#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_دوم
√ مریم زیر غذا را خاموش کرد و رفت توی هال کنار دختر کوچکش که مشغول نگاه کردن انیمیشن بود، نشست. با نگرانی نگاهی به ساعت انداخت؛ از ۱۰ گذشته بود. پس چرا برنمیگشت؟؟!
گوشی کنار دستش بود. برداشت و شماره گرفت.
~ بوقهای ممتد و پاسخی داده نشد...
دوباره گرفت.
بازهم جواب نداد...
•° ته دلش حس عجیبی بود، انگار منتظر اتفاق بدی باشی! اضطراب وجودش را گرفت. اما صورتش را به صورت زینب نزدیک کرد و بوسه ای به گونه اش زد و از جایش بلند شد بی هدف در خانه راه میرفت...
دوباره به غذا سر زد...
اتاق را مرتب کرد...
← ظرفهای شام را روی سفره ای که گوشهی هال پهن کرده بود گذاشت و کنار سفره منتظر شد!!
- زینب سر شب شامش را خورده بود... ساعت ۱۱ که شد برد توی اتاق خواباندش...
از اتاق که بیرون آمد دید ۱۱ و نیم شد؛ اما هنوز نیامده بود...!!!
|•° دوباره رفت سراغ گوشی، این بار هم جوابی نگرفت...
شماره ی دیگهای گرفت چند بوق خورد و صدای خواب آلودی گفت: الو؟!
مریم با شرمندگی گفت: سلام حاج آقا! ببخشید مزاحم شدم، سید هنوز خونه نیومده خبری ازش ندارید؟؟! 😥
√ حاج آقا جوکار صداش را صاف کرد و با دستپاچگی گفت: سلام دخترم تا ساعت ۵ کارگاه بود؛ بعدش گفت میره مسجد دیگه ازش خبری ندارم!
- مریم با دلهره گفت: تو رو خدا ببخشید بد موقع هم مزاحمتون شدم آخه گوشیش رو جواب نمیده نگران شدم!
- حاج آقا گفت: شما که سید رو میشناسی حتما گرفتار کاری شده یادش رفته خبر بده انشاءالله طوری نیست.
مریم با عذر خواهی گوشی را قطع کرد اما از نگرانیش کم که نشد هیچ بیشتر هم شد...!
|•° سفره را از توی هال جمع کرد و میخواست باقیمانده غذا را توی یخچال بگذاره که صدای در ورودی آمد. قابلمه را با عجله روی گاز گذاشت و زود سمت در رفت خودش بود!!
با خجالت گفت: سلام شرمنده بخدا کاری پیش اومد که نشد...!😑
- جمله اش را تمام نکرد که مریم چراغ هال را روشن کرد و صورتش را دید!!
جیغ کوتاهی کشید و گفت: خدا مرگم بده!!! علی چی شده؟ چرا زیر چشمت کبوده؟؟؟ چرا صورتت زخم شده؟؟!
سید سرش را به زیر انداخت و رفت سمت لامپ خاموشش کرد.
گفت: چیزی نیست عزیز جان با یکی دعوام شد!!
← مریم از تعجب دهانش باز ماند با حیرت گفت: تو و دعوا؟؟؟؟!! با کی؟؟؟!!
- سید رفت سمت دستشویی و گفت: پیش میاد دیگه. یارو حرف حالیش نبود کار به کتک رسید. البته من فقط خوردم زورم نرسید بزنم!!! 😅
‰ خودش میخندید اما مریم مات و مهبوت مانده بود چه اتفاقی افتاده...🤨
≈ از توی دستشویی گفت: بگذار صورتم رو بشورم اونوقت میبینی چیزی نیست.
باز هم میخندید!😄
|•° سفره را دوباره انداخت و غذا کشید سید دستش را خشک کرد و با هیجان نشست سر سفره...
- مریم نگاهی به صورت استخوانی شوهرش انداخت که حالا رنگ به رو نداشت و توی دلش یک عالمه غصه جا گرفت!!
