#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُ ششم
#قسمت_بیستُ_هفتم
- مریم گوشی را برداشت:
- الو بفرمایید؟
- سلام خوبین خانم اقبالی؟
- ممنون شما؟!
- سید علی هست؟
- خیر تشریف ندارن
- ...
مریم لحظه ای خیال کرد تماس قطع شده خواست گوشی را بگذارد مردی که پشت خط بود با خنده ای کوتاه گفت:
-حتما پیش ستاره اس...
• مریم از شنیدن این حرف جا خورد اما به روی خودش نیاورد
پرسید:
- شما؟!
- چه اهمیتی داره خانوم؟؟!! مهم اینه که خیلی چیزها میدونم مهم اینه که شوهر شما به بهانهی بدهی طوبی خانم ستاره رو میدید... مهم اینه شبی رو با هم تو بیمارستان بالای سر طوبی بودن...مهم اینه که ...
- سکوت کرد...
حسی عجیب داشت مریم نمیخواست حرفهای این مردک را بشنود. خواست بدون کلامی گوشی را قطع کند که گفت:
مهم اینه که آقای سید حالا به عشق قدیمیش رسیده...!!!
- مریم گوشی را گذاشت...
- دستش میلرزید. چیزی توی وجودش انگار فرو ریخت. اشک به چشم هایش دوید. روی مبل نشست، با خودش بلند بلند حرف زد:
- چرت و پرت میگفت. باید کلی حرف بارش میکردم...به علی من این وصله ها نمیچسبه...!
- اما یاد پنهان کاری های سید افتاد. یاد روزی که سر خاک طوبی ستاره را دید. نگاه ستاره به سید را فراموش نکرده بود...
- خنده ی عصبی کرد و گفت: من باید خیلی دیونه باشم که به حرف یه ناشناس به همسری که سالهاست میشناسمش بی اعتماد بشم...
- بلند شد رفت توی آشپزخانه شروع کرد به دستمال کشیدن روی سطوحی که کاملا تمیز بود...
- مریم یک زن بود و داشت در برابر خودش مقاومت میکرد ...
- دلش پر از اضطراب بود و سرش پر از سوال ...
-صبر کرد تا سید آمد. مثل همیشه بازی و سر به سر گذاشتنش با زینب که تمام شد مریم صدایش زد...
- سید آمد توی آشپزخانه. به مریم نگاهی انداخت و از روی میز تکه ای از غذا را برداشت و با اشتها خورد و با لبخند گفت: نمیدونی چقدر گشنمه غذا رو میاری؟
- مریم دست سید را گرفت و وادارش کرد روی صندلی آشپزخانه بشیند. چهرهی مریم گرفته بود و سید فهمید...
- مریم گفت:
- علی چرا ماجرای گذشته ی تو و اون خانوم تمومی نداره؟؟!
- سید یکه خورد گفت:
چه ماجرایی؟! باز چی شده؟
- یه آقایی زنگ زد خونه
- خب؟!
- گفت تو به خاطر ستاره، بدهی طوبی خانم رو قبول کردی...خبر داشت که یه شب بیمارستان بودی البته با اون بالای سر طوبی خانم ...گفت هنوز...
- هنوز چی؟!
- هنوز میبینش چون...!!
- چون؟!
- عشق...
مریم توان ادامه دادن نداشت...
- سید عصبانی شد خون به چهره اش دوید گفت:
قرار نیست هر کسی هر چیزی درباره ی من بگه باور کنی...
قبلا بهت گفتم بازم میگم اون گذشته تموم شده. طوبی خانم باعث شد من دوباره تو اون شرایط قرار بگیرم که اونم تموم شد خدا رحمتشون کنه ...
- مکث کرد با خشم به مریم زل زد و گفت: واقعا در حق من بی انصافی میکنی ...من که توضیح دادم من که گفتم...
- مریم حرفش را قطع کرد و گفت:
- وقتی توضیح دادی که مجبور شدی...چرا زودتر نگفتی؟!
- سید بیشتر عصبانی شد. داد زد: حتما مصلحتی بوده برای نگفتن.
- مریم گریه اش گرفت میان گریه گفت: چه مصلحتی که به شکستن دل من راضی بودی؟!
- سید یک آن ترسید. آنقدر مریم را دوست داشت که راضی به اشک هایش هم نبود چه برسد به دل شکستگی ...
- با استیصال بلند شد خواست مریم را در آغوش بگیرد اما او فاصله گرفت ...
- سید گفت : بخدا نمیخواستم کار به اینجا برسه اما رسید ...کاش میتونستم همه چیز رو بگم اما نمیشه گفت...!!
- مریم با گریه رفت توی اتاق
- سید غذای زینب را داد و خودش نتوانست چیزی بخورد ...
- پس عماد ول کن نبود باز هم باید امیر را میدید...
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr