#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستم
#قسمت_بیستُ_یکم
- مریم چند دقیقه منتظر شد اما کسی در را باز نکرد نا امید شد و سوار آژانس برگشت سمت خانه...! مریم چند دقیقه فقط چند دقیقه بعد از رفتن ستاره و امیر رسید دم خانه ی طوبی...
-سید علی شب که آمد مریم را گرفته و کمی کج خلق دید...
-بعد از شام مریم توی آشپزخانه مشغول آب کشی ظرفها بود، نزدیکش رفت و نگاهش کرد...
- بشقابی را از دستش گرفت و شروع کرد به شستن. ولی مریم بد جوری توی فکر بود. سید آرام گفت: چیزی شده؟؟!!
- مریم جوابی نداد.
- سید دست از کار کشید و شانه اش را گرفت و به سمت خودش برگردانند...
دستمالی توی دست مریم بود...
- آن را از دستش گرفت و چانه اش را بالا نگه داشت. اما مریم به چشم هایش نگاه نمیکرد...
- سید دوباره گفت: چیزی شده عزیزم؟؟؟!
- اشکی از چشم مریم چکید و بغضی گلویش را فشرد اما با تمام توان جلوی خودش را گرفت گریه نکند...
- زیر لب گفت: این... مدت ...تو خونه قبلیتون چی کار داشتی هر روز میرفتی؟
- سید جا خورد...
- گفت: نمیفهمم چی میگی؟ خوب میرفتم دیدن طوبی خانم...
- مریم سرش را بلند کرد، اشک توی چشم هایش حلقه بست و خیره شد به چشمهای سید و گفت: و البته ...ستاره!!!
- نام ستاره سید را تکان داد و یک آن نزدیک بود بگوید بازهم این اسم آمده تا اینبار آرامش زندگی اش را بهم بزند... اما نگفت...
- مریم که سکوت سید را دید، نشست روی صندلی. اشک امانش را گرفت و چیزی توی وجودش شکست...
- فکر اینکه سید کسی را قبل از او دوست داشته دلش را لرزاند و غم عالم را به قلبش آورد...!
- سید روی صندلی مقابلش نشست، دیدن اشکهای مریم در توان سید نبود... به خودش لعنت فرستاد که موجبات ناراحتی او را فراهم کرده...
- سید سکوت را شکست:
من و رضا پسر طوبی خانم و امیر همبازی بچگی بودیم تا نوجوانی و ستاره خواهر امیره...
- یه وقتی قرار خواستگاری گذاشته شد ولی بهم خورد...
- مریم بی رمق گفت: زنت نشد؟؟؟
- سید سرش را پایین انداخت و گفت: آره...
- دلش میخواست دروغ بگوید. بگوید خانواده مجبورش کردند تا به خواستگاری ستاره برود...
- میخواست بگوید همه چیز اجبار بود اما نبود ...!!
- مریم سرش را روی دستش گذاشت و آرام گریست...
اشک به چشم های سید آمد...
- دستش را سمت موهای مریم برد و شروع کرد به نوازش و گفت:
توی گذشته ی هر آدمی چیزهایی هست که گاهی نمیشه ازش فرار کرد. نمیشه تغییرشون داد. نمیشه فراموششون کرد. فقط...فقط باید باهاشون کنار اومد...!!! من هم مثل هر آدم دیگهای گذشتهای دارم که دربارهی بخشی از اون نمیتونستم و نمیتونم حرف بزنم... من به تقدیر و شانس و بخت و اقبال اعتقادی ندارم، از نظر من هر چه که اتفاق افتاده خواست و ارادهی خدا بوده... چرا که بدون اذن خدا برگ از درخت نمیافته!! اما یه چیزی رو بدون دوست داشتن تو برای من اولین و آخرین چیز دنیاست و در این شکی نداشته باش و اگر روزی به دوست داشتنم شک کردی بدون در حقم ظلم کردی...!!!!
- سید این را گفت و بلند شد و از خانه بیرون زد ...
- پیاده تمام راه خانه تا کارگاه را رفت. کلید کارگاه را داشت، رفت تو در را بست. ساعت از ۱ گذشته بود خسته و درمانده روی تخت کهنهی گوشهی کارگاه دراز کشید ...
- فکر و خیال گذشته مثل لشکر مغول ها به جان سید افتاد و تمام توانش را گرفت و او را به عمق خاطراتی برد که گاهی فکر کردن به آنها آزارش میداد...
- جلوی ستاره را گرفت ... ستاره جا خورد و گفت: سلام سید علی ... ترسیدم!! چرا یهو عین جن ظاهر شدی؟؟!
- سید چند قدم عقب رفت و نگاهی به ستاره که موهایش را بیرون ریخته و آرایش کرده بود انداخت. زود سرش را پایین آورد و گفت: این پسره عماد چی میخواد از شما؟؟ دیدم از دم مدرسه تا اینجا یه بند پاپی شماست؟؟!
- ستاره ریز خنده ای کرد و گفت: وای خدا تو تمام مدت حواست بوده ؟! بیکاری؟!
- سید عصبانی شد اما به روی خودش نیاورد. دوباره گفت: میگم کارش چیه؟؟!
ستاره با پرخاش گفت: به تو ربطی نداره...
- سید میدانست عماد چطور پسری است و از ارتباطش با ستاره ترسید...
- ستاره بدون توجه به سید راهش را گرفت و رفت...
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُ یکم
#قسمت_بیستُ_دوم
- سید از پشت سر گفت: چون امیر نیست دلیل نمیشه مراقبت نباشم ستاره. داری با خودت و آیندهات چیکار میکنی؟؟!!
-ستاره ایستاد. راه رفته را بازگشت و با لحن تمسخر آمیزی گفت: من قبلا دوسِت داشتم. ولی حالا ندارم زور که نیست ...
- سید مکث کوتاهی کرد و همانطور که سرش را به زیر انداخته بود گفت: دوست داشتن که از بین نمیره ...
- ستاره نزدیک آمد و با جسارت گفت: تو منو دوست داری؟؟!!
گونه های سید سرخ شد...
- با مِن و مِن گفت: دوست...داشتن...به همین سادگی که نیست...!
- ستاره حرفش را قطع کرد و گفت: تو آنقدر از خود راضی هستی که حاضر نیستی بگی دوسم داری یا نه. من کسی رو میخوام که بی پروا دوسم داشته باشه. گفتنش خجالت زده اش نکنه... آقای سید علی!!!
- این را گفت و با عجله رفت.
- سید رفتنش را نگاه کرد. چادر از سرش افتاده بود و بی محابا قدم برمیداشت و این سید را نگران کرد...
