eitaa logo
مجله قلمــداران
4.8هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
332 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
«واقعا دلتون می خواست شبیه اونها باشید؟ یا از اینکه ممکنه این تفاوت‌ها باعث طرد شدن تون بشه نگران بودید؟ اصلا واقعا علاقه داشتید کاری که بقیه انجام میدن یاد بگیرید؟» دستمالی برداشتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم: «نه دوست نداشتم. ولی می‌ترسیدم منو بذارن کنار. کارهایی هم که خودم انجام می‌دادم هیچ‌وقت چشمگیر نبود.» خودش را کشید جلو و کاغذی از روی میز برداشت:«کارهایی که چشمگیر نبوده رو بگید بنویسم.» لیست کردن کارهایی که به چشم هیچ زنی نیامده بود به نظرم مسخره آمد. خجالت می‌کشیدم از دغدغه‌هایم بگویم. کمی مِن و مِن کردم:« خب من درسم خیلی خوب بود. همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. دوبار هم توی مسابقات استان تهران مقام آوردم.» خودکارش روی کاغذ به نرمی حرکت می‌کرد. همزمان گفت:«مراجعی با ضریب هوشی بالا.» تعریفش نشست به دلم. گفتم:« من خط خیلی خوبی داشتم. بدون اینکه کلاس برم بلد بودم با خودکار خوشنویسی کنم. خیلی هم کتاب می خوندم. من حتی بلد بودم تلویزیونو تعمیر کنم. یه بار این کارو انجام دادم اما مامان دعوام کرد. گفت کارهای زنونه انجام بده. نوجوان که بودم رفتم دوره هلال احمر. خیلی هم خوب آمپول می‌زدم...» هیجان خیلی نرم لغزیده بود توی صدام. «شعر... عاشق شعر بودم... خیلی خوب شعر می‌خوندم... اصلا یه مدت خودم شعر می‌گفتم» دست از نوشتن برداشت و گفت:« مشتاقم شعرهاتونو بشنوم.» لبخندم نیامده پر کشید:«ندارم. همون موقع پاره‌شون می‌کردم.» نگاهم کرد: «چرا؟» آب دهانم را پرصدا قورت دادم:«چندبار جلوی بقیه شعر خوندم بهم خندیدن. خصوصا علیرضا. می‌گفت آن‌شرلی هم قد تو آن‌شرلی نبوده!» چشم ریز کرد:«از دستش عصبانی هستی؟» بدون فکر گفتم:« نه! علیرضا مهم نبود. اما مامانم نباید می‌خندید!» از خودم متنفر بودم که دارم از مامان بد می‌گویم. اگر بود از خودش دفاع می‌کرد. دکتر پارسا خیره مانده بود روی زمین. سکوت‌هایش که طولانی می‌شد معذب می‌شدم. حتما داشت فکر می‌کرد چقدر بی چشم و رو هستم که بدِ مادرم را می‌گویم. گفتم:« مامانم خیلی خوب بود، الان بچه‌هامو نگه داشته.» از تلاش مسخره‌ام برای بهبود اوضاع عصبی شدم. دکتر پارسا کاغذ را گذاشت روی پا و تکیه داد به مبل:« من هرگز قضاوت‌شون نمی‌کنم. همهٔ آدم‌ها اشتباهاتی دارن. حتی من هم مستثنی نیستم. پس در این رابطه اصلا نگران نباشید. وقتی در مورد مامان می‌گید چه احساسی دارید؟» چشم بستم. دلتنگش بودم. گفتم:« عذاب وجدان.» گلویی صاف کرد:« احساس عذاب وجدان، و این احساس باعث می‌شه رفتار شما به سمت دفاع از ایشون، سرزنش خود و یا سانسور وقایع بره.» خودش را کشید جلو. کاغذ دیگری روی میز گذاشت:« از حالا یه جدول حرفه‌ای باید بکشید.» کاغذ را به سه قسمت تقسیم کرد:« توی یه کادر اتفاقی که افتاده رو بنویسید، توی کادر بعدی احساسی که بهش دارید. توی کادر آخر رفتاری که در مواجهه باهاش انجام می‌دید.» چهار پله را که پایین رفتم نشستم. تکیه زدم به