scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان #نه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت هشتم 💥
🔺سخت است که ندانی، همهچیز را هم از دست بدهی!
این صحنه را در یوتیوب دیده بودم. شکل دعا خواندن یهودی¬ها بود. آن وقت بود که فهمیدم که با چه کسـی طرف هستم. یک پیرمرد یهودی در ظاهر معتقد، اهل دعا و مناجات که مدیر آن بخش بود.
صورتش را بهطرف من برگرداند و گفت: «بیا سمن! بیا اینجا. ببین چقدر ما وظیفه داریم و وظیفه¬مونم سنگینه! کتاب مقدّس رو خوندی؟!»
با لرز گفتم: «علاقه¬ای به خوندنش ندارم. مگه تو که داری می¬خونی به کجا رسیدی؟!»
گفت: «اینجوری حرف نزن دختر! مشکل شما مسلمونا اینه که همهش دنبال یه چیزی هستین! همهش می¬خواین به یه جایی برسین!»
گفتم: «مشکل شما چیه آقای یهودی؟ لابد مشکلتون ما هستیم!»
همینطور که سرش پایین بود گفت: «خیلی خودتو جدّی نگیر دختر ! امّا آره... مشکل ما شما هستین. منظورم از شما، بابای پیرت که الان داره گوشه مسجد محلّه¬تون واسه پیدا شدن تو نذری می¬ده نیستا! حتّی مشکل ما مامان بی¬سوادت هم نیست که الان نذر نماز هزار رکعتی کرده!»
اسم بابا و مامانم را که آورد گُر گرفتم. کثافت طوری از والدینم حرف می¬زد که انگار جلوی چشمانش بودند و آمار دقیق آنها را داشت!
ادامه داد و گفت: «اینجور دین و دینداری سنّتی پیر پاتال بازی کک کسـی رو نمی¬گزه! بگذریم! یه سؤال؛ چرا گفتی یا می¬میرم یا می¬فهمم؟!»
تا این را گفت شاخ درآوردم. فهمیدم که حرفها و صداهای ما را میشنوند.
نمی¬دانستم به او چه بگویم، فقط آب دهانم را قورت ¬دادم.
گفت: «خب این حرفت منو خیلی سر حال کرد! البتّه اگه برخاسته از جوّ و ناراحتی نبوده باشه! اینکه کسی اگه چیزی رو نفهمه و یا ندونه، دوس داره به زندگیش خاتمه بده، خیلی هیجان انگیزه! مگه نه؟»
خشکم زده بود! به او زل زده بودم. نمی¬خواستم غرورم را بشکنم. واقعاً هم نمی-دانستم چه باید بگویم.
نفس عمیقی کشید و گفت: «بذار امتحان کنیم! بذار حدّاقل یه بار به خودت اثبات کنی که واقعاً حاضری یا بمیری یا بفهمی؛ سر حرفت هستی یا نه؟»
اشاره¬ای به آن دو نفر کرد. وحشت از سر و رویم می¬بارید. من را به همانجایی که شبیه حمّام بود بردند. یک صندلی بود و یک عالمه وسایلی که نمی¬دانستم چه هستند، امّا دیدنشان وحشتم را بیشتر می¬کرد.
من را روی آن صندلی آهنی حرفه¬ای نشاندند! دست و پاهایم را با دستبندهای مخصوصی که به صندلی وصل بود بستند.
#نه
ادامه...👇
اشهدم را خواندم. لحظه¬ای که فکر می¬کردم دیگر قرار است بمیرم و واقعاً تا خانه آخر مرگ پیش رفتم، داشتم اسم پیامبر را میبردم و متوسّل شده بودم. هیچوقت تا آن موقع، آنطوری اسمش را به زبان نیاورده بودم. اصلاً صدای نحس آن پیرسگ یهودی را نمی¬شنیدم. فقط داشتم زیر لب اسمش را می¬آوردم.
بابای پیر معلّم قرآن مکتبی صاف و ساده¬ام بارها قصّه شیخ محمّد کوفی را برایم تعریف کرده بود. مخصوصاً آنجایی که در باتلاق گیر کرده بود و داشتند با خرش ته باتلاق فرو می¬رفتند. وقتی شیخ محمّد کوفی صدایش زد... از او خواست بیاید و
نجاتش بدهد...
وقتی آن سگ یهودی داشت آمپولش را آماده می¬کرد، از عمد موادّ قرمز رنگ داخل یک شیشه کوچک را جلوی چشم خودم، داخل سرنگ ریخت. وقتی جلوی چشمم، سرنگ را جلوی نور لامپ گرفت، با انگشت شصتش تهِ آن را فشار داد تا هوای درون سرنگ را بگیرد و چند تا قطره قرمز رنگ از نوک سوزن تیز سرنگ بیرون ریخت.
داشتم قبض روح می¬شدم!
امّا اوّلش بود. چون وقتی نوک تیز سوزن را به رگ گردنم نزدیک کرد، کمی قلقلکم شد و لرزیدم، امّا آن لرز، تازه اوّلش بود. سوزن را در رگ گردنم فرو کرد. خیلی سوختم. داشتم لب پایینی¬ام را می¬جویدم از گاز گرفتن گذشته بود.
توی گردنم ریخت، همه مادّه قرمز رنگ را توی گردنم ریخت. شروع به رعشه و لرزش شدید کردم.
دیگر لبم کار نمی¬کرد. زبانم بین دندان¬هایم گرفتار شده بود و نمی¬توانستم نجاتش بدهم.
سرم داشت با سرعت 1000 تا گیج می¬رفت و دنیا دور سرم میچرخید. احساس غرق شدن می¬کردم. احساس می¬کردم دارم غرق می¬شوم. اطرافم را پر از آب می¬دیدم. داشت نفسم می¬گرفت. احساس می¬کردم دارم در آب خفه می-شوم، امّا دست و پاهایم را بسته بودند و نمی¬توانستم از آن دریا خودم را نجات بدهم. من شنا بلد نبودم. داشتم خفه می¬شدم. فقط تلاش می¬کردم آب در دهانم نرود. آب دهانم را به بیرون می¬پاشیدم، امّا احساس می¬کردم بیشتر دارم فرو می¬روم. هر چقدر دست و پا می¬زدم، بیشتر فرو می¬رفتم و نمی¬توانستم بالا بیایم.
سرم را بالا گرفته بودم تا بتوانم نفس بکشم، امّا نمی¬شد. دیگر زبانم کار نمیکرد، امّا به جایش، دندان¬هایم خیلی محکم کار می¬کرد. داشتم زبانم را قیچی می¬کردم، نزدیک بود بچینمش و قورتش بدهم!
دوست داشتم یا هر چه زودتر می¬مردم و تمام می¬شدم و یا مثل شیخ محمّد کوفی که داشت غرق می¬شد، زبانم کار کند و بتوانم یک بار دیگر صدایش کنم و فقط یک بار بتوانم بگویم: «یا صاحب الزّمان أَدْرِکنی... یا صاحب الزّمان أَغِثْنی!»
رمان #نه
ادامه دارد...
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم علیه السلام🇮🇷
🆔 @ghamar_p
امام خامنه ای :
قرآن را بخوانید حتی شده روزی یک یا نیمصفحه ؛ در دنیای اسلام هیچکس نباید پیدا شود که یک روز بر او بگذرد و آیات قرآن را تلاوت نکند.
#ماه_رمضان
#ماه_قرآن
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
هدایت شده از 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
#طرح_صالحین_ویژه_ماه_مبارک_رمضان
🎉همراه با اعطای کارت نماز و جوایز ارزنده🥳
‼مکان: مسجد حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام) چمگردان
‼ زمان: هر روز از ساعت ۱۷ و ۳۰ الی اذان مغرب و عشاء
یک روز #حلقه_قرآنی و مباحث تربیتی 😍
یک روز هم #حلقه_بازی 😍
به صورت یک روز درمیان 👌
هر روز ماه مبارک میزبان شما عزیزان هستیم...🌹
#شجره_طیبه_صالحین🔻
#جهاد_تبیین
#بچه_صالح
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم علیه السلام🇮🇷
🆔 @ghamar_p
❌توجه❌
با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما،به اطلاع شما نوجوانان شرکت کننده در #طرح_صالحین می رسانیم:
⚽️حلقه ورزشی روز های جمعه (فوتسال) در ماه مبارک رمضان برگزار نخواهد شد و ان شاء الله پس از ماه مبارک،در خدمت شما خواهیم بود🌹
التماس دعا🌷
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم علیه السلام🇮🇷
🆔 @ghamar_p
اومد و گفت ؛ آقا پاشو
زود باش پاشو ، ظهر شده پاشو...
یهو یکی از برادرها گفت :
کاریش نداشته باشین بزارین بخوابه؛
این دیشب تا صب داشت آرپی جی میزد ،
هم خسته ست هم گوش هاش نمیشنوه !
#پنجشنبه_های_شهدایی
#مردان_بی_ادعا
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