- زمزمههای سید را متوجه ارتباط ستاره و عماد کرد و تمام اینها باعث شد تا سید علی تصمیمش را بگیرد و برای همیشه ماجرای دلی که پیش این دختر گیر کرده بود را فیصله بدهد...
- سید مرتضی با تعجب به دهان سید چشم دوخته بود و باورش نمیشد پسری که تازه دبیرستان را تمام کرده و هنوز دانشگاه هم نرفته مقابلش نشسته و از ازدواج حرف میزند...
- سید اما میخواست همه چیز برایش تمام بشود ...
- میخواست تکلیف دلش روشن شود...!!
- صدای تلفن سید را از میان افکارش بیرون کشید. شماره را که دید از جایش بلند شد خشکش زد جواب داد:
- الو سید علی...
- الو سلام بفرمایید
- خوبی؟! ببخشید این موقع شب مزاحم شدم خوشحالم آزاد شدی...
- ممنونم
- نگران شدم خانمت چیزی فهمید؟؟ اون شب من میخواستم از حالت باخبر بشم زنگ زدم نمیدونستم اون جواب میده...!!!!
- مشکلی نیست فقط...
- فقط چی؟!
- شما خودتون رو معرفی کردید؟!
- نه فقط گفتم سید علی وقتی صداش رو شنیدم قطع کردم...!
-مزاحمت نمیشم خداحافظ
- خدا نگه دار...!
- تماس که قطع شد سید بشدت به فکر فرو رفت. پس چه کسی به مریم اسم ستاره را گفته بود؟؟!
- هر چه فکر کرد عقلش به جایی نرسید تمام توجهاش سمت امیر رفت شاید از این طریق میخواست او را بچزاند...!
- فردا باید اولین کاری که میکرد پرسیدن این سوال از مریم بود خواب سید را گرفت...
- صبح با صدای باز شدن در کارگاه بیدار شد. آقای جوکار تا سید را دید خندید و گفت: بیرونت کردن ...!!
- نشست روی تخت و خوش را کش و قوسی داد و با خنده گفت: آره دیگه ...!
-ظهر سید نهار رفت خانه. مریم مثل همیشه سنگ تمام گذاشته بود، اما چیزی میان او و سید قرار گرفته بود؛ انگار پردهای نامرئی میانشان کشیده شده بود... زینب شیرین زبانی میکرد اما تمام حواسش به مریم بود...
- نهار را در سکوت خوردند. زینب توی اتاقش بازی میکرد و مریم خودش را با چند گلدان سرگرم کرده و به نظر توجهی به او نداشت سید بی هوا پرسید:
کی بهت گفت اسم اون کسی که توی گذشته ی من بود س..تا...ره است؟؟؟!!
- مریم سرش را بلند کرد...
غم توی چشم هایش به وضوح دیده میشد...
- با ناراحتی که از صدایش پیدا بود گفت: یه نفر اومد دم خونه دنبالت. گفت توقع دیدن ستاره رو داشته جای خانم تو ....
- سید جا خورد گفت: تو شناختیش؟
مریم گفت: نه
- سید رفت گوشیش را از روی میز برداشت شماره ی امیر را آورد. عکسش روی پروفایلش بود روبه روی مریم گرفت و گفت: همین بود؟؟!!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
همراهان گرامی کانال
لطفاً نظرات خود را در مورد مطالب کانال، خصوصاً #داستان رخ مهتاب با خادمین کانال در میان بگذارید.
@shahid_e_shahadat69
@tasniiim63
پیشاپیش از بذل توجه شما بزرگواران تشکر می کنیم.
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُ دوم
#قسمت_بیستُ_سوم
- سید دوباره از مریم پرسید گفت: مطمئنی این نبود؟!
- مریم دوباره نگاه کرد این بار با دقت بیشتری و گفت: آره مطمئنم این نبود...آقای قد بلند و چهار شانه ای بود چند سالی هم بزرگتر از تو به نظر میرسید ...!
- سید هر چه فکر کرد نمیتونست بفهمد چه کسی و چرا باید تا دم خانه اش میآمد و اینها را به زنش میگفت؟!!
- گوشی سید زنگ زد. جواب داد، پدرش بود...
- خبر بدی داشت ...طوبی خانم به رحمت خدا رفته بود. سید آنقدر ناراحت شد که نتوانست خودش را کنترل کند. اشک مجال حرف زدن را از او گرفت مریم همه اش میپرسید چه اتفاقی افتاده و سید فقط اشک میریخت. مریم لیوانی آب آورد ...
- سید جرعه ای خورد و گفت: خدا رحمتشون کنه...بعد از پسرش سختی زیادی کشید...!
- آماده شد که برای مراسم خاک سپاری برود، مریم گفت: منم میام...
سید دلش نمیخواست اما مخالفتی نکرد. مریم زینب را گذاشت منزل پدرش و با سید راهی بهشت زهرا شدند...
مراسم خاک سپاری طوبی خانم غریبانه برگزار شد. او کسی را اینجا نداشت و یکی دو نفر از فامیلش بیشتر نیامده بودند. مادر و پدر سید هم بودند و فاطمه و شوهرش هم آمدند...
- خاک سپاری انجام شد. همه مشغول خواندن فاتحه بر مزارش بودند. مریم نگاهش به زن و مردی افتاد که نزدیک آمدند. زن موهایش را به طرز زیبای حالت داده و آرایش داشت و لباس های مارک دار پوشیده بود و دسته گلی توی دستش بود و آن را روی مزار گذاشت...
- فاطمه زیر لب سلامش را جواب داد...
حسی به مریم میگفت این همان ستاره است...
- چون جلو رفت خطاب به سید گفت: سید علی تسلیت میگم در نبود پسرش واقعا براش کم نگذاشتی!!
- مریم به حرکات سید خیره شده بود سید سرش را بلند نکرد و حتی پاسخی هم نداد...
- فاطمه گفت: خدا رفتگانتو بیامرزه ستاره جان پدر و مادرت...
- ستاره رو به مهری مادر سید گفت: چقدر شکسته شدید بعد این همه سال نشناختمتون...
- مهری نگاهی به او انداخت و گفت: عمر میگذره دخترم خدا کنه به خیر بگذره...!
- ستاره عینک آفتابیش را برداشت و نگاهی به مریم انداخت...
- چقدر از این دختر ساده ی زیبا خوشش آمد در عین سادگی زیبا و دلنشین بود. حتی حالا که آنقدر گرفته و ناراحت به نظر میرسید...
- ستاره نزدیکش شد. مریم را حسی دربرگرفت که نمیشناختش. توی جزئیات چهرهی ستاره دنبال نقشی گشت از گذشته اش که البته پیدا کردنش با این حجم از آرایش و عملهای انجام شده سخت بود. اما مریم فهمید دختر شیرینی بوده...
- ستاره سکوت را شکست، دستش را به سمت مریم دراز کرد و گفت: خوشبختم همسر سید علی...
- مریم دستش را آرام از چادر بیرون کشید و با او دست داد لبخندی محو زد و گفت: منم همینطور...
- امیر جلو آمد سید با خشم نگاهی به او انداخت. اما امیر بی تفاوت نسبت به نگاه سید زیر لب فاتحه ای خواند و بلند شد و رو به خواهر زاده ی طوبی گفت: بدهی مرحومه تصفیه شد اما...
نگاهش برگشت سمت سید و ادامه نداد
داشت میرفت. سمت ماشینش سید دنبالش رفت و گفت: چطور تونستی بیای تو این زن رو بد جوری آزار دادی...
- امیر با همان بی تفاوتی گفت: قصد من تو بودی که آزار ببینی؟!!
- سید نمیدانست در برابر این میزان از جهالت چه بگوید. فقط توانست به همین جمله اکتفا کند که : امیدوارم روزی پشیمون بشی که برای جبرانش برای آدمهایی که آزارشون دادی وقت داشته باشی...
- سید راه افتاد که برگردد سر مزار که صدای امیر از پشت سر میخکوبش کرد:عماد رو که یادته اون بیشتر از من ازت کینه نداشته باشه کم تر نیست... شنیدم اومده دم خونه ات....
سید برگشت سمت امیر...ستاره از کنارش گذشت و سوار شد و رفتند...
- اسمی که از شنیدنش کراهت داشت عماد !!!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُ سوم
#قسمت_بیستُ_چهارم
- ستاره تمام مدت توی فکر بود. شنیدن نام عماد او را به اضطرابی نگفتنی دچار کرد و تمام راه بهشتزهرا تا خانه را سکوت کرد...
- امیر تو نیامد معمولا عصرها را با دوستانی که داشت، مهمانی های خاص میرفت... آدم های خاصی را میدید و روابط خاص داشت...!
- ستاره از تنهایی بیزار بود. اما انگار قرار بود تا ابد تنها باشد. از تمام مردهای زندگیاش خاطرهی بدی داشت. از پدرش که بی فکر زندگی کرده و آنها را با کوهی از بدهی تنها گذاشت و زود از دنیا رفت. و از امیر که با کارهایی که فکر میکرد زرنگی است و حساب شده زندگی او و مادرش را سیاه کرد. و عماد که شاید ستاره را که لبهی پرتگاهی توی زندگیاش ایستاده بود هل داد. فقط همین....ستاره تازگی ها فهمید که این خودش بود که درست لبهی پرتگاه ایستاد. شاید اگر چند قدم عقب میرفت میتوانست حالا در جهانی بهتر از این تنهایی باشد....به اتاق رفت روی تخت افتاد و اشکهایش سرازیر شد ستاره دختری قوی بود که کمتر چیزی یا کسی توی دنیا میتوانست اشکش را در بیاورد اما اسم عماد میتوانست...
- از این که دوباره سر و کله اش پیدا بشود، از اینکه برای زندگی سید تهدیدی ایجاد کند، از اینکه دهن باز کند و حرف بزند....
- همه ی اینها ستاره را به وحشت انداخت...
- از توی کشوی کنار تخت آرامبخشی برداشت، لیوانی آب روی میز بود، قرص را خورد و دراز کشید اشکهایش بند آمدند. مدت ها بود این قرصهای آرامبخش هم انگار خاصیتشان را از دست داده بودند...
- دیدن سید برای او دو وجه متضاد داشت خوب و بد. دلنشین و آزار دهنده… خاطراتی که خواب را از چشم هایش ربود...
-آن روزها از مدرسه که برمیگشت توی راه عماد را میدید.
- با همان زبان چرب و همان وعدههای دلفریب...!
- نزدیکش آمد و با او همراه شد و با لبخند گفت: حال ستاره ی زیبای ما چطوره؟!
- ستاره خجالت کشید و گفت: خوبم...
عماد پیچید جلویش و گفت : اینجوری نمیشه سرتو بلند کن توی چشمام نگاه کن و حرف بزن...
- ستاره سرش را بلند کرد و توی چشمهای عماد زل زد. چشمای مشکی عماد مثل شب سیاه بود. عماد هم به چشمای او نگاه میکرد. یکدفعه گفت: وای ستاره عجب چشمهایی داری. سبز زمردین. آدمو مجذوب خودش میکنه. نمیشه از این چشم ها دل کند...
- ستاره لحظه ای به فکر فرو رفت و عماد را با سید علی مقایسه کرد؛ چقدر فرق بود میانشان. سید معمولا سرش را موقع دیدن او به زیر می انداخت و هیچگاه پیش نیامده بود که مستقیم به صورتش زل بزند. سید حرفش را رک نمیزد و ستاره نمیفهمید آیا واقعا احساسی دارد یا نه ....!!
- اما عماد رک بود و ستاره را غافلگیر میکرد و با حرفهایش او را به هیجان میآورد. هیجانی که به احساس بسته بود و احساس ریشه در هوا داشت و هوا تهی بود و تهی ...راه به پوچی داشت...!!!
- عماد تا نزدیکیهای خانه همراهیاش کرد و در لحظهای که ستاره غافل بود. دست او را گرفت سعی کرد دستش را بکشد. اما عماد محکمتر گرفت و ستاره را به سمت خود برگردانند و آهسته نزدیک گوشش گفت: عاشقتم...!
- ستاره تقلا کرد دستش را کشید و تا خانه دوید و در را پشت سرش بست...
- کیفش را روی زمین گذاشت و روی پلهها نشست قلبش آنقدر تند میزد که گمان میکرد همین حالا از قفسه سینهاش بیرون میزند. مادرش آمد توی حیاط ستاره از جایش بلند شد، سلامی کرد و زود خواست برود تو که مادرش گفت: چیزی شده مادر رنگ به رو نداری؟!
ستاره زود لبخندی زد و گفت: نه چیزی نیست یکم خسته ام...
مادرش گفت: برو استراحت کن نهار آماده شد بیا بخور...
- ستاره رفت توی اتاق و در را بست با لباسهای مدرسه همانجا کنار دیوار نشست. با خودش فکر کرد اگر کسی او را دیده باشد چه؟؟! اگر همه بفهمند...!! اگر سید علی میفهمید ؟؟!!!
- روز بعد عماد که نزدیک آمد ستاره با عصبانیت گفت: واسه چی دیروز اون کار رو کردی؟ نگفتی ممکنه کسی ببینه؟؟!
- عماد خنده ای کرد و گفت: عشق من مهم نیست، من بزودی میام خواستگاریت تو خانوم منی، عشق منی، حالا اخم نکن که روزم خراب میشه بخند تا دنیا به روم بخنده...