نرده‌های سرد. نفس عمیقی کشیدم. هوای راه پله خفه بود اما احساس خوبی داشتم. انگار یکی آمده و تمام فایل‌های توی سرم را قفسه‌بندی کرده بود. نوشتن، کادر بندی، احساس ، منطق ، رفتار... تمام کلید واژه‌ها برای خودش یک طبقهٔ جداگانه داشت. دلیل عذاب‌ وجدان‌هایم نسبت به مامان را فهمیده بودم و همین حالم را بهتر می‌کرد. او همیشه حمله می‌کرد تا مبادا مورد هجمه قرار بگیرد. و امان از روزی که احساس می‌کرد بحثی را باخته! آنقدر خودش را مظلوم جلوه می‌داد تا باز به موضع قدرت برگردد. از این رفتارش عصبانی بودم، اما دکتر پارسا کمکم کرد بپذیرم او هم کمبودهایی توی زندگی داشته. شاید با کوله باری از احساس ناکافی بودن پا به جهان مادری گذاشته بود. از جا بلند شدم. باید زنگ می‌زدم و کمی قربان صدقه اش می‌رفتم. پله‌ها را رفتم پایین. از در کلینیک زدم بیرون. چشمم افتاد به ماشینی که کنار خیابان پارک بود. هم ماشین را می شناختم هم راننده را! حتی با آن عینک بزرگ و مسخره هم نمی‌توانست خودش را پنهان کند. چشم که ریز کردم ، خودش را زد به آن راه! استارت زد و پایش را گذاشت روی پدال. طبقه‌ها ریختند به هم! پوشه‌ها و فایل‌ها افتادند و قاطی هم شدند. او دکتر پارسا را نمی شناخت! علیرضا دنبالم آمده و تعقیبم کرده بود. گر گرفتم. نفسم بند آمد و سرم شروع کرد به ضرب زدن. پا تند کردم طرف خانه... ادامه دارد.... ❌ انتشار به هر نحو حرام است ❌ ✍م رمضان خانی 🔹 🌥🔹 🔹🌥🔹 🌥🔹🌥🔹 🔹🌥🔹🌥🔹 🌥🔹🌥🔹🌥🔹 🔹🌥🔹🌥🔹🌥🔹 🌥🔹🌥🔹🌥🔹🌥🔹 🔹🌥🔹🌥🔹🌥🔹🌥🔹
ده روزه دارم این قسمت‌و می نویسم!!! برای یه قسمت که فقط دو پارته خیلی زیاد به نظر می رسه! اما نه وقتی مجبوری یک مشاورهٔ حرفه‌ای رو به تصویر بکشی. فردی که مقتدر حرف بزنه و محافظه کار نباشه... و مهمتر اینکه تمام تلاشمو می کنم توی داستان راهکار علمی براتون بذارم. کلی مطالعه کردم تا بتونم رویکرد cbt رو توی همین پارت با کلمات ساده بیان کنم. خیلی سخته اینجوری کند پیش رفتن... اما گاهی فکر می کنم اگر حتی یک نفر ازش استفاده کنه،ارزشش رو داره.
حلول ماه مهر مبارک🤩 باورم نمیشد زنده بمونم و این روز رو ببینم 😝 الآنم نشستم دارم داستان می نویسم. دعا کنید تا شب آماده بشه 🤭
وقتی میگم دارم داستان می نویسم، تصور شما از شرایط من اینه.....
اما در حقیقت ویوی من در مواقع نوشتن اینه... 🤭
پیام این شکلی زیاد داشتم. یه توضیح ریزی بذارم 👇 نه تنها مشاوره ، توی هر رشته‌ای و هر شغلی آدم کاربلد و منصف سخت پیدا میشه. باید بگردیم و احتمالا تعداد دفعات زیادی تیرمون به سنگ بخوره. ما برای خرید کردن هم می‌گردیم دنبال یه مغازه داری که به جنس آگاه باشه و به قول معروف گوش‌مونو نبره. برای پیدا کردن دکتر ممکنه بارها آزمایش‌مونو ببریم و ناراضی برگردیم. دوباره بگردیم دنبال کسی دیگه. این روتین زندگی همه مونه. اما برای مشاور نمی دونم چرا این کارو انجام نمیدیم. یا نرفته همه رو با یه چوب می زنیم که بلد نیستن! یا میریم و بعد از تست یکی دونفر کلا روند درمان رو می‌بوسیم می ذاریم کنار! قبول دارم تراپیست خوب کمه؛ خصوصا برای قشر مذهبی. اما هست... صبور باشیم و باور کنیم پیدا کردن مشاور از پیدا کردن فروشنده منصف مهم‌تره!