eitaa logo
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋
439 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
722 ویدیو
134 فایل
🔸 #شهادت را به بها میدهند نه به بهانه... 🔺 🔻 📣🇮🇷کانال ارتباطی و اطلاع رسانی پایگاه مقاومت بسیج و هِيئَتِ فَرهَنگی مَذهَبیِ حَضْرَتِ قَمَربَنی هٰاشِم(عَلَيهِ السَلٰامْ) چمگردان🇮🇷 🔺 🔶 🔻 ✔️ارتباط با ادمین : 🆔 @alin_313 🆔 @Samen_8_8
مشاهده در ایتا
دانلود
(حفظه‌الله) ♦️بازماندگان شهدای عزیزمان و بیش از همه مادر و پدر و همسر و فرزندان شهیدان، در شأن و ارزش الهی بلافاصله پشت سر شهیدان عالی‌قدر قرار دارند. ۲۲ اسفند روز بزرگداشت شهدا گرامی🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم علیه السلام🇮🇷 🆔 @ghamar_p
🕊🕊 زنده زنده سوخت.... اما آخ نگفت... 😭😭 نشست ترک موتورم. بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در می سوخت. فهمیدیم یک داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد! من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش! جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا و نمی زد! و همین پدر همه ی ما را درآورده بود! بلند بلند فریاد می زد: ! الان پاهام داره می سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی! خدایا! الان سینه ام داره می سوزه! این سوزش به سوزش سینه ی حضرت نمی رسه! خدایا! الان دست هام سوخت! می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم! نمی خوام دست هام گناه کار باشه! خدایا! صورتم داره می سوزه! این سوزش برای امام زمانه! برای ولایته! اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت! آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله، خدایا! خودت باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم! آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟ زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ شد. ۲۲ اسفند روز بزرگداشت شهدا گرامی🌹 👇👇 ┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓ 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋 🆔 @ghamar_p ┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
🎉همراه با اعطای کارت نماز و جوایز ارزنده🥳 ‼مکان: مسجد حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام) چمگردان ‼ زمان: هر روز از ساعت ۱۷ و ۳۰ الی اذان مغرب و عشاء یک روز و مباحث تربیتی 😍 یک روز هم 😍 به صورت یک روز درمیان 👌 هر روز ماه مبارک میزبان شما عزیزان هستیم...🌹 🔻 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم علیه السلام🇮🇷 🆔 @ghamar_p
🌙دعای روز دوم ماه مبارک رمضان
🕊🕊 ● يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقت‌ها هنوز كوی طلاب می‌نشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد . فصل بود و عرق همين‌طور شُرشُر از سرو رويمان می‌ريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی ‌از دوست‌های عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد می‌خواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجب‌تر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچه‌های شما اينجا خيلي بيشتر گرما می‌خورند. ● كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما هم تقسيم می‌كند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه می‌گويد. خنده‌ای كرد و گفت: اين حرف‌ها چيه شما می‌زنيد؟ رفيقش گفت: جدی می‌گويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زن‌ها! الان خانم ما باورش می‌شود و فكر می‌كند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. می‌دانستم كاری كه نبايد بكند، نمی‌كند. از اتاق آمدم بيرون. ● بعد از شهادتش، همان رفيقش می‌گفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: می‌شود آن خانواده‌ای كه شهيد دادند، آن شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را می‌توانند تحمل كنند. 🌹 👇👇 ┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓ 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋 🆔 @ghamar_p ┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هشتم 💥 🔺سخت است که ندانی، همه‌چیز را هم از دست بدهی! این صحنه را در یوتیوب دیده بودم. شکل دعا خواندن یهودی¬ها بود. آن وقت بود که فهمیدم که با چه کسـی طرف هستم. یک پیرمرد یهودی در ظاهر معتقد، اهل دعا و مناجات که مدیر آن بخش بود. صورتش را به‌طرف من برگرداند و گفت: «بیا سمن! بیا اینجا. ببین چقدر ما وظیفه داریم و وظیفه¬مونم سنگینه! کتاب مقدّس رو خوندی؟!» با لرز گفتم: «علاقه¬ای به خوندنش ندارم. مگه تو که داری می¬خونی به کجا رسیدی؟!» گفت: «این‌جوری حرف نزن دختر! مشکل شما مسلمونا اینه که همه‌ش دنبال یه چیزی هستین! همه‌ش می¬خواین به یه جایی برسین!» گفتم: «مشکل شما چیه آقای یهودی؟ لابد مشکلتون ما هستیم!» همین‌طور که سرش پایین بود گفت: «خیلی خودتو جدّی نگیر دختر ! امّا آره... مشکل ما شما هستین. منظورم از شما، بابای پیرت که الان داره گوشه مسجد محلّه¬تون واسه پیدا شدن تو نذری می¬ده نیستا! حتّی مشکل ما مامان بی¬سوادت هم نیست که الان نذر نماز هزار رکعتی کرده!» اسم بابا و مامانم را که آورد گُر گرفتم. کثافت طوری از والدینم حرف می¬زد که انگار جلوی چشمانش بودند و آمار دقیق آنها را داشت! ادامه داد و گفت: «این‌جور دین و دینداری سنّتی پیر پاتال بازی کک کسـی رو نمی¬گزه! بگذریم! یه سؤال؛ چرا گفتی یا می¬میرم یا می¬فهمم؟!» تا این را گفت شاخ درآوردم. فهمیدم که حرف‌ها و صداهای ما را می‌شنوند. نمی¬دانستم به او چه بگویم، فقط آب دهانم را قورت ¬دادم. گفت: «خب این حرفت منو خیلی سر حال کرد! البتّه اگه برخاسته از جوّ و ناراحتی نبوده باشه! اینکه کسی اگه چیزی رو نفهمه و یا ندونه، دوس داره به زندگیش خاتمه بده، خیلی هیجان انگیزه! مگه نه؟» خشکم زده بود! به او زل زده بودم. نمی¬خواستم غرورم را بشکنم. واقعاً هم نمی-دانستم چه باید بگویم. نفس عمیقی کشید و گفت: «بذار امتحان کنیم! بذار حدّاقل یه بار به خودت اثبات کنی که واقعاً حاضری یا بمیری یا بفهمی؛ سر حرفت هستی یا نه؟» اشاره¬ای به آن دو نفر کرد. وحشت از سر و رویم می¬بارید. من را به همان‌جایی که شبیه حمّام بود بردند. یک صندلی بود و یک عالمه وسایلی که نمی¬دانستم چه هستند، امّا دیدنشان وحشتم را بیش‌تر می¬کرد. من را روی آن صندلی آهنی حرفه¬ای نشاندند! دست و پاهایم را با دستبندهای مخصوصی که به صندلی وصل بود بستند. ادامه...👇
اشهدم را خواندم. لحظه¬ای که فکر می¬کردم دیگر قرار است بمیرم و واقعاً تا خانه آخر مرگ پیش رفتم، داشتم اسم پیامبر را می‌بردم و متوسّل شده بودم. هیچ‌وقت تا آن موقع، آن‌طوری اسمش را به زبان نیاورده بودم. اصلاً صدای نحس آن پیرسگ یهودی را نمی¬شنیدم. فقط داشتم زیر لب اسمش را می¬آوردم. بابای پیر معلّم قرآن مکتبی صاف و ساده¬ام بارها قصّه شیخ محمّد کوفی را برایم تعریف کرده بود. مخصوصاً آنجایی که در باتلاق گیر کرده بود و داشتند با خرش ته باتلاق فرو می¬رفتند. وقتی شیخ محمّد کوفی صدایش زد... از او خواست بیاید و نجاتش بدهد... وقتی آن سگ یهودی داشت آمپولش را آماده می¬کرد، از عمد موادّ قرمز رنگ داخل یک شیشه کوچک را جلوی چشم خودم، داخل سرنگ ریخت. وقتی جلوی چشمم، سرنگ را جلوی نور لامپ گرفت، با انگشت شصتش تهِ آن را فشار داد تا هوای درون سرنگ را بگیرد و چند تا قطره قرمز رنگ از نوک سوزن تیز سرنگ بیرون ریخت. داشتم قبض روح می¬شدم! امّا اوّلش بود. چون وقتی نوک تیز سوزن را به رگ گردنم نزدیک کرد، کمی قلقلکم شد و لرزیدم، امّا آن لرز، تازه اوّلش بود. سوزن را در رگ گردنم فرو کرد. خیلی سوختم. داشتم لب پایینی¬ام را می¬جویدم از گاز گرفتن گذشته بود. توی گردنم ریخت، همه مادّه قرمز رنگ را توی گردنم ریخت. شروع به رعشه و لرزش شدید کردم. دیگر لبم کار نمی¬کرد. زبانم بین دندان¬هایم گرفتار شده بود و نمی¬توانستم نجاتش بدهم. سرم داشت با سرعت 1000 تا گیج می¬رفت و دنیا دور سرم می‌چرخید. احساس غرق شدن می¬کردم. احساس می¬کردم دارم غرق می¬شوم. اطرافم را پر از آب می¬دیدم. داشت نفسم می¬گرفت. احساس می¬کردم دارم در آب خفه می-شوم، امّا دست و پاهایم را بسته بودند و نمی¬توانستم از آن دریا خودم را نجات بدهم. من شنا بلد نبودم. داشتم خفه می¬شدم. فقط تلاش می¬کردم آب در دهانم نرود. آب دهانم را به بیرون می¬پاشیدم، امّا احساس می¬کردم بیش‌تر دارم فرو می¬روم. هر چقدر دست و پا می¬زدم، بیش‌تر فرو می¬رفتم و نمی¬توانستم بالا بیایم. سرم را بالا گرفته بودم تا بتوانم نفس بکشم، امّا نمی¬شد. دیگر زبانم کار نمی‌کرد، امّا به جایش، دندان¬هایم خیلی محکم کار می¬کرد. داشتم زبانم را قیچی می¬کردم، نزدیک بود بچینمش و قورتش بدهم! دوست داشتم یا هر چه زودتر می¬مردم و تمام می¬شدم و یا مثل شیخ محمّد کوفی که داشت غرق می¬شد، زبانم کار کند و بتوانم یک بار دیگر صدایش کنم و فقط یک بار بتوانم بگویم: «یا صاحب الزّمان أَدْرِکنی... یا صاحب الزّمان أَغِثْنی!» رمان ادامه دارد... ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم علیه السلام🇮🇷 🆔 @ghamar_p