- بخند...دیگه ...عشقم...
- حرفهای عماد آب روی آتش شد و ستاره لبخند زد ...!!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُ چهارم
#قسمت_بیستُ_پنجم
- عماد فرزند طلاق بود. با مادرش خانه ی پدر بزرگش زندگی میکرد. کلاس اول که رفت مادرش با مردی از فامیل ازدواج کرد و عماد پیش مادر بزرگش ماند... از ازدواج مادرش ضربه ی سختی خورد ... به نوجوانی که رسید کمتر توی خانه بند میشد و همه اش با رفیقهایش سرگرم بود، که صمیمی ترین آنها امیر بود... عماد چند سالی بزرگتر از امیر بود ولی حسابی با او عیاق شد.
- رفت و آمد های عماد به خانه ی امیر باعث شد تا ستاره را ببیند. دختری ریز نقش با چشمهای به رنگ زمرد که چادر سر کردن بلند نبود، اما انگار اصراری برای سر کردنش وجود داشت... دختری که خنده های دلنشینی میکرد...
- عماد شیفتهی ستاره بود، اما جرأت نداشت لب باز کند. چون از فکری که امیر درباره اش میکرد ترسید...
- اما وقتی امیر افتاد زندان فرصت برای عماد ایجاد شد تا دل ستاره را ببرد...
- اما خیلی زود هم فهمید انگار شخص دیگری توی زندگی ستاره هست. شخصی که نگاه های عاشقانهی ستاره به او قلب عماد را آتش میزد ... سید علی...!!!
- و همین کافی بود تا از سید علی آرام و بی حاشیه بدش بیاید ...
- سید علی را چگونه میشد از میدان بیرون کرد. وقتی ستاره دلش برایش ضعف میرفت...
- وقتی آنقدر ...بی عیب و نقص بود؟؟!!!
اما عماد نقطه ضعف این ماجرا را فهمید ...
- دل دادگی گاهی طرح و نقشهای میخواست، گاهی شیوه و طریقی میخواست...
و گاهی جادوی کلامی ...
و عماد از همین راه راه به دل ستاره پیدا کرد...!!!
- همان روزی که دست ستاره را گرفت، فهمید احساسش چیزی نیست که بشود توی سینه پنهانش کرد. چیزی نیست که بشود از آن فرار کرد و به روی خویش نیاورد...
- احساس عماد به ستاره مثل یک بلا بی مقدمه به سرش آمد و بی پرسش نازل میشد و عماد نمیفهمید با آینده ی ستاره چه میکند. برای او گرفتن دستهای دختری که میخواست از همه چیز مهمتر بود. اما چشم ها که بسته شود و گوش که نشنود و عقل که از کار بیفتد، پای چیزی به میان می آید که نمیفهمد و نمیداند ...
- عماد نفهمید که آن روز چند نفر او و ستاره را دیدند و این یعنی...آغاز ماجرایی بی پایان...
که شاید تا امروز هم ادامه دارد...
- عماد سر خوش از احساسی که نامش را عشق گذاشته بود کوچه ی منتهی به خانه ی ستاره را طی کرد و از دور به تماشایش ایستاد ...
- او بدو بدو رفت و گاهی برمیگشت نگاهی به عماد میانداخت ...در را که بست عماد برگشت که برود از خم کوچه که رد شد سینه به سینه خورد به کسی...
- توقع دیدن هر کس را نداشته باشی انگار درست روبهرویت سبز میشود ...
- سید علی عصبانی بود اما به روی خودش نیاورد...
- عماد پیش دستی کرد و گفت: سلام احوال سید؟!
- سید توی دلش هزار حرف ناجور بارش کرد اما هیچکدام را به زبان نیاورد...
- به آرامی گفت: شکر... شما خوبی؟!
- عماد پوزخندی زد و گفت: بله به لطف شما ...با اجازه!!
- داشت میرفت که سید از پشت دستش را کشید عماد برگشت سمت سید...
- سید با همان آرامش گفت: امیر که نیست. توی کوچه کاری داشتی؟!
- عماد به خانهی سید و ستاره که نزدیک هم بود نگاهی کرد و گفت: نه کاری نبود ...امانتی داشتم که از ستاره ...خانم سراغ گرفتم نبود ظاهرا!!
- سید تمام تلاشش را کرد تا عصبانیتش را بروز ندهد. دندان بهم فشرد و گفت: پس به سلامت!!
- عماد بهش برخورد. اما دستش را آرام به سینه ی سید کوبید و با لحنی به ظاهر شوخی گفت: من چیزی رو که بخوام بدست میارم خیالت راحت...
- این را گفت و دور شد لحظهای برگشت دلش میخواست بگوید منظورم ستاره است اما نگفت...
#ادامه_دارد...
✍ کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
قلب فرهنگی شهر سپاهان شهر
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب قسمت بیستُ چهارم #قسمت_بیستُ_پنجم - عماد فرزند طلاق بود. با مادرش خانه ی
#داستان رُخ مهــ🌙ـــتاب"
#قسمت_بیستُ_ششم
آدم ها همیشه روزهایی توی زندگی دارند که دلشان نمیخواهد برگردد...
روز هایی که فکر انها آزار دهنده است...
روزی هایی که شب های آدم را پر از دلهره و فکر و خیال میکنند...
برای ستاره و سید علی همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که ستاره وقت نکرد از خودش بپرسد چرا؟؟!!
وقتی سینی چای را گرفت مقابل سید علی احساسی که همیشه به سید داشت توی دلش نبود ...
دیگر تا بنا گوش سرخ نشد، قلبش تند تر نزد...!
سید نگاهش را زود از ستاره گرفت.
تعارفات طی شد پدر ستاره و مادرش مخالف بودند سید هنوز دانشگاهش را شروع نکرده بود سربازی نرفته و هزار هزار کار ناتمام داشت...! سید مرتضی و مهری هم دل خوشی نسبت به این وصلت نداشتند سید مرتضی اصلا ستاره برای علی مناسب نمیدید اما به خواست پسرش احترام گذاشت پیش خودش گفت پا پیش میگذارم که یک عمر نگوید چرا نرفتید !!!
شاید اگر قبلا می بود ستاره حتی ثانیه ای تعلل نمیکرد برای جواب بله ای که میداد
اما حالا سید میان خِیل مخالفان تنها بود ...
مرتضی رو به پدر ستاره اجازه خواست حرف بزنند ستاره نگاهی به سید علی انداخت با لبخندی محو...
توی حیاط روی تخت نشستند ستاره بدون مقدمه گفت: سید علی من...
ادامه نداد رویش نشد واقعا از خودش بیشتر از سید علی خجالت میکشید اما تمام توانش را به کار گرفت و گفت: من تصمیمم رو گرفتم
...من ...عماد ...رو دوست دارم!