- سید که دید مریم غذا نمیخورد و فقط زل زده به چهره اش با خنده گفت: باور کن تن و بدنم بیشتر درد میکنه غصه ی صورتم رو نخور!! از بچگی تا الان اینطوری سیر کتک نخورده بودم!!!
سید خودش غش غش خندید اما مریم حتی لبخند هم نزد!
^ دست از غذا کشید و گفت: باور کن چیز مهمی نیست سر جدم اذیت نکن تو نخوری بهم نمی چسپه بخور عزیز جان بخور!
≤ مریم هم کوتاه اومد و شروع به خوردن کرد اما هیچ وقت قیافه ی سید علی را انقدر آشفته ندیده بود...!
- توی کارگاه میخواست مشغول برش چوب های ام دی اف بشه که صدای داد و بیدادی آمد. اول صبح صدای امیر را شناخت دستکش های کار را در آورد و رفت دم در کارگاه...
•° امیر چشمش که افتاد به سید گفت: سید آبرو واست نمیذارم واسه چی نمیای بدهیت رو بدی؟ بد کردم پول دادم بهت؟؟؟!
چند تا از کارگر ها برگشتند سمت سید. نگاهشان معنادار بود...!
- سید با آرامش گفت: امروز میام حرف میزنیم اینجا محل کار منه واسه چی آبرو ریزی میکنی؟؟!
- امیر صدایش را بالا تر برد و شروع کرد به ناسزا گفتن سید باز هم از کوره در رفت اما شیطان را لعنت کرد و گفت: مگه تو پولت رو نمیخوای؟؟؟ خوب باید جورش کنم یا نه؟؟! مهلت بده!
- همه اصرار کردند به امیر که به احترام سید چند روزی فرصت بدهد.
•° آخرش راضی شد که یک هفته صبر کند موقع رفتن نگاه سید باز روی امیر خیره ماند و باز هم امیر فرار کرد...!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
✨
✨نیایش شبانه باحضرت عشق✨
🌸 الهـی
تو میدانی و میتوانی
چرا كه قادر متعالی و دانای جهانی
🌸 بـارالهـا
در لحظه لحظهٔ زندگیمان
آرامش را نصيب قلبمان فرما
و مسير زندگیمان را هموار ساز
🌸 مهـربانا
به ما قدرتی عطاء فرما
تا با تو از سد مشكلات و خستگیها
به راحتی عبور كنيم
🌸 عـزیـزا
ما را در دل قلعهٔ محكم ایمانت
پناهمان ده
و بذر شادی و اميد و عشق را
در مزرعه قلبمان بكار و رشد بده
تا به تعالی و كمال دست يابيم
🌸 خـدایـا
رؤیایم یا چیزی بهتر از آن را
برآورده کن
نیکی و برکت بیکرانت را
به زندگی من وارد کن
تو بیحساب میبخشی
#آمیـنیـاربالـعـالـمیـن
🌙شبتون پرازعطرخدا⭐️
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسـمِ اللهِ الرَّحمـنِ الرَّحیـم🍃
خـ♡ـدای مهـربانـم
از تـو شاکـرم
ڪه چشمـانم را گشـودی
و فرصتی دیگر برای زنـدگی
برای نفـس کشیـدن
و برای دیـدن عزیـزانم
بہ مـن عـطا کردی
بـا نـام و یـادت روزم را
آغـاز میکنـم
🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#تقویم_روزانه
🗓 چہارشنبہ
۲۹ مرداد ۱۳۹۹
۲۹ ذیحجه ۱۴۴۱
۱۹ آگوست ۲۰۲۰
📿 ذکر روز: يا حَيُّ يا قَيّوم (صدمرتبه)
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#حےٓ_علے_العزا
💚 یاقمربنیهاشم💚
🏴 آماده می شوم که فراهم کنی مرا
🏴 خرج عزای ماه محرم کنی مرا
🏴 آشفته ام، به سینه زدن عادتم بده
🏴 تا بین این صفوف منظم کنی مرا
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#السلام_علیک_یا_قمربنیهاشم
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ است ﻭلی ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩت است ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿﻠﺖ.
کاش بتونیم خوب زندگی کردن را یاد بگیریم.
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr