!
او نه هزینهای میخواهد نه منتی دارد
و فقط یک پرستار نیست، دارد تلاش میکند همه چیز درست شود و حتی برادرخانم آقاسید اعتیادش را ترک کند و خانواده سامان بگیرند.
او کیست و چرا این کار را میکند،
فقط خدا میداند اما هرکه و هرچه که هست، عجیب حال همه را خوب کرده و برای همه بغض آورده و فاصله ما آدمهای معمولی را با حد مطلوب و بالاتر از آن به نمایش کشیده است،
توانش افزون.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
#پایان_یک_قصه
آدمها قصههای مختلف دارند
قصههایی که کسی جز خداوند حق ندارد آنهارا ارزیابی کند،
یک آدم میتواند دهها و صدها قصه داشته باشد، قصههایی که درامشان قوت و ضعف دارد، شیبشان بالا و پایین میشود و سیاه و سفید و خاکستری و رنگی رنگی هم میانشان یافت میشود،
قصههایی که پایان دارند و ندارند،
و آنهایی که پایانشان به اصطلاح اهل فن باز میماند، رهایی از دستشان ممکن نیست!
قصهی باز، یک روز شروع شده است و گاهی این یک روز زمان دقیقی ندارد، نمیدانی کی بوده و کجا... اصلا در این دنیا بوده یا جای دیگر... اما شروع شده و همراهت هست تا وقتی که هستی
و هست بودن که پایان ندارد!
اما یک جایی هم بار یک قصه را زمین میگذاری
یکی علتش را میپرسد
یکی اعتراض میکند
یکی تشویقت میکند
یکی گریه میکند
اما یکی هم شاد میشود
و شادیاش را به شکل محسوسی دریافت میکنی
شادشدنش ذهنت را درگیر میکند
کجای کار اشتباه بوده است
کجای راه را غلط رفته بودی
کدام طرف بار را کج برداشته بودی
کجای راه جای کسی را تنگ کرده بودی
یا کدام قسمت قصهات مزاحمت برای دیگری بوده است که این چنین نفس راحت کشیده است
این سوالات خوبند
این چالشها را هرازگاهی لازم داریم
برای آنکه وجودمان غربال شود
راستیها رد شوند
و خطاها بالا بمانند تا برایشان فکری کنیم...
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
*خیبری ساکت است، دود ندارد، سوز دارد*
یک جوان #طلبه #بسیجی را به عنوان فعال فرهنگی اجتماعی برای #هفته_بسیج در برنامه دعوت کردهاند،
یک جوان که زندگی و زمانش را وقف کار جهادی و مسائل عمرانی روستاهای محروم و حل مسائل جوانان کرده است،
نحوه تعامل مجری اما با او دیدنی است،
آن هم در شرایطی که این برنامه هر وقت مهمانش یک مهندس بوده و یا قهرمان ورزشی و یا شاعر و یا هر انسان باکلاس! دیگری،
آن چنان مجری خودش را مرعوب دیده و از پایین به بالا حرف زده که دلت برایش سوخته است،
اما حالا یک جوان محجوب و بیادعا مقابلش نشسته و مجری حتی زبان بدنش گواهی نگاه
بالا به پایین دارد!
تا حدی که جایی آمرانه به او امر میکند
از مادرت تشکر کن...یاد بده به دیگران!
(گویی که با کودکی دبستانی مواجه است
و جوان متواضعانه اینکار را میکند)
جای دیگر مجری میپرسد چقدر پیش خانواده هستی؟ جوان میگوید سعی میکنم روز آخر هفته را باشم و مجری باز با لحنی که کنایه دارد میگوید یک روز... آن هم سعی میکنی باشی!!
(بیآنکه بخواهد یادآوری کند که این و اینها از خانواده میگذرند تا گرهها باز شوند و سفرهها خالی نباشند و کسی بدون سقف نماند و ...)
و باز پایان گفتگو میپرسد اهل ورزش هم هستی؟
و حتما منتظر است جوان بگوید نه وقت نمیکنم اما او میگوید بله ورزش رزمی...
مجری میپرسد چه ورزشی؟ جوان میگوید کیک بوکسینگ و دفاع شخصی... و مجری باز با لحنی که تیز است میگوید خشن هم ورزش میکنی اگر میدانستم وارد صحبت با شما نمیشدم و دست و پایم میلرزید !
(بیآنکه بخواهد یادآوری کند
چقدر خوب که به ورزش هم اهمیت میدهی و...)
و جوان فقط لبخند میزند...
این بخش تمام میشود اما روسیاهیاش میماند برای جماعتی که هرگز نفهمیدند و نخواهند فهمید که اگر امروز نفسی از روی راحتی میکشند و اگر امروز به آب و نانی رسیدهاند یکی و یکیهایی بدون ادعا و بدون توقع همیشه سنگهای سر راه را برداشتهاند،
اما تفکر زاییده از دنیای مدرن همیشه بها را
به آنانی میدهد که رنگ و لعاب و سروصدایی داشته باشند.
#ف_حاجیوثوق
@ghalamzann
*دیالوگ فیلم #آژانس_شیشهای
سر مغرور من!
با میل دل باید کنار آمد
که "عاقل" آن کسی باشد
که با "دیوانه" میسازد!...
@ghalamzann
روح برخاسته از من
ته این کوچه بایست!
بیش از این
دور شوی از بدنم
میمیرم...
@ghalamzann