سید توقع این حرف را نداشت یکه خورد چند لحظه ای سکوت بود و صدایی نمی آمد ...
ستاره کلافه پرسید: نمیخوای چیزی بگی؟!
سید سرش را بلند کرد برای بار اول و شاید اخر توی چشم های ستاره خیره شد چشم های ستاره سید را به دنیایی فرا تر میبرد...
سید گفت: تو نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
درباره ی عماد همه چیز رو میدونی؟!
ستاره گوشه ی چادرش را گرفت و با لحنی که دلخوریش مشخص بود گفت: برام مهم نیست دوسش دارم...
سید همانطور خیره نگاهش کرد و بعد سرش را پایین انداخت و ان را به نشانه ی تاسف تکان داد...
بلند شد و از کنار ستاره رفت ستاره از پشت سر گفت: میشه نگی به کسی چرا بهت جواب رد دادم نمیخوام فعلا کسی متوجه ارتباطم با عماد بشه...
سید برگشت سمت ستاره با ناراحتی گفت: باهاش در ارتباطی؟
ستاره بدون شرم گفت: بله...
سید اتشی که در دلش به پا شد را نادیده گرفت و گفت: تو ...تو دوست داشتن رو اشتباه گرفتی این دوست داشتن نیست با حرفهای عماد به زندگیت اتیش نزن...!!!
ستاره بلند شد در مقابل سید ایستاد و گفت: چون عماد علاقش رو بهم نشون میده چون میگه دوسم داره چون منو با تمام وجودش دوست داره تو...تو... داری حسودی میکنی!!!
سید سرش را بالا نیاورد فقط توی دلش به خیال خام ستاره خنده اش گرفت خنده ای تلخ...
سید رفت تو...
و دیگر تا زمانی که ستاره را توی خانه طوبی بعد سالها دید هم کلام نشد با ستاره...!!
ستاره از خواب بیدار شد کابوسی هولناک باز او را از خواب بیدار کرد کابوسی که نام شخصی در ان بود شخصی که سازنده ی تمام کابوس هایش بود...
امیر برگشته روی کاناپه خواب بود ستاره لیوانی اب خورد و به زن سید علی فکر کرد...
#ادامه_دارد...
🖋 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُ ششم
#قسمت_بیستُ_هفتم
- مریم گوشی را برداشت:
- الو بفرمایید؟
- سلام خوبین خانم اقبالی؟
- ممنون شما؟!
- سید علی هست؟
- خیر تشریف ندارن
- ...
مریم لحظه ای خیال کرد تماس قطع شده خواست گوشی را بگذارد مردی که پشت خط بود با خنده ای کوتاه گفت:
-حتما پیش ستاره اس...
• مریم از شنیدن این حرف جا خورد اما به روی خودش نیاورد
پرسید:
- شما؟!
- چه اهمیتی داره خانوم؟؟!! مهم اینه که خیلی چیزها میدونم مهم اینه که شوهر شما به بهانهی بدهی طوبی خانم ستاره رو میدید... مهم اینه شبی رو با هم تو بیمارستان بالای سر طوبی بودن...مهم اینه که ...
- سکوت کرد...
حسی عجیب داشت مریم نمیخواست حرفهای این مردک را بشنود. خواست بدون کلامی گوشی را قطع کند که گفت:
مهم اینه که آقای سید حالا به عشق قدیمیش رسیده...!!!
- مریم گوشی را گذاشت...
- دستش میلرزید. چیزی توی وجودش انگار فرو ریخت. اشک به چشم هایش دوید. روی مبل نشست، با خودش بلند بلند حرف زد:
- چرت و پرت میگفت. باید کلی حرف بارش میکردم...به علی من این وصله ها نمیچسبه...!
- اما یاد پنهان کاری های سید افتاد. یاد روزی که سر خاک طوبی ستاره را دید. نگاه ستاره به سید را فراموش نکرده بود...
- خنده ی عصبی کرد و گفت: من باید خیلی دیونه باشم که به حرف یه ناشناس به همسری که سالهاست میشناسمش بی اعتماد بشم...
- بلند شد رفت توی آشپزخانه شروع کرد به دستمال کشیدن روی سطوحی که کاملا تمیز بود...
- مریم یک زن بود و داشت در برابر خودش مقاومت میکرد ...
- دلش پر از اضطراب بود و سرش پر از سوال ...
-صبر کرد تا سید آمد. مثل همیشه بازی و سر به سر گذاشتنش با زینب که تمام شد مریم صدایش زد...
- سید آمد توی آشپزخانه. به مریم نگاهی انداخت و از روی میز تکه ای از غذا را برداشت و با اشتها خورد و با لبخند گفت: نمیدونی چقدر گشنمه غذا رو میاری؟
- مریم دست سید را گرفت و وادارش کرد روی صندلی آشپزخانه بشیند. چهرهی مریم گرفته بود و سید فهمید...
- مریم گفت:
- علی چرا ماجرای گذشته ی تو و اون خانوم تمومی نداره؟؟!
- سید یکه خورد گفت:
چه ماجرایی؟! باز چی شده؟
- یه آقایی زنگ زد خونه
- خب؟!
- گفت تو به خاطر ستاره، بدهی طوبی خانم رو قبول کردی...خبر داشت که یه شب بیمارستان بودی البته با اون بالای سر طوبی خانم ...گفت هنوز...
- هنوز چی؟!
- هنوز میبینش چون...!!
- چون؟!
- عشق...
مریم توان ادامه دادن نداشت...
- سید عصبانی شد خون به چهره اش دوید گفت:
قرار نیست هر کسی هر چیزی درباره ی من بگه باور کنی...
قبلا بهت گفتم بازم میگم اون گذشته تموم شده. طوبی خانم باعث شد من دوباره تو اون شرایط قرار بگیرم که اونم تموم شد خدا رحمتشون کنه ...
- مکث کرد با خشم به مریم زل زد و گفت: واقعا در حق من بی انصافی میکنی ...من که توضیح دادم من که گفتم...
- مریم حرفش را قطع کرد و گفت:
- وقتی توضیح دادی که مجبور شدی...چرا زودتر نگفتی؟!
- سید بیشتر عصبانی شد. داد زد: حتما مصلحتی بوده برای نگفتن.
- مریم گریه اش گرفت میان گریه گفت: چه مصلحتی که به شکستن دل من راضی بودی؟!
- سید یک آن ترسید. آنقدر مریم را دوست داشت که راضی به اشک هایش هم نبود چه برسد به دل شکستگی ...
- با استیصال بلند شد خواست مریم را در آغوش بگیرد اما او فاصله گرفت ...
- سید گفت : بخدا نمیخواستم کار به اینجا برسه اما رسید ...کاش میتونستم همه چیز رو بگم اما نمیشه گفت...!!
- مریم با گریه رفت توی اتاق
- سید غذای زینب را داد و خودش نتوانست چیزی بخورد ...
- پس عماد ول کن نبود باز هم باید امیر را میدید...
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُ هفتم
#قسمت_بیستُ_هشتم
- امیر نگاهی به سید انداخت و سیگارش را توی جا سیگاری خاموش کرد وگفت:
فکر نمیکردم بازم سعادت دیدارت رو داشته باشم...!
- سید توی صندلی جا به جا شد و با دلخوری گفت:
امیر حالم از این موش و گربه بازیها بهم میخوره چرا خودت که نتونستی کاری بکنی حالا عماد رو فرستادی جلو؟!
- مثلا میخوای با زندگی من بازی کنی؟!
- امیر سعی کرد بی تفاوت باشد به صندلیش لم داد و گفت:
- سید اون روزها که یقهی هر کسی رو میگرفتی و حرفت برو داشت و برا خودت دشمن میتراشیدی، باید فکر الانت میبودی...!!!
- سید با عصبانیت گفت: من که کاری به عماد نداشتم. این عماد بود که اومد وسط زندگی منو...!!
ادامه نداد...!
- امیر گوشش تیز شد برگشت سمتش و گفت: زندگی تو و کی؟!!!
- سید سرش را انداخت پایین زیر لب لا الله الا الله گفت...!
- امیر گفت: ذکر نگو حقیقت رو بگو. چرا نمیگی که وقتی یقه ی عماد رو تو خیابون گرفتی و تهمت بهش زدی و باعث شدی حرف ستاره و عماد سر زبونها بیفته، آتیش انداختی به زندگیمون. عماد نیتش ازدواج بود اما تو همه چیز رو خراب کردی!
- سید خندهای عصبی کرد و گفت: من یقه اش رو برای چیز دیگه ای گرفتم...!
- اگه راست میگی نیتش خیر بود، پس چرا جا زد چرا گم و گور شد چرا پای...س...تا...ره نموند؟!
- امیر از تک و تا نیفتاد با خشم گفت: چون تو براش پرونده سازی کردی که چند وقت بعد گرفتنش چون تو محل بدنامش کردی...!
- سید با عصبانیت بیشتری از امیر داد زد:
آقا رو توی خونه فساد گرفتن با کلی مواد و هزار فسق و فجور من پرونده ساختم براش؟؟؟!!!
- امیر سکوت کرد...!
- سید بلند شد که از اتاق بیرون بیاید اما برگشت سمت امیر و گفت: امیر خیال نکن بر ملا شدن گذشته، فقط برای من گرون تموم میشه. چیزایی هست که هیچوقت نباید گفته بشه هیچ وقت ...
- به عماد بگو اگه یه بار دیگه سمت خانواده ی من بیاد، کاری میکنم که پشیمون بشه خانواده ی من خط قرمز من هستن امیدوارم بفهمی...!!
- تمام راه را به همان روز دعوایش با عماد فکر کرد. همه چیز از شایعههایی که توی محل پخش شده بود، شروع شد.
- خواستگاری سید علی و اینکه میگفتند چون ستاره بد نام شده سید ولش کرده...
خیلی ها از ارتباط ستاره و عماد با خبر بودن و برایش داستان ها میگفتند...!!
- سید جلوی عماد را گرفت...
عماد پیش دستی کرد... رو به رضا که همراه سید بود گفت: تو چرا دنبال این راه افتادی لشکر کشیدید؟؟!
- رضا یقه ی عماد را گرفت، سید میانجیگری کرد و رو به رضا گفت: داداش اومدیم حرف بزنیم زشته تو محل ولش کن...!
- رضا گفت: بذار بزنم تو دهنش که جرأت نکنه دیگه دور ور ناموس ما بیاد. مرتیکهی بی شرف...!
- عماد از ناسزایی که خورده بود، عصبانی شد. حمله کرد سمت رضا درگیر شدند. سید این وسط کاری از دستش برنمیآمد ...
- جمعیت جمع شد دعوا را خاتمه دادند. عماد خون دماغش را با دست پاک کرد و رو به سید و رضا گفت:
شما برید خودتون رو جمع کنید خواهر امیر به خاطر تهمتهای سید علی بد نام شده و گرنه من میخواستم عقدش کنم اما خانواده اش اجازه نمیدن...!
- سید آنقدر عصبانی شد که نزدیک بود سمتش حمله کند و درگیر بشود. چند نفر او را گفتند و عماد خیلی زیرکانه خندهای کرد و بعد مدت کوتاهی هم گم و گور شد که بعدها معلوم بود زندانی شده...!!
- ستاره از خانه بیرون نمیآمد. یعنی پدرش قدغن کرده بود. اما یک روز که پدرش نبود در زدند رفت در را باز کرد عماد بود...
- کلی زبان برای ستاره ریخت و با او قرار گذاشت تا برای آخرین بار او را ببیند...!
- ستاره با اضطراب گفت: نمیتونم بیام بیرون !!
- عماد با مهربانی ساختگیاش گفت: بخدا اگه نبینمت میمیرم. فقط چند دقیقه بیا همون جای همیشگی...!
- ستاره من و من کنان گفت: میگم نمیشه چرا نمیفهمی؟!
- عماد خودش را به گریه زد و گفت: من باید ببینمت منتظرتم...!
- این را گفت و رفت...
- خدا میداند که تمام این سالها چقدر ستاره آرزوی برگشتن به این لحظه را برای گرفتن تصمیم دیگری داشت. اما افسوس هرگز نمیشود برگشت...
- فردای آن روز پدرش باز هم نبود. مادرش را راضی کرد تا چند دقیقه ای بیرون برود. گفت: دیدن فاطمه خواهر سید میرود...
- از خانه که بیرون رفت تمام کوچه را دوید تا برسد به وعدگاهش با عماد...
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُهشتم
#قسمت_بیستُ_نهم
- عماد مثل همیشه بهترین لباسهایش را پوشیده و منتظر ستاره ایستاده بود. ستاره هم بدون چادر و با لباسهایی که دوست داشت. بدو بدو به عماد نزدیک شد، حالا دیگر گرفتن دستهایش برای ستاره عادی شده بود. عماد کلی قربان صدقهاش رفت و به ماشینی اشاره کرد تا سوار شود.
- ستاره دهانش باز مانده بود عماد ماشین نداشت...
- پرسید : ماشین مال کیه؟!
عماد در را برایش باز کرد و گفت: تو به این چیزا کار نداشته باش میدونم خیلی وقته بیرون نیومدی. میخوام حسابی بگردونمت!!!
- ستاره مقاومت کرد وگفت : من فقط چند دقیقه وقت دارم. نمیتونم بیام اگه کسی ببینه!! وای نمیتونم عماد. اصلا فکرشم نکن...!
- خواست عقبتر برود که عماد دستش را گرفت و گفت: اگه تا ابد هم وقت داشته باشم برای دیدن چشمات کمه... اون وقت تو میگی فقط چند دقیقه؟!
میدونی برای دیدنت لحظه شماری کردم لحظات خوبم رو ازم نگیر عشقم، سوار شو...
- ستاره با تردید سوار شد. دلشوره ی عجیبی داشت که خنده های عماد هم بر طرفش نمیکرد...!!!
- سید به خانه برگشت. مریم توی خودش بود و با کارهای خانه مشغول.
- سید هنوز از بیرون که آمده لباس عوض نکرده بود که زنگ خانه را زدند پدر و مادرش و فاطمه و شوهر و بچههایش آمدند. سید سرش را به گوش مریم نزدیک کرد و گفت: مثل همیشه آبروی مارو بخر خانوم!!
مریم با دیدن آنها دلخوریش از سید را تا حدودی فراموش کرد و درگیر مهمان ها و پذیرایی شد. بعد از شام با فاطمه ظرفها را که میشستند دلش را به دریا زد و پرسید: ستاره چرا به سید علی نه گفت؟!
فاطمه بشقابی را آب کشید و گذاشت توی آبچکان و گفت: والا هیچ وقت نفهمیدیم چی شد. سید که درست حرف نزد اما خوب با اتفاق هایی که بعدش افتاد، همون بهتر که این وصلت سر نگرفت. اینا هیچ چیزشون به هم نمیخورد...!
- مریم با کنجکاوی گفت: پس چرا اصلا خواستگاری رفتید؟!
- فاطمه با بی حوصلگی گفت: چی بگم علی اصرار کرد. بابا هم قبول کرد. اما من حس میکنم چون ستاره خیلی قربانی اطرافیانش خصوصا داداشش بود، سید میخواست یه جوری ترحم کنه... خدا می دونه چی بینشون گذشته ... چون بعد اون خواستگاری از هم فراری بودن هر دوتاشون. سید یادمه یه کلمه دیگه با ستاره حرف نزد... نمیدونم حکمت رفتارهاشون چی بود...!
- یک دفعه رو به مریم گفت: چرا این چیزا برات مهم شده؟!
- مریم هول شد و گفت: هیچی همینجوری بالاخره واسم سوال بود که چرا ازدواجی که جدی بود به هم خورده. خوب منم یه زنم کمی حسودیم میشه که نکنه سید یکی رو دوست داشته قبلا یا زبونم لال داشته باشه الان!!!
- فاطمه دست از کار کشید بِر و بِر به مریم نگاه کرد. پقی زد زیر خنده. مریم جا خورد با تعجب گفت: مگه من چیز خندهداری گفتم؟!
- فاطمه از خنده ریسه میرفت و میون خندههاش گفت: از دست تو مریم. اصلا بهت نمیاد از این حسادت ها داشته باشی. تو به این عاقلی و خانومی این فکر ها چیه میکنی؟! سید رو فاز نوجونی و بچگی از ستاره خوشش میاومد اما بعدش که ستاره عوض شد اصلا بهم نمیخوردن...!
- این را گفت و ادامه ی خنده اش را از سر گرفت...
- مریم دوباره پرسید: چرا عوض شد؟!
- فاطمه با عصبانیتی که معلوم بود شوخی است برگشت سمت مریم و گفت: خواهر غیبت میشه. شاید راضی نباشه بنده خدا ولش کن...
- آخر شب مهمانها رفتند. سید زینب را که روی مبل خوابیده بود برد توی تخت خودش خواباند. آمد دید مریم نماز شب میخواند نشست کنار مریم و زل زد به نماز خواندنش ...
- مریم نماز را که تمام کرد، سرش را پایین انداخت و مشغول ذکر گفتن شد سید دست برد و تسبیحش را گرفت و گفت:
داشتن خانومی مثل تو دقیقا مثل داشتن یک فرشته اس مگه میشه فرشته رو دوست نداشت؟!
- مریم ساکت بود...
- سید دلش از سکوت مریم گرفت.
- نمیدانست چطور میتواند همه چیز را به حالت اولش برگرداند...
- اما دوباره جملهای توی سر سید تکرار شد:
" هر چه که شد هر کی که نبود خدا هست"
- با خودش گفت حتما موقعاش که برسد همه چیز درست میشود. اصلا به این سر سوزنی شک نداشت....
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr...
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُ نهم
#قسمت_سیام
- سید میدانست امروز چهلم طوبی خانم است، دسته گلی ساده گرفت و راهی بهشت زهرا شد...
کنار قبر نشست. سنگی ساده برایش قرار داده بودند. خبری از هیچ کس نبود پدر و مادر سید هم نیامده بودند...
- سید تک و تنها قرآن کوچکی که همیشه همراش بود را از جیبش در آورد...
شروع به تلاوت آیاتی از سوره ی یس کرد...
- به خیال تنها بودن صدایش را رها کرده و خیلی زیبا قرآن میخواند...
- به آیه هایی که میرسید اشک از چشمهایش جاری شد. بغضی که در صدایش بود آن را دلنشینتر کرده و انگار همه ی قبرستان سکوت شده و صدای سید را به گوش جان میشنیدند...
تمام که شد زیر لب فاتحه ای خواند و میخواست برخیزد که دستی یک سبد زیبا و گران قیمت گل را روی قبر گذاشت. سید فهمید چه کسی است و سرش را بلند نکرد...
- ستاره عینک آفتابیاش را برداشت. آفتاب کمی تیز بود، اما نه آنقدر. رگه های غروب توی آسمان داشت پدیدار میشد. نسیمی وزید و همه چیز در سکوت بود...
- ستاره سکوت را شکست.
چقدر دلم برای قرآن خوندنت تنگ شده بود سید علی. چقدر آرام شدم با این صدای زیبا...
-سید سری تکان داد و آرام زیر لب گفت: صدای من زیبا نیست، این آرامش کلام خداست...
- ستاره کنار قبر نشست و شروع به خواندن فاتحه کرد. سید برخواست و از قبر دور شد...
- امیر را دید که روی صندلی نشسته و سیگاری گوشه ی لبش بود. که گاهی پُکی عمیق به آن میزد...!!
سید کنار امیر نشست...
امیر اعتنایی نکرد...
- سید به قبرها خیره شده و تمام ذهنش پر بود از این سوال که چرا آدمها وقتی میدانستند خانه ی آخر و قطعیشان اینجاست دل خوش میشدند به متاع عاریتی دنیا؟؟؟!!!
- آهی از سر ناراحتی کشید و به امیر نگاه کرد...
امیر خیلی شکسته شده بود. خطوط چین و چروک را پشت صورت تمیز اصلاح شده اش خوب میشد دید...
- امیر سیگار را زیر پا له کرد و با خشم به سید گفت:
به چی نگاه میکنی به تباه شدن عمرم؟
- سید لبخند محوی زد و گفت: تو هنوز فرصت داری چرا ازدواج نمیکنی؟چرا زندگی تشکیل نمیدی؟ چرا سر و سامون نمیگیری؟
- امیر انگار توی فکر رفت و با حسرتی عمیق گفت: عمر وقتی رفت قابل برگشتن نیست. من هرگز به روزهای خوبم برنمیگردم. همه چیز برای من تموم شده خانواده برای من بی اهمیته اصلا حوصلهی مسئولیت رو ندارم...!
- سید با افسوس سری تکان داد و گفت: وقتی هنوز زنده ایم یعنی میشه هر کاری کرد. میشه هر چیزی رو تغییر داد. میشه از هر راه اشتباهی برگشت. میشه خطاها و اشتباهات گذشته رو جبران کرد... ما هنوز اینجا نخوابیدیم که پروندهامون بسته بشه، وقتی نفس میکشیم یعنی هنوز وقت هست...
- امیر با کلافگی رو به سید گفت: پند و نصیحت هات تموم شد سید؟؟؟!!!
- سید سکوت کرد چقدر دلش میخواست رفیق قدیمیش را در آغوش بگیرد و به او بفهماند که برای جبران هر چیزی وقت هست به شرط برگشتن از راه اشتباه. اما افسوس...گوش امیر بدهکار این حرفها نبود...
- ستاره نزدیک انها آمد و کنار امیر نشست...
- سید حرفی را که باید خیلی وقت پیش میزد حالا زد و گفت:
عماد... با خونهی من تماس گرفته. با خانم من حرف زده اونو نسبت به من بدبین کرده این اصلا انصاف نیست...
- امیر سیگار دیگری آتش زد و به ستاره خیره شد...
- ستاره از درون احساس تهی بودن میکرد. حس کرد همه چیز دارد برمیگردد به همان روزی که با عماد رفت...
-درخت های بهشت زهرا که باد آنها را تکان میداد او را به یاد همان باغ انداخت...
- بوی سیگار امیر او را به همان سیگار گوشه ی لب عماد که فقط چند پُک به آن زد و انداخت...
- دوباره وحشتی درست مثل همان وحشت وجود ستاره را گرفت وحشتی که هرگز از آن رها نشد حتی با وجود گذشت سالها...
- بدنش دوباره شروع به لرزیدن کرد. دهانش خشک شد، درست مثل همان وقت ضربان قلبش به نهایت رسید و تمام جهان پیش چشمش سیاهی رفت...
- لب از لب گشود و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد شروع به حرف زدن کرد:
عماد ... منو به بهانه گردش به باغی برد ... من فکر میکردم که همه چیز به سادگی دیدارهای قبله ...در رو که بست وحشت به جونم افتاد...التماس کردم بزاره برم اما...
- امیر با خشم برگشت سمت ستاره شانهاش را گرفت و به شدت تکان داد و گفت: داری چی میگی؟؟؟ این مزخرفات چیه؟؟! حالت خوبه؟؟! تعادل نداری مثل اینکه؟؟!
- سید ماتش برده بود اصلا دلش نمیخواست آنجا باشد...
- بلند شد که برود، ستاره مثل بید میلرزید، اما تمام توانش را جمع کرد و فریاد زد : سید علی بمون باید باشی... حرفی که سالها توی دل من و تو بود حالا باید گفته بشه...
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت سیام
#قسمت_سیُ_یکم
- ستاره به هق هق افتاد اصلا حالش خوب نبود. امیر سمتش رفت خواست ساکتش کند، اما ستاره با خشم دست او را کنار زد و با پرخاش گفت:
داروی اعصاب میخورم چون اونقد بی مسئولیت بودی که ما رو ول کردی رفتی پی خوش گذرونیت... چون هر کس و ناکسی رو آوردی تو خونه... با سیدعلی و رضا چپ افتادی چون دیگه تو کثافتکاری هات همراهت نبودن...
- امیر دستش را بلند کرد که ستاره را بزند اما دستش را انداخت و فقط گفت: خفه شو اصلا میفهمی داری چی میگی؟؟؟!!
- ستاره با گریه هایی که امانش را بریده بودند داد زد: آره میفهمم، از عماد میگم. رفیق جون جونیت که زندگی منو تباه کرد...
- امیر چند قدم عقب رفت...
به سید خیره شد...
سید سرش را پایین انداخته بود خون خونش را میخورد، این همه سال دندان به جگر فشرده بود که به اینجا نرسد اما ستاره انگار میخواست همه چیز را برای همیشه تمام کند...
- ستاره با همان خشم ادامه داد:
سید اومد خواستگاری من. اما من به خاطر عماد گفتم نه... تا اینکه اون روز توی اون باغ عماد برای همیشه من رو از خودم از تو و از همه متنفر کرد...
- امیر از ادامهی حرفهای ستاره وحشت کرد. از رازی که داشت بر ملا میشد. باور اینکه عماد که رفیقش بود این کار را کرده باشد. برایش قابل باور نبود. اما مغزش کار نمیکرد و مستأصل مانده بود که ستاره ادامه بدهد...
- اما حال ستاره جوری نبود که بتواند حرف بزند صدایش از خشم و گریه در نمی آمد. سید با خودش گفت کاش لیوانی آب بود...
- ستاره روی صندلی در خود مچاله شده بود...
- سید آرام گفت: بهتره ادامه ندید اصلا حالتون خوب نیست...
- دلش برای ستاره سوخت زیر نگاه بُرندهی امیر روحش زخم برداشته بود. سید برای همین این همه سال این راز را در سینه نگه داشت...
- ستاره ساکت بود نفسهای بریده بریدهای میکشید... امیر تازه انگار یادش افتاده باشد با غیظ برگشت سمت ستاره گفت: جون بکن حرف بزن و گرنه...
- ستاره پیشدستی کرد و گفت: و گرنه منو میکشی؟؟؟!! من خیلی وقته مُردم به خودت زحمت نده ...
- ستاره حرفهایش را از سر گرفت گفت:
توی اون باغ لعنتی اونقدر جیغ زدم که صدام بالا نمی اومد. گلوم میسوخت و مثل گنجشک بارون زده میلرزیدم. اما عماد مثل گرگ وحشی شده بود. به التماسهام بی توجه بود. نمیدونم چی زده بود که حرف حالیش نبود التماس میکردم. قسم میدادم. گریه میکردم اما...انگار نه انگار تا این که....
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr